جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
فرزندانمدنیا حزن و اندوه را بی شمار بربی وفایی اش در زندگی خوش رنگمی کند ،،عشق و دوست داشتن تنها واژه ییاست که رنگ ماندن می گیردهنگامی که جهان به کام شما استفخر نفروشیدهنگامی که علیه شما است صبرپیشه کنیدهر دو تمام شدنی استخداوند در قلب دو شاه رگ نهادهمرگ و زندگیدو چشم داده و زبانی سرخ کهخوش رنگ ترین ها را جاری کنید وببینید که عطر وجودش با شما سهیم است ،،پس زیباترین ها را نفس بکشید و برزمین جای بگذارید که دنیا مرد...
درونم بغض و اشک و حسرت و آهفقط یک مرگ را کم دارم امشب...
درونِ قفسِ تنگِ تَنم ،روحِ من آرام نیستکه این آبادیِ ویران شده راتاب و توان ، رخت بستهو پریشان تر از اندیشه ی مناین تیره شب ، احوالِ من است.صحبت از مرگ هم نیست.صحبت از اندوهی استکه در دلِ من سَر به مُهر باقی ماند....
ترس و لرز است که در بین لباس من و تستبانگ هر صاعقه ای، تیرِ خلاص من تستدر سکوتم چقدر شعرِ مُکدر شده است!در صدایت چقدر نغمهء پرپر شده است!و غم انگیز ترین قصه ی این چرخ کبود در عشقبازیء تو با عشق نبودبوسه می گیری و... لب های تب آلودهء من سر شوریدهء تو، شانهء فرسودهء منسر شوریدهء تو شانهء فرسودهء منبوسه می گیری و لب های تب آلودهء منبوسه ها مزه ی شان مزه ی باروت شدهشانه ها جای تکان دادن تابوت شدهمنم و عشق در این ...
یه بخشش ساده رو با انتقام کش نده میمیرم بدون تو عاشقت دق نده چه انتقامی بدتر از ندیدن تو یار برای عاشقی که به عشق توه دچار...
می ترسمبعد از مرگیکدیگر را برای همیشهگم کنیمبیاییدزیر اولین درخت گلابیآن دنیاباهم قرار بگذاریم ......
زندگی از بسکه ویران کرد رویای مراچای دم شد تا بنوشد خستگی های مراقسمتم ساحل شد و جان کندن آیا می شود؟می شود؟ بر من ببخشی باز دریای مراعقل و روحم را سیاهی ها به چالش می کشندمی کند پر نعش یک دیوانه شب جای مراپرسش پیچیده ام حل کردن من ساده نیستکس نمی فهمد بغیر از مرگ معنای مرافرق طوطی با کبوتر در سخنور بودن استشعر گفتن ویژگی بخشیده دنیای مراعشق نام دیگر من هست پیدایم کنید کس ندارد در همه آفاق پهنای مرا...
هنوزم توی خونه عطرت حس میکنم دیوونم کرده مرگت بعدتودق میکنم...
یادت هستمی مردم برای خنده هایت ؟نبودنت امادارد از حافظه ی من طولانی تر می شودمی ترسم اگر برگردیکهنسالی ام دیگر نو را به جا نیاوردو ( برای تو مردن ) رانتوانم مثل آیینی مذهبیبه جا بیاورمبرگردمرگ دارد برایم دلتنگی می کند...
همه می میریم. همه می میرند، هر کدام به شکلی، هر کدام وقتی موقعش برسد. من مرگ را مسیری در امتداد زندگی می دانم،انتظارش را نمی کشم ولی می دانم آخر خط همین است و اطمینان دارم وقتش که رسید از آن نمی ترسم. اما باید اعتراف کنم وقتی به نبودن فکر می کنم، ذهنم درگیر بودن آنهایی می شود که بعد از من می مانند. وقتی بدون من به خانه برمیگردند. وقتی روی میز کتابها و نوشته ها و عینکم را می بینند. وقتی سازهایم را در اتاق کارم در انتظار نواخته شدن پیدا می کنند. و...
این نوع زندگی که ما امروزه داریم زندگی نیست ، رکود است !مرگ در حال زندگی است ؛ به تمام این خانه های لعنتی نگاه کن و همین طور به افراد بی هدف داخل خانه ها !گاهی اوقات فکر می کنم ما همه جسد هستیم ، فقط فرق مان با جسد این است که درحالی که ایستاده ایم درحال پوسیدنیم ......
زندگی تک تک ثانیه هایی است، که در لحظه مرگ می ایستد از حرکت،سعی کن تا آمدن لحظه مرگزندگی را بکنی بر خود و بر جان دگرپر برکت...
موریس مترلینگ:اگر مرگ وجود نمی داشت هیچکس زیر بار زندگی نمی رفت و کسی مرور ساعات و ماه ها و هفته و سال ها را تحمل نمی نمود !یگانه چیزی که باعث شده است زندگی کنیم ترس از مرگ است و بر اساس این ترس ، زندگی را تا پایان سالخوردگی تحمل می نماییم...
او عاشقِ مرگ است او عاشقِ زندگی با درد استاو عاشقِ شب قدم زدن، دراین شهراستاو عاشقِ رفتن است، بی برگشت!!اری...او \خودِ درد است \...
غمگین ترین درد \مرگ\ نیست\\دلبستگی به کسی است که بدانی \هست \اما.....\ اجازه ی\ بودن در کنارش را نداری...!...
شاید ندانی اما غمگین ترین درد \مرگ\ نیست\\دلبسته بودن به کسی است که بدانی \هست \اما.....\ اجازه ی\ بودن در کنارش را نداری... وفقط من میدانم این چگونه دردیست!...
و غم فقط \مرگ\ نیست..!بودن در آغوش کسیست که حواسش پرت \دیگریست\....
ای کاش میدانستی این \من\ بدونِ تو فَقد یک جسم است کِ نفس میکِشَد، راه میروَد، حتآ میتوانم بگویم گاهی با صدای بلند به دردهایش میخندَد!چون دیگر این چَشم ها اگر بخاهند هم اشکی دَرِشان موج نمیزَند.! نمیدانم شاید هم عادت کرده ام به نبودِ کسی کِ هیچگاه قرار نیست بیایَد، اما... \فراموش هَرگز\ اصلاً مَگر میشود آدمیزاد کسی کِ با تمامِ وجودش احساس کرده را فراموش کُنَد؟! نهایتاً مثل من قبول میکند کِ دیگر نمیتواند کنارش باشَد و....به گُمانم این همان...
هیچ عشقی بعد مردن قابل پیوند نیستبعدِ تو قلب من حتی با خودش پابند نیستسرد می پرسی که خوبی؟یا تو هم آزرده ایبعدِ اسمم بر زبانت دیگر آن پسوند نیست!با زبان دل بپرس از خود، که می خواهی مرا؟؟خوب می دانم که قلبت جای دیگر بند نیستعامل بیچارگی هایم همین خاموشی استفاصله تا ماندنت یک اشک تا لبخند نیستمثل کوهی که به اعماق فرو ریخته استنیستی دیگر ولی دستم به جایی بند نیستهیچ فرقی نیست بین مرگ یا این زندگیزندگی بی عشق حتی دیگر ...
انقدر به اخرش فکر نکن اخرش که چی ؟ ته تهش مرگ دیگه !!همیشه ترسیدیم از گفتن و نه شنیدن از خواستن و نشدن از رفتن و نرسیدناز ارزو و براورده نشدن انسان می دونه اخر زندگی مرگه ولی بازم تلاش می کنه ! می خنده ...گریه می کنه ...وقتی می خوای قله و فتح کنی می دونی اخرش هیچی نیست هیچی !!! تو فقط می تونی از مسیرش لذت ببری از اسمون ابی از نوای پرنده ها از تماشای شهر از دور بعضی چیزام همینه تهش هیچی نیست تهش شاید اصلا باخت باشه ...
یاد گرفته ام که هرگز عشق، محبت، رفاقت و هیچ چیز با ارزش دیگری را از کسی گدایی نکنم.چون معمولا چیز با ارزش را به گدا نمی دهند.یاد گرفته ام که همیشه آنگونه سبک بار زندگی کنم که به هنگام رویارویی با ناگزیر های سهمگین زندگی چون دوستی، عشق یا مرگ، چیز زیادی برای از دست دادن نداشته باشم... ...
روز پدر که می شود مثل خیلی های دیگر به نبودن بابا فکر می کنم. نه اینکه اندوهگین باشم. حس می کنم مدت هاست به نبودنش عادت کرده ام. به زندگی اش فکر می کنم. آمدن و رفتنش. شکل نگاه کردنش. به چیزهای دیگری که مرگ یاد آدم می اندازد. اینکه هر زندگی چه ارزشی دارد؟ اینکه مرگ چیست؟ این فاصله ی عدم تا عدم که نامش زندگی ست چرا به ما اعطا شده و باید با آن چه کنیم؟به اینکه آیا ادامه ای وجود دارد؟ آیا بابا هنوز جایی هست؟ گاهی دلم می خواهد به مزارش بروم اما گاه...
مرگ احتمالا بهترین اختراع زندگی است چرا که عامل تغییر است. مرگ کهنه ها را دور می ریزد تا جا برای تازه ها باز شود....
نوشته های این سنگ روی تنم سنگینی میکند.دیگران نمی دانند؛اما دلبرا،تو برو در گوش فلک جار بزن علت مرگم را.بگو که سکته بهانست.بگو که خواستم درهای قلبم را ببندم تا تو نروی.بگو و بار این دروغ را از تابوتم بردار.بگو که رگ هایم را از ترس هجرت تو بستم.....
برای مادرِ علیبرای مادری که پسرش رفته استبرای مادری که دیگر شبیه به هیچ غمی نیست!مادر در کنارِ بستر فرزند غمگین است اما در سوگ از دست دادنش... تن را متلاشی میکند.شبیه به هیچ غمی!انگار نه اینکه از آن بیشتر هم هست!مادر ِ در غمِ از دست دادنِ فرزند، جانِ مادر از دست رفتن است...بگویید شبتر ازشبجنگتر از جنگمرگتر از مرگبگوییدتاریکتر از تاریکی...مادرِ در غمِ از دست دادنِ فرزند رابگوییدآخرین نورِ آخرین شه...
لالایی ناگهان رفتنستاره، کوچ، تنهایییه سرخِ دیگه پرپر شدچه روزایی، چه دنیاییخوابت آرام، پروازت بی خطر و سفرت خوش...
آدمهای خوب هم مثل...روزهای خوبدارن تموم میشن!! ...
قلب آدم مگه چقدر گنجایش داره که هر روز غم مرگ بزرگى و رفیقى رو تحمل کنه.على جان رفیق محبوب و با معرفت...تا ابد دلتنگت خواهم بود..غصه امان نمیده....خدا به مادرت و همه خانواده محترمت صبر بده...لعنت به این روزهاى بد بیمارى و این سال بد که اینهمه آدم نازنینو از ما گرفت...
دردناکترین قسمت مرگ علی انصاریان اینه در جواب چرا ازدواج نمیکنی گفت خیلی دوست داشتم اینکارو بکنم اما مادرم تنهاست .فکر کردم تنها بودن مادرم شاید اذیتش کنه برای همین سعی کردم بیشتر وقتمو الان بیشتر تایممو بزارم برای مادرم که از این تنهایی بتونم درش بیارم . مرگش مادرش رو تو روز مادر تنها کرد...
یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاستدنیا پل باریکی بین بد و بدترهاستای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کودریاچه ی آرامم کوه هیجانم کوبر آینه ی خانه جای کف دستم نیستآن پنجره ای را که با توپ شکستم نیستپشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بودتنها خطر ممکن اطراف سماور بود...
هنوز پرواز24ابدی را باور نکرده بودیمکه بیست و پنج با تعصب مان نیز، آسمان را به این زمین بی مهر ترجیح داد.سفر سلامت،خداحافظ با تعصب ترین...
شده شب تا سحر بیدار باشی ...فقط در حسرتِ دیدار باشی ؟شده در دود مرگت را ببینی ...ولی باز عاشقِ سیگار باشی ؟شده بخشی بخارا را به خالی ...ولی خود خالی از دینار باشی؟شده در فال ، سختی را ببینی...ولی باز در پیِ پیکار باشی ؟شده افشا کنی اسرارِ دل را ...وَ چون منصور ، سرِ بر دار باشی؟شده مرهم بخواهی از طبیبت...ولی از دردِ او بیمار باشی؟اگر یک بار اینها را تو دیدی...بدان شاید تو نیز بیمار باشی /...
تمام سلامتی خود را استفاده کن، حتی تا حدی که آن را از پای در بیاوری. سلامتی برای همین است. تمام سلامتی که داری را پیش از مرگت استفاده کن....
یا کنج قفس یا مرگ ؛ این بخت کبوترهاست دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست ....
تو این دنیا هیچی حق نیست!!؟؟ یعنی فقط مرگ حقه ؟!💔عشق حق نیست ؟💔💔زندگی حق نیست؟ 💔😔تفریح حق نیست؟💔 😔آرزو حق نیست؟ 💔😔...
دردی که با عشق ساخته شده فقط بامرگ میتونه درمان بشه...
همۀ ما مرگ را پذیرفته ایم؛ این زندگی است که آن را نپذیرفته ایم....
به لحظه ی تولد قسم که مرگ تلخ است!که مرگِ تلخ، تلخ تر است.که امروز مردن، وقتی که می شد فردا را دید تلخ است.که مردانده! شدن تلخ تر است از مردن..به لحظه تولد قسم زندگی شیرین است، جان شیرین است.زنده ماندن خوش است.آرزو داشتن و فرصت برای رسیدن به آرزو خوش است.فردا خوش است، پس فردا خوش تر است.به لحظه تولد قسم دو نفس بهتر از یکی ست!...
درد، تیشه بر استخوانم می زند...گریه امانم نمی دهد...سنگدل!بیا و ببین...چگونه مرگ، مرا به آغوشِ خویش می خواند!آخخخ از این همه بی وفاییَت...حالا بگوبه قلب عاشقم چگونه بفهمانم که آغوش توجای من نبود !به قلم شریفه محسنی \شیدا\ شاعر کتاب \غزل های شیدایی\...
یه روز بدون اینکه بدونی به دنیا میاییکم بزرگ میشی و دنیای اطرفتو قشنگ میبینییکم که بیشتر میفهمی میبینی سختی هم داره.. مریضی هم داره.. ناخوشی هم داره. بازم دوسش داری و منتظری زودتر بزرگ شی تا اونی که میخوای بشیبزرگتر میشی و میبینی صرف اینکه بخوای کی بشی بی فایده ست. باید واسش بجنگی.. با خودت با بقیه با بیماری با چیزایی ک نصیبت شده. ولی بازم حاضری بخاطرش زندگی کنیبزرگتر که میشی... میبینی هیچی اونی نبوده که فکر میکردی. خودتو تو یه دنیای دیگه...
تنهایی ام خیلی بزرگ بودتا این که پیش پای تومرگ آمدبرای همیشه با من زندگی کند...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
من را تمام شده بدان.!از همان روزی که از مرگ خودم نترسیدم.......
اگر مرگ نبوداز این دلمردگی طولانیدق می کرد زندگی..! جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
سرزمین من چشم های تو استمرا محکم در آغوش بگیراین مرگ بی پدرخبر نمیکند...!...
به فردا ها می اندیشم ،به فردای بهتربه سمت خیالات زیبا در سَر ؛گذشته را باد برده است .شاید لبخندمان سرخی شقایق ها یا زیبایی نقش و نگار پروانه ها را قرض بگیرد .اما! بیا بیاندیشیم به زیبا زیستن ؛مانند تصویر پرنده ی خوشبختی که پرواز می کند در نقطه ی روشن و یا قاصدکی که می رقصد به دنبال آرزوی خویش .برویم به دور دست ها دقیقا از فراز قله ها تا ته سیاه چاله ها؛این را بدان! فاصله میان مرگ و زندگی یک نَفس بیشتر نیست ؛می توان شانه به شانه ...
میزی برای کارکاری برای تختتختی برای خواب خوابی برای جانجانی برای مرگ مرگی برای یادیادی برای سنگاین بود زندگی من...
بعضی آدمها وقتی میفهمند به پایان سفر زمینی نزدیک شدند اونقدر در اندوه غرق می شن که قبل از مرگ می میرند...بعضی ها اما عجیب و زیبا برخورد می کنند...این دسته سریع یک لیست پایانی تهیه می کنند و میرن سراغ آرزوها و رویاهایی که در طول زندگی داشتند و بهشون دست نیافتند...سفرهای عجیب و غریب، انجام کارهای متفاوت، فرود از هواپیما با چتر، غواصی و هزار رویای رنگارنگ که با لجاجت سعی می کنند انجامش بدن داخل لیست این آدمها قرار می گیره...امروز داشتم به این فکر می...
زندگیزیباترین راهبه مرگ است...!...
گاهی خودت را گم می کنی ...جایی میان هیاهوی ذهنت ...در انتهای وجودت سکوت نامت را فریاد می کند ...جادهٔ خیال را طی می کنی به مرز افکارت ...در دل تاریکی آرزو را به آتش می کشی و تیغ بغض ردی می شود بر گلویت ...خمپارهٔ افکارت منفجر می شود و ترکش هایش از چشمانت سر ریز ...ماشهٔ خاطرات را بر شقیقه ات بگذار ...و شلیک کن تنهایی این روز ها را ...ثانیه ها تو رو به جلو می برند ...گاهی انقدر دور می شوی که چشم باز می کنی و میبینی لبهٔ پرتگاهی ا...
ylda nvis چه قهقهه های دروغی سر دادم ...که مبادا نشانی از تاریکی درونم پیدا کنند ...چه روز هایی که آیینه تنها همدرد غم هایم بود ...از ترس ضربه هایشان به تنهایی بر سکوی زندگی رقصیدم ...آن زمان که باید تنگ بغض را می شکستم و تلخی را با شوری اشک غسل می دادم سکوت کردم ...و غم در اعماق من ریشه کرد و آرام آرام وجودم را فرا گرفت ...دایرهٔ تنهایی تنگ تر و تنگ تر شدو درد چو گیاهی مرموز رویید ...ابستن درد هایم شدم ...و همچون ستاره ای به هن...