شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
چون چشم گشوده ام به صد بارروز از نو و روزی از نو ای یارهر دم که فرو برم نفس رااین لحظه گذر کند چه بسیارهر سال چو سال نو شود بازعمرم گذرد ولی به تکراراز شور و جوانیم چه گویمپیری بشود بر آن پدیدارافسوس که عمر ما هدر رفتدر حسرت نوگلی وفاداراز گرمی جام باده گویمنه مست کند مرا نه هشیاراین قامت من ز غم دو تا شدمخمور و خمیده پای دیوارچون چشم به ره نشانده ما رادل بسته به یاد روز دیدار...
برخیز و بیا که همزبانی بکنیمبا بادهٔ ناب تازه جانی بکنیمدر نیمه شبی دور زچشم اغیارلب بر لب هم یادجوانی بکنیم...
خیال دیدنت چه دلپذیر بودجوانی ام در این امید پیر شدنیامدی و دیر شدنیامدی و .....دیر شد....بخشی از شعر...
باز هم ۱۸ سالگی معروف....آغاز جوانی و پایان نوجوانی......خوشحالم از زمینی که امسال مهربان تر چرخید و مرا به اهداف و آرزوهایم نزدیک تر کرد....خوشحالم که در نوجوانیم بی پروا خندیدم و شادی کردم.....خوشحالم که روز های نوجوانی را \زندگی\ کردم. ارمغانم ازدفتر نوجوانی کوله باری ازتجربه وعبرت است و درس است و پند...به دوش خواهم کشید تجربیات نوجوانی ام رادر روزهای جوانی....و رها خواهم کرد هرآنچه باعث رنجش دل وبارانی شدن چشم هایم می شود...توکل...
کجاست آن خواب و خیال هایم؟!...کجاست آن همه ذوق رسیدن به آینده؟!...کجاست آن من بی پروا؟!...این من نیستم...کسی که در تنم زندانی کرده ام؛همان کودک نترس، با آرزوهای بزرگ و امیدی بس بی انتها نیست... این من نیستم...همانی که تنها دغدغه اش رویا پردازی بی نهایت بود... این من نیستم...همانی که در پی کشف حقایق پنهان بود...همانی که آنقدر خوش خیال بود، که نفهمید کی وارد مصیبت های ناعادلانه ی زندگانی شد...همانی که نمیدانست گر...
میدونیمن دلم نمیخواد وقتی شصت ساله شدم به روزهایی که هدر دادم غبطه بخورم.دلم نمیخواد به این فکر کنم که چرا بخاطر جنسیتم نتونستم تو شلوغ ترین نقطه شهر قهقهه بزنم.یا چرا به خاطر حرف مردم عشق اولم رو پنهون کردم و آخرشم بوسیدم و گذاشتمش کنار.دلم نمیخواد تو آخرین روزای شصت و یک سالگیم روی صندلی چوبیم تاب بخورم و در حالی که دارم کورکورانه آخرین ردیف از شال گردن نوه ام رو می بافم به این فکر کنم که چرا از قدرتی که تو جوونیم داشتم استفاده نکردم، خ...
ما سه نفر بودیم... صدایمان می زدند انار خندان...بس که می خندیدیم به کار و حال این دنیا...معلممان می گفت زود پیر می شوید چون زیادی می خندید...اما در خیال ما پیری و زوال جایی نداشت...بین خودمان مسابقه گذاشته بودیم برای زود بزرگ شدن...یکی لابلای دیوان حافظ قد می کشید و دیگری گلستان خوانی می کرد... من اما می نوشتم فقط... از بهار، از رویا، از عشق، از بیکرانگی بی مرز این جهان...یکی از ما بهار نوجوانی را ندید و چون دانه های انار آرزوهایش پاشیده شد بر خا...
نکند که نمانی ، بروییاز همه کس سیر شومدر اوج جوانی من پیر شومنکند که نمانی ، برویاز همه دلگیر شومدر اوج سراء به یکباره غمگین شومنکند که نمانی ، برویدست ِ دلم رو بشودمرگ و این زندگی ام بسته به تقدیر شود...
افسوس که نامه جوانی طی شد / وان تازه بهار زندگانی طی شد / حالی که ورا نام جوانی گفتند / معلوم نشد که او کی آمد کی شد...
اشکِ ما را در نیاور، همزبانی پیشکشخرمن ما را نسوزان، مهربانی پیشکشدست در دستِ رقیبان تیر بر قلبم نزندر میانِ معرکه پادرمیانی پیشکشدزدِ ایمانِ دلِ چون بید لرزانم نباشاز من و عهدی که بستی پاسبانی پیشکشعاملِ دیوانگی های منِ مجنون نباشمهربانی کردنت با این روانی پیشکشکم بزن زخمِ زبان بر پیکرِ دلداده اتبوسه های آتشین و ارغوانی پیشکشبی تفاوت از کنارِ ناله هایم رد نشوگفتن از دیدارهای ناگهانی پیشکشاز چه در لفافه بنویسد ...
رفتنت شروع برگریزانعاشقانه هایم بودباینکه باد سرد پاییزیبهار جوانی را به یغما میبردبا چشمان پر از نم بارانخیالت را درآغوش میگیرمو هنوز هم مجنون وار دوستت دارم.......
غرور لعنتی شد پایِ رفتن,گرچه میدانمدرون جاده های بی سر و ته,بی توحیرانممنم آنکه برای عشقهای دیگران شاعر شدم امّاخودم یک مصرعِ بی وزن,در اعماق دیوانمشبیه شهریارم,شاعری عاشق بدون توجوانی رفته و پیرم، ولی نشکست پیمانمشکوفایی نخواه از من,خزان زد شاخه هایم راشبیه \باغ بی برگی\میان ماه آبانمبه جان شانه هایت,شانه هایم تا که میلرزدبه جای شانه های تو سری دارم به دامانمفدای چشم تو,اشک و \غروبِ مردمکهایم\سزاوار عذابم من که با...
عشق، زیباست در ایام جوانی اماپای هم پیر شدن هم چه صفایی دارد!...
تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقتغیر از تو من به هیچ کس انگار هیچ وقت...-اینجا دلم برای تو هی شور می زنداز خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...-اخبار گفت شهر شما امن و راحت استمن باورم نمی شود، اخبار هیچ وقت...-حیفند روزهای جوانی، نمی شونداین روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقتمن نیستم بیا و فراموش کن مراکی بوده ام برات سزاوار؟... هیچ وقت!-بگذار من شکسته شوم تو صبور باشجوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت......
آه...جوانی ام چهخویشاوندیِ نزدیکیبا فرسودگی داشتبی بیداریمرگِ عمری را دیدمکه رنج هایش دراز با لبخندی کوتاهو غم هایی بس جادار بود....
خیال دیدنت چه دلپذیر بود، جوانی ام در این امید پیر شد، نیامدی و دیر شد........
دل پیش کسی باشد، وصلش نتوانیلعنت به من و زندگی و عشق و جوانی......
متن۳۹:در حسرت یک دوستت دارم از او،جوانی از ما برید!...
ما جوانی را میان خاک مدفون کرده ایمبس که در پایان هر شادی، درآمد پیر ما......
زندگی ست دیگر...همیشه که همه رنگ هایش جور نیست ،همه سازهایش کوک نیست ،باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،حتی با ناکوک ترین ناکوکش،اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،به این سالها که به سرعت برق گذشتند،به جوانی که رفت،میانسالی که می رود،حواست باشد به کوتاهی زندگی،به پاییزی که در حال تمام شدن هستریز ریز،آرام آر...
دل پیش کسی باشدو وصلش نتوانی...لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی ......
جوانی ات را به پای کسی بریز که بوی ماندنش شهر را برداشته باشد....
امروز اگر روزهای جوانی را به ما برگردانند نمیدانیم چه کنیم. احساس مرموز و لطیفی که از آن روزها به جامانده، دیگر بیدار نخواهد شد.چقدر آرزو داریم که باز در امواج خروشان آن احساسات غرق شویم؛چقدر آرزو داریم که آنها را به خاطر بیاوریم و پرستش کنیم. اما چه فایده؟ این درست مثل آن است که آدم به عکس رفیق مرده اش چشم بدوزد. این صورت و چشم و گوش-صورت و چشم و گوش اوست اما خود او کجاست؟ نیست.مُرده....
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی راکنون با بار پیری أرزومندم که برگردم به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را...
دریاب که ایام گل و صبح جوانیچون برق کند جلوه و چون باد گریزد...
جوانی، سن و سال ندارد....
مسافرت، در جوانی، بخشی از کسب معلومات است؛ در پیری، بخشی از تجربه است....
گفتی به عکس های جوانی نگاه کن.. دیدم رفیق دیدم و دلگیرتر شدم...
هر روز، کمی زندگی است؛ هر بیدار شدن و بلند شدن، کمی تولد؛ هر صبح تازه، کمی جوانی؛ هر بار به استراحت رفتن و خوابیدن، کمی مرگ....
جوانی برای من واژه ای جدید است؛ بیست سال پیش هیچ کس در مورد آن صحبت نمی کرد....
امسال هم گذشت، کمی پیرتر شدماز دیدنِ جهان شما سیرتر شدمهرقدر شاخه شاخه رسیدم به آسماندر خاک ریشه ریشه زمین گیرتر شدمگفتی به عکس های جوانی نگاه کندیدم رفیق…دیدم و دلگیرتر شدمرودم که در مسیر سراشیب زندگیدر پرتگاه عشق سرازیرتر شدمفرقی نداشت بود و نبودم برای توامسال هم گذشت و کمی پیرتر شدم ....
بویِ نمِ گیسویت، بُرد ست حواسم رامشغول تو بودم که، بردند جوانی را...
غافلگیرم کردی، درست مثل شعر..!در دلم نشستی، درست مثل عشق..!و به من جانی تازه بخشیدیدرست مثل جوانی..!تعجب می کنمنکند تو آنینکند تو همانی..!️️️...
نقره داغم کرده ماتم در همین اوج جوانیخسته از عالم و آدم، خسته از این زندگانی...
راحت نوشتیم بابا نان داد! بی آنکه بدانیم بابا چه سخت،برای نان همه ی جوانیش را داد....
مادر جانمجوانی ات را با بچگی هایم پیر کردی...عشقم را تقدیمت می کنمروزت مبارک مهربان بانو...
شرمندتم جوانیتو را چه سینگلانه میگذرانم...
دوستی تنها چیزی است که هیچ وقت تمام نمیشود.هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست میماند.این یادت باشد، من همیشه به تو فکر کردهام.دوستهای زیاد دیگری هم پیدا کردهام اما مثل تو نشدند.من هنوز هم با آن حسها زندگی میکنم؛با یاد آن روزها...تک تک خاطراتم با تو یادم مانده؛کجاها میرفتیم چه کارها میکردیم، من با تو جوانی را تجربه کردم؛همراه تو...آن همه لحظههای خوب با هم داشتیم، آن همه با هم خندیده بودیم.......
دل پیش کسی باشدو وصلش نتوانیلعنت به من و زندگی وعشق و جوانی......
از زندگانی ام گله دارد جوانی ام!!شرمنده جوانی ام از این زندگانی ام!!...
خیال دیدنت چه دلپذیربود...جوانی ام در این امید پیر شد!نیامدی و دیر شد......
از کودکی بیرون می آییم، بی آنکه بدانیم جوانی چیست، ازدواج می کنیم، بی آنکه بدانیم متاهل بودن چیست، و حتی زمانی که قدم به دوره ی پیری میگذاریم، نمی دانیم به کجا می رویم:سالخوردگان، کودکان معصوم کهنسالی خویش اند.از این جهت، سرزمین انسان سیاره ی بی تجربگی است....
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبودنوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود...
پیری وجوانی پی هم چون شب وروزندماشب شدو روز آمدو بیدارنگشتیم...
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیستبه زندگانی من فرصت جوانی نیستمن از دو روزه هستی به جان شدم بیزارخدای شکر که این عمر جاودانی نیست...
تمام عمر، صرف عبور از گذرگاه جوانی میگردد....
فصل ها برای درختانهر سال تکرار میشونداما فصل های زندگی انسانتکرار شدنی نیست !تولدکودکیجوانیپیریامروزت را دریاب.....شاید .فردایی نباشد.....
سال ها بعد می فهمیآنچه به تو بر نمی گرددجوانی و زیبایی نیستآنچه به تو بر نمی گرددمنم که تو را پیر یا زشت هم می پرستید...
من اصلا نفهمیدم جوانی یعنی چه؟من یک راست از بچگی به سن کهولت رسیدم!...
از چشمانداز جوانی که بنگری، زندگی آیندهای دراز و بیپایان است؛ ولی از چشمانداز پیری، تنها گذشتهای بسیار کوتاه به چشمت میآید. وقتی با کشتی دور میشویم، اجزای ساحل ریز و ریزتر میشوند و امکان شناسایی و تمایزشان نیز کمتر؛ همچون سالهایی که پشت سر نهادهایم با همه رویدادها و تکاپوهایشان....