پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
تردید و ترس دزدان آرزوهای شما هستند ، با شجاعت رویاهایتان را در آغوش بکشید...آریا ابراهیمی...
من اِمشَب آرزو که نه!!!من هوس، کردم تو را.فرزانه طالبی پور...
عاشقش بودم ولی ناگه ز من بیزار شدسقف کاخ آرزوها بر سرم آوار شدراست بودش آن خبر، دل به رقیبم داده بودراست میگفت! او برای رفتنش ناچار شدقسمت من از گلستانش فقط خار و خزانآن طراوت آن جمالش قسمت اغیار شدهر خطایی سر زَدش گفتم که بار آخرست!مثل سیلی بر رخ ساحل ولی تکرار شدخوار گشتم پیش چشم مردمان از دست یاربعد روز رفتنش طعنه به ما بسیار شدمن که عمری مرهم دلتنگیش بودم ولی بد به احوال طبیبی که خودش بیمار شدبذر عشقش ...
عشق تو از منعشق من به تودوست داشتنت بامنماندنش باتوهمراهی ات بامنسازگاریش باتولبخند پر مهرش از توخنده های از ته دل با منفدا کاریش از منماندگاریش از توبیا باهم دراین شب،چهار شنبه سوریدست در دست هماز روی آتش عشقواز روی آتش چوب هایباغ آرزوکه شعله اش باغ را روشن کردهعهد ماندن در کنار هم ببندیمبه همین سادگی...
آرزویم این استکه روزی بتوانیم در کنار هم،دوباره شادی را زمزمه کنیمو زیر سایه عشق،لبخند ها به چهره هایمان برگردند......
در انتهای کوچه آذردختریست به نام یلدا.با موهای بلند و مشکی، پوستی سفید و گونه های سرخ مثل انار.دختری که منتظر است کسی بیاید و با عشق، دقایق منجمدش را گرم کند.آواز با هم بودن را در گوش هایش زمزمه کند و با دیدار های کوتاه دوست داشتن های ته نشین شده اش را تکان دهد.کسی که برای حال آشفته اش، حافظ بخواند و برای نگاه های زمستانی اش، ساز گرما بزند.سال هاست که همه، دقیقه آخرِ انتظارِ یلدا را جشن می گیرند اما هیچ کس نمیداند که او،تنها برای دیدن...
باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم ،آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا ،به خدایی که خودم میدانم ،نه خدایی که برایم از خشم ،نه خدایی که برایم از قهر، نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند .به خدایی که خودم میدانم ،به خدایی که دلش پروانه است ،و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید، و به باران گفته است باغها تشنه شدند ،و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هست، که مبادا که ترک بردارد ،به خدایی که خودم میدانم ......
در اضطراب دلتنگیمیان برگ های رنگینبدنبال تو می گردمدر باغ آرزو هاکه از پاییز سرشارست...
" بیا ببینمت " کلی حرف با خودش دارد ...اگر کسی برایت آن را می نویسد ، تو بخوان : یار جانم ، بی تو حتی هوا را هم ، کم آورده ام !" بیا ببینمت " تنها یک جمله نیست ،مثنویِ هفتاد مَن است ...کسی که این دو واژه را می نویسد ، هزاران لحظه و ثانیه با خودش کلنجار رفته و در پیکار با قلبش ، کم آورده . دلتنگی ، کلافه اش کرده که اینگونه ساده ، در دو کلمه ، نهایتِ آرزویش را برایت فرستاده است ..." بیا ببینمت " عاشقانه ترین ...
بازم فصل پاییزفصل تنهایی و قدم زدن روی برگهای زرد و نارنجیوزیدن باد و خش خش برگها منومیکشونهسمت تموم دلتنگیامغرق در آرزوهای و رویاهام میشمآرزوی داشتن توو رویای با تو بودناین آرزو و رویا مدام در حال چرخیدنمثل گردونه ی این روزگار...
جمعه حال خوب میخواهد .دل روشندل روشن معنی اش زندگی بدون مشکل نیست،اصلا مگر زندگی هم بدون مشکل و سختی میشود؟دل روشن یعنی آرامش نسبی،یعنی وجدان آسوده یعنی دنبال شر نگشتن یعنی مراقبت از همان چهارتا خیر زندگی ..من برای هر جمعه ات دل روشن آرزو میکنمباشد که دنیایت زیباتر شود....
دُختَرَکَمدختر زیبای من!توهمان خودِ منیراه بروکودکی کنآرزو کنرویاهایت را منمی بافممیان گیس های خرمای اتبُدوزمین بُخوربزرگ شو...من تمام دردهایت را به جان می کشمدُخترِ زیبای من!خوشحال باشتو بزرگترین نعمت زندگی هستیآخ تو می دانی؟حالِ تو همان رویائ دیروز من است...
خلوتی با خودم آرزوست......
کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.باور کنید تک تک آدم ها زخمی اند.هرکس درد خودش را دارد،دغدغه ی خودش را دارد،مشغله ی خودش را دارد.باور کنیدذهن ها خسته اند،قلب ها زخمی اند،زبان ها بسته اند.برای دیگران آرزو کنیمبهترین ها را، راحتی را....همه گم شده ایمیاری کنیم همدیگر راتا زندگی برایمان لذت بخش شود.آدم ها آرام آرام پیر نمی شوند،آدم ها در یک لحظهبا یک تلفن، با یک جمله،با یک نگاه، با یک اتفاق،با یک نیامدن، با یک ...
مرغِ آمین ...کی می گذرد از این شهر ؟دلم ، از آرزوی تو ...لبریز است ......
ای کودکدر پستوی دلتنگیم خفته امتا که تصویرت را در ذهنم نقاشی کنملبخندها زده ام به سرنوشت تلخمو عجباء که تنها لبخند اعجازم تو هستی کودکمتو را من در آیات گلهای شقایق دیده امتو را من در اذان طلوع ستارگان دیده امفریادم خموش استزیرا آرامش توئیبدان که در افکار و رویاء و خلسه ام نشسته ایآرزو گشته ایمه و بانگ و صدا و نوا گشته ایای تار و پود فرش زرین زمینیعرش را کبریایی کنای الاههء پردیس بهشتیای فرزندای کودکم...سعید کنف...
من اگر پسر بودم؛همیشه آرزو میکردم،دختری بیاید که نگاهش غزلِ حافظ باشد و لب هایش مثنوی معنوی!در هیاهویِ این زندگیِ مدرن،هر روز برایم شعر دَم کند و حکایت بپزد!دلم ضعف برود برایِگل هایِ دامنش،چشم و ابرویِ قاجاری اش،گونه هایِ همیشه گل انداخته اش،و آغوشی که جز من هیچ فاتحی ندارد!اما امروز نمیدانم پسرانِ سرزمینم را چه شده که آرامش را از پلنگ ها میطلبند؟!!و دل بسته اند به آغوش هایِ بدونِ مرز؟!!!...
خسته است از آرزوها،نای جنگیدن نداردخنده اش را دفن کرده،درد خندیدن ندارد...
شاید خدا خواست واین بهار، درخت آرزوهایمان جوانه زد ......
و کسی آرام جان استاویم آرزوست... آریا ابراهیمی...
لبخندهایت آرزوهای منند بخند تا یکی یکی برآورده شوند...
ب کدامین سمترفته ای؟! ک قاصدک ارزوهایمپیدات نمی کند !......
عالیجناب قلبم...به دوست داشتنتدچار شده امآنقدر زیاد که تمام وجودمخواستنت را....داشتنت رابه آغوش کشیدن و نفس کشیدنت راآرزویِ خندیدن و آرامشت رافریاد میزندقلم به دست میگیرم و مینویسم،مینویسم، مینویسماز تو، از تو وَ از تواینها شعر نیست عاشقانه هایقلبِ زنی ست....که در تمام زندگی اشهرگز ....اعجاز عشق رااینگونه باور نکرده بود......!!!!...
استجابت دور باشد، گر چه بنماید قریبقایق رویا بر آب و آرزو در ابرها...
وقتی کسی رادوست میداریدبگذارید از ته دل نباشدته دلتان را برای خودتان نگهداریدبرای روز مبادابرای لحظه ای کهتنها میشوید و دلتان یک جای بی خاطرهمی خواهددست نخوردهفارغ از هرکس و هرچیزیبگذارید یک قسمتی از شهر .پارک کافه ها فقط و فقط مال خودتان باشد و با خودتان خلوت کنیدبرای لحظه ای که دلتان هیچکس را می خواهددلتان فقط و فقط خودتان را می خواهدهمیشه یک قسمت از خنده ها و شادی و تفریحاتتان برای خودتان باشد برای وقت هایی که تنهامیشوی...
آرزوم برات اینه تو بلندترین شب سالشب عشق،شب دوستیذره های باقیموندهاز کینه های قدیمیدلخوری های بی اساسغم های سرماخورده ی دیروزیهمه و همه روبا دستای خودتبه آخرین برگای پاییزی بسپریتا رها شی و اینباردستی از عشق،تو رو با تموم رویاهات در آغوش بگیره.آرزوم برات اینه تو بلند ترین شب سالکنار فال حافظ و دستای امیدوارشبخندی و زمستونو با نگاهتغافلگیر کنی...یلداتون مبارک...
جمعه های بعد از تو همچون باران بی امانی میماند که می بارید و جز خود تو هیچ کس نمیتوانست از آنهمه گلوله باران های دلتنگی و سرمای کشنده اش نجاتم دهد.جمعه های بعد از تو آغشته به ترس و تنهایی بود بی آنکه بخواهم هربار هر غروبش مرا به یاد تو می انداخت و به دستی که می توانست سایبانم باشد.جمعه های بعد از تو تنها جمعه نبود،انبوهی از آرزوها را بهمراه داشت که تمامش به بودن و ماندنت ختم میشد. . ....
شب برای این است که آرزو کنی ،بی صدا و با دلی بزرگ،میان سیل عظیمی از سیاهی آرزو کنی برای من ، هرشب ،شب آرزوهاست . وقتی ماه ، نور می پاشاند بر تاریکی اتاقت ، اخم هایت را باز کن و دوباره آرزو کن . وقتی قطره های اشک از گونه هایت سرایز شد و دست هایت توان کنار زدن آنهمه بغض را نداشت با دلی شکسته آرزو کن . . .شب برای این است که آرزو کنی ، رویا ببافی ، تک و تنها روبه پنجره ی آسمانی که هیچکس را توان گرفتن دست هایت نیست ....
گاهیسکوت اتاق ، خواب پنجرهحتیبوی داغ اتو بر تن پیراهنم خیالم راپرت تو می کندو دل ناخودآگاهباز به روزهای دور می رودپی خاطره هایی که دیگر جان ندارندمثل خیال من که دیگررویا نمی بافدآرزو نمی کندحتی دیگر در عطر خوش چشمانیگم نمی شودهر فصل از نگاهمخیس بارانی است که سرمه می کشدبر شکوه شعره های ترکه شکوفه نزده بیوه می شونداما عشقانگار فراموش نمی شودچون هنوز بوسه هایت را که می تکانمجوانه میزندلبهایم...
باز باران با ترانهمیخورد بر بام خانهخانه ام کو خانه ات کو ؟آن دل دیوانه ات کو ؟روزهای کودکی کو ؟فصل خوب سادگی کو ؟یادت آید روز باران ؟گردش آن روز دیرین ؟پس چه شد دیگر کجا رفت ؟خاطرات خوب و رنگین ؟در پس آن کوی بن بستدر دل تو آرزو هست ؟کودک خوشحال دیروز ...غرق در غم های امروز...یاد باران رفته از یادآرزوها رفته بر باد...باز باران باز بارانمیخورد بر...
اسب های سفید بالداراز مسافر پُرندپیاده بیایم دو تناسخ آنورتریو خورشید را با عصا قِل می دهیاین جهان به هم نرسیمآن جهان قطعاً نمی رسیم"رسیدن" فعلی ست که صرف نشدهحداقل با "از راه"بگذار لباس عروسی که تنت استتنت بماندحتی در مجلس ختمحلقه ای که دستت کرده امدر نیایدکه نماز میّت وضو نمی خواهدهر قبری که برایت دست تکان دادمنممنی که گور به آرزو شده اممنی که روی دیوار اتاق زفافبا خون سیاه نوشته ام؛برای...
اگر سهم من از چشمت اسارت بردن دل بود من این حبس و اسیری را به صد جان آرزو کردم......
دستانم به سوی اسمانو ارزو میکنم دلم را به دلت گره کور بزند !بلاکت کند در انتهای ذهنم !من اگر تمام سبزه های روی زمین را هم ، گره کور بزنم او نخواسته باشد محال میشود داشتنت را دلبر جان...
تو را همانند اغوش مادرم دوست میدارم از میان تمام واژه ها و ارزو هااز تو مینویسم و برای تو ارزو میکنممن هر روز در انتظار اغاز مانبه پایانم نزدیک میشوم و در انتظار فردای با هم بودن اب شدم !ستاره ای باش بتاب در اسمان منمن تو را برای خودم میخواهم تو را با خیال بافی هایت در مورد منبرای خودم میخواهمانجا که با اولین تصویر در ذهنتروز را اغاز میکنیو با اخرین نگاه من تمام میکنیمن تو را برای خودم ، کنار خودم میخواهم...
کسی که جرأت دست زدن به خار را ندارد هرگز نباید آرزوی گل سرخ را داشته باشد....
چیزی تا آمدن بهار نمانده!چشمهایمان را به روی ندیدن ها، نخواستن ها، دل شکستن ها ببندیم...لحظه های آخر امسال فرصت خوبی برای قهر و دوری نیست!این لحظه ها وقت مناسبی برای دلشکستن و تنها گذاشتن نیست!که اگر دلی بشکند،که اگر از گرمای عشقی کم شود آنوقت است که میبینیم دستهای کسی را برای گرفتن نداریم!آنوقت است که زمستانمان، بهارهای زیادی را آرزو به دل خواهد گذاشت!این لحظه ها را با دوستت دارم، با فدای سرت باید تحویل بهار داد!تا بهارمان در ساعت ...
بهار عزیزم سلاممی دانم سرت شلوغ است و داری چمدانت را برای آمدن،آماده می کنیخواستم بگویم میان باران وروزهای افتابی بلندی که داری توی چمدانت میگذاری برای همه ی آدم ها یک دشت آرزوی برآورده شده بگذار توی چمدانت،که امسالمان سال بغض بودحالا که داری از راه می رسی توی آغوشت برایمان عشق بیاورتوی چشمهایت برایمان اشک شوق بیاور.بهار عزیزم لطفا آنقدر خوب باش تا تمام روزهای سال به یمن آمدنت غصه ها را به در کنندلطفا زودتر بیا که دلمان به آمدنت...
اگر دستت را در دستم میگذاشتیزمستانخنده هایش را روی سرم آوار نمی کرد مگر چند قدم از هم فاصله داریمکه آرزوهایم یخ زده اند!صدایم رااز سردترین لحظه هادر آغوش بگیرشایدفاصله ها از شرم نگاهت آب شوند......
در اوقات بسیاری از افراد یا حداقل نصف شان، این تفکر مصمم و قطعی آمده که سریعا از خود خلاص شوند و بعدها قتل خویش را به عنوان خودکشی در پاره ای از مکالمات افراد قرار دهند. بعنوان کسی که تقریبا که چه عرض کنم، کاملا این احساس را به خود دیده و در تلاش برای راهی آسان ، سایت و نوشته ای نیست که نخوانده باشم، باید بگویم اگر کسی هست که اکنون این اندیشه ی به ظاهر پوچ اما برنامه ریزی شده را دارد، سخت بازیچه شده است. بله، اگر فکر میکند که با بریدن راه تن...
ای که چون زمستانیو من دوست دارمتدستت رااز من مگیر.... همیشه آرزو داشته امروی برف، شعر بنویسمروی برف، عاشق شومو دریابم که عاشقچگونه با آتشِ برفمی سوزد....
جا ماندهرد نگاهمبر ماه ِ برکه ی آرزوها...
امشبدر نقطه تلاقی شعبان و رمضانبه هنگامه وداع از آنو نشستن بر سر خوان بیکران رحمانبی گمان میزبان خود خداستپس هر آنچه آرزو دارید، درخواست کنیدکه امشب، شب استجابت دعا است...
امشب دوباره از ته دل تو را آرزو میکنم.... امشب دوباره به خدا می گویم که بغلت کند...ببوسدت و چراغ اتاقت را خاموش کند... امشب دوباره با خودم" شبت بخیر عزیزم " را تمرین می کنم.... خدا را چه دیدی...؟! شاید شبهای بلندهمین تابستانی که می آید پر ازشب بخیرهایی شدکه مخاطبش تو باشی...!...
تمام هستی من خلاصه میشود در نگاه تو چشم بگشایخورشید تابانم آرزوست...
یک بار بوسه ای ز لب تو ربوده ام ،یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست...
بگذار یک چیزی را صادقانه بگویم!تو نمیتوانی شب را تا صبح گریه و زاری راه بیندازی و صبح را تا هنگامی که توانش را داشته باشی بخوابی!با این کارها نمیتونی از رویاهایی که داشتی و از آنها به هر دلیلی فاصله گرفتی فرار کنی!“رویاهایت”بخشی از وجود تو هستند.مطمئن باش در خوابت بیشتر از بیداری دیوانه ات می کنند...خواب،آرزوهایت را حذف نمیکندو گریه کردن تو را به هدف هایت نمیرساند!از یک جایی به بعد باید “شروع” کنیبه دیر شدنش فکر نکن!به “شتابی” ک...
بهار با قصه های زمرّدین بر لببه گشت و گذاراز این زمین به سرزمینِ دگرلاله می افشاند وسپیده ی آوازپَر می کشد به جنگل و صحرا ...اگر که چون بهارجاودانگی ات آرزوستقلبِ مردم باش...
تو در زیرِ پیراهنی کهنه در راهایستادی و با قامتت چشم درراهکه من بازگردممن آرامم و آرزوی من این استکه کولاکِ غم را رها سازم وراه یابم دوبارهبه آن خانه ی کوچکِ باغبدان مادرمزمانی که هر شاخه ای با سپیدیبهارآفرین گشتهمن خواهم آمد......
کاش آرزوهایمان،آرزو نمانند.....تمناهایمان،به گِله، نرسند.....مرادمان،بی حاصل نشود....و کامِ بختمان،همیشه شیرین،چو عسل باشد......
بعدازاین، با یادت اما، تا سحر بیدار... نهنسخه ی آرام بودن های من سیگار..... نهمثل گیلان بود اگر،حال و هوایم، بعد توبا تو هم دیگر شبیه شهر باران دار... نهعلت آزارم از، هر دفعه تحقیر تو بودعشق را میخواهم اما، باحقارت یار... نهبعد از این دیگر نمیگیرم، سراغ عشق رادوست دارم درکنارت باشم اما،خوار... نهآرزوی بودنت، یک روز حسرت می شوددرک این ممنوعه،شاید عیب،اما، عار...نهگفته بودی؛عشق،هم پروازی احساس ماستگفتمت؛ آزادی از ...