متن احساسی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسی
دلم پاییز می خواهد
دلم رقصیدن برگ درختان را سر شاخه
کمی بوییدن عطر تو را با مهر می خواهد
دلم یک آسمان لبریز از رحمت
و برق آن دو چشمان تو را در نیمه های شب
به زیر بارش باران ولی با عشق می خواهد
دلم پاییز می خواهد...
دوست می دارم
هر آنچه را
که با تو می توان شمرد !
الا شمردن
نفس های بی تو ماندن را
مجید رفیع زاد
هر صبح
به استقبال چشم هایت می آیم
پنجره ی قلبت را می کوبم
و لحظه ی باشکوه افق چشم هایت را
به انتظار می نشینم
طلوع کن
که محتاجم
به یک مژه بر هم زدنت
مجید رفیع زاد
امروز تو خیابون یکی از کنارم رد شد
قیافش خیلی آشنا بود
آره خودش بود، غریبه ترین آشنای من
همون ی لحظه دیدنش کل خاطرات خاک خورده رو زنده کرد
اگه کسی دلتو شکست غصه نخور
فقط بهش بگو:
احساس من قیمتی داشت،که تو برای پرداخت اون خیلی فقیر بودی
گاهی قلب کوبنده از تپش می افته
و رسم زندگی یاد میگیره
بس هرچی سرکشی کرد و خون زیادی قل اید
قصه هیزم شکن قول شکستن داد
بیستون کندن مال فرهاده
نه هر فرهادی که حرف شیرین می زنه
آب رو که تو روان کنی
دیگه دلت صافه
کاری با...
ای پنهانی ترین اتفاق من!!!
چرا نمیفتی؟؟؟
بی تو نفس می کشم و عمر تباه می کنم
در انتهای شعر خود ورق سیاه می کنم
میان لحظه های من فقط خیال روی توست
که روز و شب به قاب عکس تو نگاه می کنم
قسم به آیه آیه ی کلام قرآن مجید
به روی سجاده ی خود...
تو دیدی زندگی کردنِ یوسف پایِ زاویرا
لذا زاری نکن از تلخِ کامی ناامید اینجا
(مهدی فصیحی رامندی)
با هر نفست
تکبیرة الاحرام می بندم !
وقتی صدایت اذان و اقامه ام باشد
گوش به صدای هیچ موذنی نمی دهم
زیرا این صدای توست
که مرا خداشناس کرده است
مجید رفیع زاد
تمام داشته هایم
زمانی که نیستی
از من سلب می شوند
جز نفسی که آن را
مدیون یاد تو هستم
وقتی که مرا در آغوش می گیرد و
آرامم می کند
در تمام لحظه هایی
که همچون غروب جمعه
دلتنگ می شوم
مجید رفیع زاد
یادش بخیر که اون زمون من و تو همبازی بودیم
کنار دریا هر دومون عاشق شن بازی بودیم
می کشیدیم عکس دل و به روی ساحل قشنگ
نقاشی های روی شن بودن همه بدون رنگ
قصه های خیالیمون شیرین تر از نقل و نبات
وقتی که دعوامون می شد دیدنی...
چشمه ی عشق
چشم های توست
آنگاه که از زبانم
دوستت دارم را می شنوی
و پهنای صورتم آبشار اشک
وقتی که
لبخندت را می بینم
مجید رفیع زاد
من از لبخند یک نابینا فهمیدم که سیاهی رنگ نیست بلکه یک احساس است
نویسنده عطیه چک نژادیان
مسافری بودم در دیار غربت
در سرمای استخوان سوزی، درست وسط بهار
خود را در دلشوره ی ناشی از اندوهِ پیله کرده در سلول هایم یافتم
تکیه بر دیوارهای مژگانش
در دیار غربت
در دیار چشم های غریبه اش
که روزگاری آشناترین و گرم ترین بود.
بی تو
قبله ام را گم کرده ام
گفته بودم که قبله نمای منی
افسوس باور نکردی
مانده ام
با این همه
نماز قضایم چه کنم !
مجید رفیع زاد
برای من باش
تا خودم را برایت شعر کنم
و آنگاه مرا بخوانی
نور شوم میان چشم هایت
تا همیشه بدرخشند
و مدادی سرخ
تا بر روی لب هایت
کشیده شوم
مجید رفیع زاد
در هوای ابری فراق
دست شعرهایم را می گیرم
و در میان خیالت قدم می زنم
باران که بگیرد
همه خیس می شویم !
من و شعرهایم
تو و چتر وصال
مجید رفیع زاد
حرمت احساسم را نگه دار
و مصرعی از شعرم را
به شاه بیت هیچ غزلی نفروش
پنجره ی قلبم
همیشه به رویت باز است
بیا و چشم هایت را
سنجاق کن به آنچه از تو می نویسم
نگذار ترک بردارد
شیشه ی احساسم
مجید رفیع زاد
حبس ابد می خواهم !
میان تنگ بلورین چشم هایت
می دانم که باید ماهی شد و
دل به دریا زد
و من آن ماهی ام
که کنار ساحل چشم هایت
بی رمق جان می دهم
دریاب مرا
که محتاجم به اسارت !
بگذار تا ابد
اسیر چشم های تو...
نفس می کشم
با واژه هایی که در هم گره می زنم
گردن بزن دست هایم را
اگر غیر از تو و عشق
چیزی بنویسم
مجید رفیع زاد