متن بهزاد غدیری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بهزاد غدیری
دوباره ابر سیاه و هوای بارانی
هجوم بغض گلوگیر و اشک طوفانی
دوباره فکر و خیالت احاطه کرده مرا
به انتظار نشستم زمان طولانی
عجیب پای دلم را هوای خاطره ها
کشیده سمت مسیری به سوی ویرانی
وبال کوچه ی سر در گمی شدم انگار
دوباره یاد نگاهی به سینه...
«عشق نهان»
در پشتِ شرم خویش عشقی را نهان کردم
کَز دوری اش هر لحظه دردم را عیان کردم
در بازی صد رنگ تقدیرم هزاران بار
با هر شکستِ دل، دوباره امتحان کردم
پیچید چون پیچک حضورش در وجودم تا
مِهر و وفایش را به دل دُرِّ گران کردم
در...
من ز میخانه ی چشمت نظری میخواهم
از تو یک خواسته ی مختصری میخواهم
مانده ام گوشه ی بی حوصله ی تنهایی
قدر یک قاصدک از تو خبری میخواهم
سخت امشب تب یادت به سرم افتاده
در کنارت نفس تازه تری میخواهم
هر شبم با لب خاموش سخن میگویم...
«زخم عشق»
کاش می شد از یاد برد
کهنه زخم عشق را ...
زخم خنجر دوستت دارم های شیرینی که از پشت در آغوش گرفته است
تن خسته بی روح را ...
نخل بلندی که برای رسیدن خرمایش کمر خم کردیم
اما سهممان چیزی جز تیغ های تیزش نشد
و...
جهانم را می سازم
حتی با دست خالی ...
وقتی که خدا
بهترین معمار زندگی من است
و چه خوب یاد گرفته ام
ساختن با ساده ترین ها را ...
وقتی که در سختی ها
ساده دل بستم
به خدای سختی ها ...
..
..
بهزاد غدیری
behzad ghadiri
از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باش
آدم ها زیاده خواهند
کم بخواهی تمامت را می خواهند
بیشتر که بخواهی
می شوی غول چراغ جادوی خواسته هایشان ...
محبتی که نمی کنند و از تو همیشه می خواهند
صداقتی که در وجودشان مرده است و در وجود تو می جویند...
ایستاده ام ...
کنارم کسی نیست
خودم با خودم ، برای خودم ، تا رسیدن به خودم
به دور دست ها خیره ام ...
بغض ، لای حنجره ام خانه کرده
قورت داده ام حسرت را
با یک لیوان بیخیالی
تا پایین ببرد طعم تلخ خستگی را
به کوتاهی دیوارم...
«اشک آسمان»
می خورد بر شیشه ی دود گرفته ی دنیا
قطره قطره اشک آسمان ...
تا بشورد کهنه زخم زمین را
و بشکند بغض غمباد گرفته در عمق گلو
باران ...
چه تعبیری ، چه تقدیری...
لمس دستان زمین بین نگاه آسمان
می بارد از دلتنگی
می بارد از...
دنیا برایم کوچک اما خدایم بزرگ ...
به وسعت دستانی که مرا در آغوش گرفته بسیار
بر تخت پادشاهی تکیه زده ام
وقتی که قلمرو فرمانروایی دلم
به بزرگی چشمانی است
که هرجا را نظر می کند جز او نمی بیند
باران چه شاعرانه می بارد
بر چمن زار دلم...
در کوچه پس کوچه های معرفت
خیابانی ساخته ام از مهربانی
تا در تردد دل مردگی
مهر ببارد بر آسمان آدم ها ...
صدای چکاوک زندگی
طنین خوش امید است
تا آویزه گوش های پر از طعنه باشد
که انتهای خیابان مهر
خدا ایستاده است
«مادرم...»
.
مادرم ...
زمین ، کم می آورد
زیر استقامت قدم های تو ...
دریا ، چه کوچک است
در برابر اقیانوس عشق تو ...
باران مهرت ، چه لطافتی دارد
وقتی لبخند زیبای تو بر من می بارد ...
وسعت آبی آسمان ، چه کم نور است
وقتی...
«دل بیقرار»
غریبانه سر می شود
بی قراری های دلی که
گوشه گیر قفس تنهایی است
میان بی تابی های یک سکوت سرد ...
در انتظار گرمای مهربان ترین ...
تا آب کند یخ زدگی های خنده را
دستی از آسمان می رسد
تا آسمان ریسمان های سردرگمی را ریسه...
«دلنوشته»
از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باش
آدم ها زیاده خواهند
کم بخواهی تمامت را می خواهند
بیشتر که بخواهی
می شوی غول چراغ جادوی خواسته هایشان ...
محبتی که نمی کنند و از تو همیشه می خواهند
صداقتی که در وجودشان مرده است و در وجود تو می...
حال دلم خوب است ...
منم و یک فنجان چای
تکیه داده ام ...
به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق ...
خوشم ...
از خنده های مادرم
که بوی خوش دست پختش
پیچیده در پستوی خانه ...
اندکی شعر سروده ام
از چشمان پر زرق و برق مادرم
چند خطی نوشته...
در این دنیای بی در
که پیکرش ویرانه ای ست
بر قامت خمیده ی تنهایی
میان وارفتگی های درهم روزگار
از آن کهنه زخم تنیده در پیله
حرفی نیست
وقتی نگاهم یک دنیا فریاد است
اما ...
جوانه می زند
بذری که دست دعا و مهر خدا
در خاک گلدان...
کفتر نامه بر و پا پَر و چاهی آمد ...
وعده دادم به دلم اینکه تو خواهی آمد
وعده دادم که به مهمانی من می آیی ...
گرچه خوابت به سرم سرزده گاهی آمد
..
بهزاد غدیری
از تو فقط
عاشقانه ای کوتاه کافیست...
تا من به بیتی از ته دل
آشفته کنم خواب این جماعت را...
رحم اگر بر من نمیکنی
این ساده دلان را دریاب...
..
..
بهزاد غدیری
بگویم شعر نابی من برایت
شود جانم به قربانت فدایت
نماد مهربانی هستی ای دوست
و من محو نگاه دلربایت
..
..
بهزاد غدیری
حریف عقربه هایت نمیشوم ، دنیا...
زمان من شده اتمام و باورش سخت است
حواس من به شتابت نبود ، یک لحظه...
مجال ده که نفسهای آخرش سخت است
.
.
بهزاد غدیری
دیگر برای عاشقی «فرصت» مهیا نیست
این ناخدای پیر را یادی ز دریا نیست
هر کار کردم تا که آبستن شود احساس
اما برای «عشقِ تو» احساس کارا نیست
بهزاد غدیری
خورشید منی بیا و بر من تو بتاب
اندر بغلم بیا و آسوده بخواب
سر را تو بذار بر سر شانه ی من
با نغمه ی خوش بخوان تو یک قصه ناب
«بهزاد غدیری»
در این گودال آلوده منم در حبس پاکی ها
نمیخواهم فضایی را پر از چرک و تباهی ها
درون تُنگ خوش باشد به روی آب جای من
گریزانم زِ آزادی میان جمع ِماهی ها