متن پاییز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پاییز
یک عمر فقط به دورِ پایش گشته
تنهاست اگر تبر عصایش گشته!
بیچاره درخت پیر و فرتوتی که
موسیقیِ پاییز دَوایش گشته...
آخر شهریور،
فقط تقویم را ورق نمیزند؛
آینهایست که به ما میگوید
هیچ چیز در جهان
به سکون نمیماند.
تو در آستانهای زاده شدهای
که 《پایان و آغاز 》
چون دو چهرهی یک حقیقتاند ،
تابستانی که میسوزد،
پاییزی که میرسد،
و انسانی که باید بفهمد
جهان در 《شدن》معنا دارد....
بگذار ردای تابستان
هم آغوش مرد گُر گرفته پاییز شود
و هژمونی عاشقانه ای رخ دهد
شاید این بار
پاییز آبستن رخدادی شیرین تر شود
و برگها
با زمزمهای از خاطرات کهنه
بر شانههای باد بنوازند
تا هر کوچه
عطر قدمهای نیامدهات را
در آغوش بگیرد
و شاید
در این...
برگ ها میریزند
اما ریشه ها انقلاب می کنند
تبر بر درخت ،
دار بر انسانیت ،
اما من هنوز ایستادهام
پاییز من سقوط نیست
خیزش است .
آغاز پاییز، سرود عاشقانه زمین
آنگاه که نسیم خنک پاییز، از دل تفتیده خاک برمیخیزد،
الهه باران، با چشمانی نمناک، بر رخسار زمین بوسهای از مهر میزند.
و برگهای رنگین، چون فرشهای خیال، هر وجب از خاک را در آغوش میگیرند:
سرخ، چون شرم نخستین نگاه
نارنجی، چون گرمای دستهای...
بر نیمکتم نشست ... تنهایم دید
پاییز رسید و قلبِ زردم را چید
ابری که همیشه گوشهی چشمم بود
بارید و به شاباشِ درختان خندید ...
کلبه ی جنگلی
خیلی نمانده از راه برسی
یار نارنجی
شـب نشـان از تنـهایی و خـبر از درد دارد،
واژه به واژهی شـعرهایم بـوی مـرگ دارد!
قافیهی رفتنت میانِ غزلهایم پنهان شده،
قاصـدک خـبر از پاییز و روزهای سـرد دارد!
کشوری به نام آغوش تو
بگذار این بارانِ خاکستری،
تمام شهر را بشوید،
خیابان را،
خاطراتِ فلزیِ ماشینها را.
جهان، امروز، چیزی نیست
جز سمفونیِ مرطوبِ پاییز.
و تو،
که موهایت، شرابیِ همان افراهای دوردست،
و لبخندت،
آخرین گلِ سرخِ بازمانده از تابستان است.
نمیخواهم نامت را بدانم،
نمیخواهم بدانم...
با نغــمه ی عشــق لحظه ها دلخواه است
لبخــندِ من از بـودن تــو چــون ماه است
از راه رسـیــده فـــــصـلِ پــایــــیز بـیـا !
ای دوست که خوشبختیِ ما در راه است
صاعقه ی دلتنگی ات
به بغض گلویم زد
و ابرهای چشمانم نبودنت را
یکریز و آرام
شروع به باریدن کردند
سرد و پاییز وار
آخر دلیل عاشقانه های من
بگذار بگویم
دلم بس ناجوانمردانه تنگ است .
نگاه کن....
چطور عشق از پاییز می ریزد
نه از شاخه های روییده در
دست هایم،
از طلوع پنجره می آید
تا آب در دل ماه تکان نخورد
و این سرخ ترین کسوف تاریخ
است
می گذرم از تو و عشق و خاطرات باز پاییز می شود
باز اختیار بغض و اشک و آه از دست دلم می رود
چگونه رخنه کرده ای به دل که نیستی و هنوز
تب عشق تو دیوانه وار میان سینه ام می تپد
به اندازه ی زیبایی پاییز برایت دلتنگم
چشمانت شکست غرور را در دلِ سنگم
روز و شب و لحظه های من همه سیاه است
بسکه دیروز و امروز و فردا هم برایت دلتنگم
بیا و زِ چشمانم بخوان حجم این عشق را
بیا که جان به لب رسید بخدا برایت...
می شود کوتاه بیایی
من جای خود
فصل ها هم در انتظار آمدنت
بهم ریخته اند
بیا ببین بهار دیوانه شده
و روز به روز دارد برگ میریزد
پاییز مو سپید کرده
تابستان هزار رنگ به خود گرفته
و از زمستان باران آتش می بارد
به راستی که عاشق تو...
ببین!
گرفته دامن ساحل را
دریا
و عبور می کند
باران
از جاده ی خیال
و پاییز
خمیازه می کشد
درخت را
بعد از تابستانی آتشین و طولانی،
شهریور اهواز را نوازش میکند
گرما هنوز هست، اما دیگر خشم ندارد؛
نرم شده، مثل دستی که آرام روی شانهها مینشیند.
غروبهای شهریور، اناری و کهربایی میشوند،
نسیم، بوی خاک خیس و کارون را در دل شب میپراکند،
و شهر، دوباره لبخند میزند
شهریور...
دستدرازی می کند
پاییز
به خرمالوهای باغ
اما گل یخ همچنان
دست نخورده می ماند
کمی بیشتر کنارم بمان
زیر آن باران پاییزی که
التماس هایم را ندیدی
اشک هایم گلاویز با باران
بازهم ندیدی
اما اینجا نه پاییز نه باران نه دنیای واقعی است
این خواب به صد بیداری می ارزد
پس تو را جان کسی که دوستش داری
کمی بیشتر بمان ...
تابستان جان، چهل و پنج روز است
که آفتابت به جان مینشیند
داغت را میپذیرم،
چون بخشی از قصهی منی.
اما هر روز،
در سکوت،
یک روز از تو را
با شوق آمدن پاییز،
بیصدا خط میزنم.
تا نسیمی خنک بیاید
و جانم را تازه کند.
لحظه به لحظه اش معجزه ای زیباست
خوشه خوشه طلا شدن برگهایش
نم نم بارانش و در پس آن عاشقانههایی
که مست میشوند به هوای دو نفره
رنگین کمانش شوق عجیبی دارد
هستند کسانی که دلباخته ی غروبش شده اند
اما با اینهمه ، اغراق نیست که بگویم
ای مرد...