سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ترس از عشق ، ترس زندگی است ! آنان که از عشق دوری می کنند مردگانی بیش نیستند ...عشق در نمی زند ، به یکباره می آید و آن ها که پسش می زنند بزرگترین بازنده های دنیا هستند !...
اینجا دگر پائیز، رنگِ زردِ خود نیستاینجا کسی دیگر به فکر دردِ خود نیست.اینجا بهارش رنگ دیگر دارد انگارهمراه باران هم هوای سردِ خود نیست.اینجا دگر آتش در اوج فصل سرماپاسوزِ آن بیخانه ی شبگردِ خود نیست.آخر چه کردی ای وفا با زندگی هادیگر زنی در انتظار مردِ خود نیست.اینجا همه از ترس با هم دوست هستنددیگر کسی در جستن همدردِ خود نیست.غرق زمستانند اینجا مردمانشاینجا دگر پائیز ، رنگِ زردِ خود نیست.مهران بدیعی...
هیچ روزی تکرار نمی شود ، هیچ شبی دقیقاً مثل شب پیش نیست ، هیچ بوسه ای مثل بوسه ی قبل نیست و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی !روزها ، همه زودگذرند ؛ چرا ترس؟ این همه اندوه بی دلیل برای چیست؟ هیچ چیزی همیشگی نیست ، فردا که بیاید ، امروز فراموش شده است ......
هیچ چیز نمی دانم !از این دنیا هیچ چیز نمی دانم، حتی از قلب آدم ها. فقط میدانم که تنهام ، به طرز وحشتناکی تنها ؛ هیچ شومینه ای دیگر هرگز شاهد حَشر و نَشر دوستانه من با کسی نخواهد بود ... ما آن قدر می ترسیم ، آن قدر تنهاییم که نیاز داریم برای بودن مان ، از بیرون دلگرم شویم یا به هر حال پشت مان به چیزی گرم باشدکسی را میخواهیم تا این باور را به ما بدهد که ارزش زنده بودن ؛ زندگی کردن را داریم ...از کتاب سربازخوب...
می بایست عادت می کردم، به نشدن ها، به رنگ باختنِ واژه ها، به از کار افتادنِ پروانه ها.شاید عادت هم کردم، گمانم عادت کردم.همین که اولین بار که نشد، سخت گریه کردم و دومین بار با زمین و زمان قهر کردم و حالا که چندصدمین بار است، فقط بلند می شوم و به جای این پروانه ی شکسته، یک نسخه ی چینیِ تقلبی اش را می آورم، یعنی عادت کرده ام.همین که دیگر شوقِ رسیدنی نمانده و دنیایم خراب نمی شود از "خراب شدن"ها، یعنی عادت کرده ام.زویا_پیرزاد یک کتا...
احساس تنهایی زمانی به انسان دست می دهد که هدف اصلی در زندگی رسیدن به «امنیت فردی» باشد ، بدون تردید بسیاری از ما در پشت چهره های شاد و بذله گویی هایمان غرق در وحشتیم !می ترسیم مبادا شغل ، پول یا زیبایی خود را از دست بدهیم ، از پیر شدن می ترسیم و از تنها ماندن و زندگی کردن و مُردن !و به همین خاطر است که رفتارهایمان این چنین جنون آمیز است و دوای دردمان چیست؟ محبت دیدن ، دوست داشته شدن ......
ترس فقط ترس از دست دادنش...
می ترسماز دوستت دارم هایت.وقتی نمیدانمبا بوسهصورت چند نفر رابریده ایی.که لب هاتاین چنینخون است .....
بزرگترین خیانتی که انسان میتونه به خودش بکنه، ترس از فکر دیگران در مورد خودشه ! جهنم یعنی دیگران ...انبوهی آدم در جهان وجود دارند که در جهنمبسر می برند زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند ......
ولی امسال بیش از هر سالِ دیگری از «از دست دادن» ترسیدیم. «از دست دادن» همیشه ترسناک بوده، ولی امسال جنس این ترس عوض شده بود. پوست کلفت تر و قوی تر. قبول داری؟ چیزها و کسانی که فکر می کردیم همیشه هستند و برای دیدنشان و توجه بهشان «حالا امروز نشد؛ فردا» می کردیم؛ دیدیم نه واقعن! نیستند. یعنی ممکن است همین چند ساعت بعد نباشند حتی. امسال بیش از هر سال دیگری یادگرفتیم هروقت کار داریم به کسی زنگ نزنیم، و سلامت بودنِ اطرافیانمان (که قبلن آن قدرها توی چش...
می دانستم آن روز«دوستت دارم» تا نوکِ زبانت آمده بود،که آن طور دندان هایت را به هم فشار می دادیتا چیزی از دهانت بیرون نپرددرست مثلِ همین حالاکه «دوستت دارم» تا نوکِ خودکارم آمدهو می ترسم از ادامه این شعرمی دانی؟من این روزها از چیزهای زیادی می ترسممی ترسم پرده را کنار بزنمتو را ببینم که از کوچه می گذریو بفهمی روزی هزاربار برای اینکه شاید ببینمت،پرده را کنار می زنممی ترسم شماره ات را بگیرمو این بار پیش از آنکه فرصت ک...
در تاریکی سو سوی چراغی را که میبینیمهو هوی بادی را که میشنومبه ترس از نبود تو می اندیشمو آنگاه که هرم نگاهت به خاطرم میادیا گرمای دستانت لابلای انگشتانم حس میشودمیفمم که هیچ تاریکی و سیاهی من را ناامید نمیکندمگر سیاهی چشمانت که به دیگری خیره شده باشی . . ....
وحشت از عشق که نه !ترس ما فاصله هاستوحشت از غصه که نه !ترس ما خاتمه هاستترس بیهوده نداریم ! صحبت از خاطره هاستصحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاستکوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماستگله از دست کسی نیست !که مقصر دل دیوانه ماست....
پاییز یاد آور فراموشیست،نشانگر، درد تنهاییست...پاییز میرسد تا بگوید چه کسی نیست،تا بفهماند ردپایی هست،که جای پای ،کسی پرش نخواهد کرد؛گاهی هجوم ترس را میشود حس کرد،میان انتظار های مداوم،که شاید دیر برسد همان که زود رهایمان کرد....
اغلب این تصویر اشتباه در ما پدید می آید کهاگر کسی ما را دوست داشته باشددیگر هیچ چیز در این دنیا نمی تواند ما را بترساند.اما آدمی که شروع کرده چیز باارزشی در دنیا داشته باشد،باید بیش از هر زمانی بترسد.دنیا در گرفتن چیزهای با ارزش، تبحر خاصی دارد....
آخَرَش قرار است بمیریمپس بیا ترس را گوشه ای بیندازیم، با هم لذت ببریمبیا طعم دوستت دارم هایمان راشیرین تر کنیمبیا قانون شکنی کنیموقتی که تمام مردم این شهر می گویندنمی توانیدُ نمی شودبیا به این انسانهای منفی نگر بفهمانیمواقعا خواستن توانستن استاگر از اعماق دل باشد....
ترس نبودنت به دلم رخنه می کنددست خودم که نیست دل آشوب میشومآغوش وا کن و بگو با منی هنوزحالم بد است و در بغلت خوب می شوم...
من زیاد زندگی را به خودم زهر کرده ام. زیاد خریت کرده ام. جمعه های زیاد، عیدهای فراوان، سفرهای دور و دراز، شب هایی که باید موفقیتم را جشن می گرفتم، وقت هایی که باید از طعمی که میچشم لذت می بردم، من حتی ایستادن زیر ایفل را به خودم زهر کرده ام، حتی آخرین سیزده بدر پیش از سی سالگی را، حتی وقتی بزرگترین جایزه زندگیم را می گرفتم، من حتی آزادی نوشیدن یک ظرف بزرگ آبجو یا یک قهوه فرانسوی را در حالی که باد توی دامنم می پیچید به خودم زهر کرده ام. از حماقت. ...
اگر مقصد تو باشی؛من نیزپذیرای سختی ها خواهم شد.با چشم های بستهو دلی قرص و محکم،خود را در آغوش ترسرها خواهم کرد.برای منِ عاشقدر راه تو مردن همشیرین است!...
من از همون روز اول، «نگران» به دنیا اومدم. نگرانِ گم کردن، نگرانِ از دست دادن. خوب که نگاه می کنم، می بینم من همه ی عمرم رو ترسیدم. بچه که بودم، از همون اولین روز مدرسه نگران گم کردن کیف و دفتر و کلاهم بودم. هرچی بزرگ تر شدم نگرانی هامم بزرگتر شد. از یه جایی به بعد نگران آدمایی شدم که هر لحظه می ترسیدم از دست شون بدم. آدمایی که بخاطرشون زندگی می کردم. تازه اون جا بود که فهمیدم من حتی برای خودمم زندگی نمی کنم. من هیچ وقت نفهمیدم وقتی کسی آدم رو تر...
یواشکی میخواستَمش،آنقدر چَشمم ترسیده بود از "نه" شنیدن،که جرات گفتن و خواستن نداشتم،میخواستمش هر لحظه و حرفم را میخوردم،کنارِ شمعِ هر سال آرزو میکردمش اما چیزی نمیگفتم،میدیدمش،میگفتیم و میخندیدیم و میگشتیم،بار ها و بار ها میدیدمش،آنقدر که از بَر شده بودمراه رفتنش را،خندیدنش را،لحن شیرین ِ حرف زدنش را هم حتی به خاطرم میسپردم؛میگذشت و فکرش جولان میداد توی تقویمَم!دوست داشتن بود،خواستن بود،همه چیز بود و "...
محبوبم سنگ مرمر همانقدر که درخشنده و زیباست، همانقدر هم سرد است...تن آدمی خنک می شود وقتی به آن تکیه می دهد...آنقدر خنک که پوست مور مور می شود و یواش یواش دلزده ات می کند...آنقدر که می گریزی و دوباره به گرمای زندگی در درون خودت چنگ می اندازی...نمیدانم شاید توقع من از سنگها زیاد شده...شاید دیوارهای مرمری را به چشم تکیه گاه نباید نگاه کرد...شاید دیوارهای سنگی آنقدر هم که به نظر می رسند محکم و سخت و گرم نباشند...محبوبم به تو که فکر میکنم چهره ات در ...
تردید و ترس دزدان آرزوهای شما هستند ، با شجاعت رویاهایتان را در آغوش بکشید...آریا ابراهیمی...
اگر مرگ وجود نمی داشت هیچکس زیر بار زندگی نمی رفت و کسی مرور ساعات و ماه ها و هفته و سال ها را تحمل نمی نمود !یگانه چیزی که باعث شده است زندگی کنیم ترس از مرگ است و بر اساس این ترس ، زندگی را تا پایان سالخوردگی تحمل می نماییم ......
عشق چیزیه که باهاش دنیا اومدیم، ترس چیزیه که اینجا یادش گرفتیم....
«ماه را...»گاهی همهء زیبایی های آسمانتنها می شوند و می ترسنداما این ترس را به روی خودشان نمی آورندتا زیبا بمانند!تنهایی شان که فراوان شودآنها با آن همه زیباییبه کجا پناه می برند؟ماه را می دانم!ماه راهرکجا که تو پناه بدهیآسمانش آنجاست!و پناهش می دهیدر آسمان پشت پیراهنت...و پرنده ای اینجا بی تاب می شودبرای پروازبا بال هایی جا ماندهدر یک سقوط ناگهانی!پس حسرت ماه نبودنش را می خوردو وقتی که به یاد می آوردر...
ترس از عشق ترس از زندگی است، و کسانی که از زندگی می ترسند دارای قلبی مرده هستند....
جنس تمام دل ها از شیشه است..از شیشه های لطیفی که پشت نقاب لبخند و غرور و ترس پنهان شده اند...مهم نیست جنس نقاب چیست...مهم این است که تمام آنها شیشه اند...شیشه هایی که اگر بشکنند با خورده های تیز خود میتوانند صاحب تمام زخم هایشان را زخمی کنند...
ترس یعنیباران بیایدمن و تو زیر یک چتر باشیم!من با تو حرف بزنمتو نگاهم کنیبعد، باران که بایستدتو را از آغوشم شسته باشد!ترس یعنیتو فقط خیال باشی!...
طاقتم تمام شد و باز به دیدارت آمدم. و این نشانه ی دوست داشتن است نه ضعف. در سینه ی من قلبی ست که بی دریغ به مهر می تپد و فرقی نمی کند اطرافیانم اسمش را چه می گذارند.حتی ساده لوحان هم عاشق می شوند و ابراز عشق حتی از زبان ساده انگارترین آدم روزگار، کاری احمقانه نیست.حسِ دوست داشتنت آنقدر محکم و قوی در وجودِ من نشسته است که از احتمالِ برخوردِ سردِ تو و گفتمانی سردتر نترسیدم. چه اتفاقی قرار بود بیفتد سنگین تر از نبودنت؟اعتراف می کنم ک...
حتی اگر سحرخیزترین چشم جهان باشی. حتی اگر زودتر از خورشید بیدار شوی. باز هم مردمک های تو مسیر شب را نشان می دهند.ما روزها را به زندگی کردن دیگران مشغولیم و فقط شب ها را در خود زندگی می کنیم. من با صدای تو، بیشتر از هزار و یک شب برای خودم قصه خوانده ام و خوابم نبرده است. نمی دانم، شاید ترس از دست دادن تو، شب ها مرا مثل پاسبا ن ها بیدار نگه می دارد....
ترسِ این روزها بیشتر از اینکه واقعی باشد، ذهنی ست.برای اینکه بدانیم چقدر ذهنی ترس تولید میکنند از خودمان بپرسیم که آیا همانقدر که رسانه ها اخبارِ مبتلا شدن و مرگ را پوشش میدهد، اخبارِ بهبود و مرخص شدن را هم پوشش میدهد؟...پ.ن: ترس و اضطراب وجود دارد اما تاثیر رسانه ها و اخبار را هم در نظر بگیریم.بهداشت را رعایت کنید و کمی از این ایزوله شدن به روش شخصیِ خودتان لذت ببرید.ببینید آیا میتوانید در میان این آشفتگی و ترس، خلوت هایی داشته باش...
در انتها آنچه برایم اهمیت خواهد داشت احتمالا تمام آن لحظاتی ست که واقعا "تجربه" کرده ام نه لحظاتی که در چارچوبِ قانون و عرف زندگی کرده ام.زندگی کردن را نمیگویم، تجربه کردن را میگویم.از لحظه ای که به دنیا میآییم تا زمانی که به واقع بزرگسال میشویم به ما میآموزند که چطور زندگی کنیم.اینکه چطور صحبت کنیم، چطور در جامعه همرنگ شویم، درس بخوانیم، کار کنیم و رابطه برقرار کنیم.به ما میآموزند زندگی کردن را. اما همیشه فاصله ای نازک است بین ...
به جای اینکه از ترس هایت بگریزی،امید هایت را دنبال کن...
چاک پیراهن و یک بوسه ی ناب از لب توترس رسوایی اقوام مسلمان سلام...
هیچ چیز نفرت انگیزتر از احترام بر پایۀ ترس نیست....
یاد بگیریم آدم های به موقعی باشیم !آدمهایی که سر وقت در برابر احساس ها و رفتارها عکس العمل نشان می دهند به موقع محبت می کنند و به موقع گله و شکایت …یاد بگیریم که در برابر ترس، ناکامی نگرانی ،خشم ، دلخوری و … سکوت نکنیمو پنهان کردن احساسات یا به اصطلاح "در خودمان ریختنشان" را دور بریزیم …اگر انسان را به زمین تشبیه کنیم یک زلزله قوی می تواند همه چیز را نابود کند اما پس لرزه های خفیف خیلی هم برای آن مفیدند !پس ا...
چند پنجره از این همه شهرخاموش می شودبا ترس این احتمال همیشگی« مُردن چقدر درد دارد؟ »چراغ چند خانهتا صبح می سوزدبا زخم این سوال :« مُردن چقدر خرج دارد؟ »...
گفتی تو چرا میخندی؟امید رهایی داری؟گفتم به یقین ، صد در صدگفتی چه امیدی؟ گفتم:آنکس که از او می ترسیماز سایهء خود می ترسد...
ترس منبع اصلی خرافات، و یکی از منابع اصلی ظلم است. غلبه بر ترس شروع خردمندی است....
ترس، رنج برخواسته از انتظار رخدادی بد است....
سعی کن انتخاب هایت بازتابی از امیدهایت باشد، نه ترس هایت....
در مقابل ترس های خود تسلیم نشو. اگر تسلیم شوی، قادر نخواهی بود با قلب خود صحبت کنی....
ترسم روزی که آیی...نشناسی ام...غم فراق تو ، دلبرکم مرا......
اگر میخوای بر ترس غلبه کنی، در خانه ننشین و به آن فکر کن. برو بیرون و مشغول شو....
فقط یک چیز است که دستیابی به رویا را غیر ممکن می سازد: ترس از شکست خوردن....
ترس بیش از احترام انسان ها را به تکاپو می اندازد....
ترس دارد....بی تفاوت شدن به آدمی که تا دیروزجهان تو بود......
ترس از نام یک چیز، ترس از خود آن را هم افزایش می دهد....
ترس کاربرد خود را دارد ولی بزدلی هیچ فایده ای ندارد....