متن مرگ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مرگ
مهدی جان...
برادر نازنینم...
فقط خدا میداند چگونه زندگی را میگذرانم,,به بطالت بیهودگی,
تو رفتی ...
چشمانت را بستی و رفتی
اما نمی دانستی در پس این رفتن
تو چه غم ها و غصه هایی که بر سر ما خراب نشد
نمی دانستی با رفتنت سیاه شد
تمام نقطه های...
آرزوی مرگ را به آغوشمان می آورند
همان ها که مارا زاده اند
تا رویاهای بدست نیاورده شان را زندگی کنیم :)
- کتایون آتاکیشی زاده
ز طاعت جامه ای نو کن ز بهر آن جان ور نه
چو مرگ این جامه بستاند ٬ تو عریان مانی و رسوا
در تقدیر صنوبرها
مرگ نیست؛
به روایتِ نیمکت ها
گوش کنیم،
که عشق را می فهمند!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
معتادِ تنهایی را
میان مردم می برند
و در کمپِ ترکِ خویشتن، به کشتن می دهند..!
- کتایون آتاکیشی زاده
صدای قدم هایت)
به کجا بروم که صدای قدمهایت را نشنوم
روزگار پایش را رو گلویم گذاشته
نمی گذارد تو را از یاد ببرم
درد بزرگیست،که می شود تو را دید
اما نشود تورا درآغوش گرفت
صدایت در جهان ذهنم انعکاس می شود
نجوایی در گوشم اسم تو را می...
چه غریبانه ...
مرگ خویش را تماشا میکنم هر روز
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ است
که دائم با دلِ من در نبرد است
دلی خسته چُنین پیغام سَر داد
که مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است
حسن سهرابی
sohrabipoem
مرگ انتظار نیست
انتظار مرگ است
دلم مرگ می خواهد چرا که یک بار در دستان او جان دادم
آن مرگ تداعی گر آخرین لحظات شیرین با هم بودن است برایم.
مرگی که با دستان او رخ داد را می خواهم.
مرگی که با چشمانم به انتظارش نشستم.
مرگی که چشمانم را به روی او گشودم...
رقص برگ ها را در پاییز دیده ای؟!
آرام و رقصان به استقبال مرگ می روند..
آری انسان های خوب نیز، حکم برگ های پاییز را دارند؛ که از مرگ هراسی ندارند .
خوشا آنان که چو برگ های رقصان پاییز بی باک از تجدید و تهدید و مرگ هستند............
با مرگ اگر تو را میتوان دید
کی می رسد این تولد ما ؟!
به چشمانت خواهم آموخت،که....
زندگی پیمایشی است آرام و فرسایشی
است مداوم تا. مرگ
@sohrabipoem
شعری درباره مرگ
خدایا مرگِ من آسان بِگردان
اَنیسم را به قبر،قرآن بِگردان
شفیعی من ندارم در دو عالم
علی موسی الرضاسلطان بِگردان
شعراز:حسین صالحی
بزرگ ترین ترس ما در برابر مرگ درد نیست. آنچه ما را می ترساند این است که باید کسانی را که دوست داریم بگذاریم و به تنهایی راهی سفر شویم.
» استاد پترزبورگ » جی.ام.کوتسی
در خفا پیر می شویم
حرف هایمان را آنقدر در سینه حبس می کنیم که روح و جسممان را تجزیه می کند
اما به زبان نمی آوریم مبادا با همان ها دارمان بزنند...
در هر دو صورت... مهم نیست.
مرگ حق است!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده