پنجشنبه , ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دل به وصالت نرسید توی فراقت چه کشید نشدنشد بگه برات میمرد برای هرنگات...
و من بسیار به رنج چشم ها می اندیشمخسته از نبردی تن به تنآلوده به فراقدر انتظاردر انتظاردر انتظار ......
در سینه خود کینه ندارم ای دوستمن کینه ی دیرینه ندارم ای دوستدنیای من اینگونه رقم خورده عزیزجز مهر تو در سینه ندارم ای دوست....بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
مرغ دلم پر می کشد اندر هوای دیدنتآرام جان باز آ، که من مشتاق آن خندیدنت...
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟...
و عمق عشق هیچ وقت درک نمیشود ، مگر در زمان فراق🖤...
سعدی :خبرت هست که بی روی تو آرامم نیستطاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟...
مرغ شیدا سربه سودای تو دارم بین که تنها میرومعشق تو آتش به جانم بی محابا میروم برق چشمانت مرا سوزانده و خاکسترمرفته ام بر باد اینک تا ثریا میروم باده لبهای تو مست وخرابم میکنداین شراب کهنه را لاجرعه بالا میرومزلف مشکین تو شد جانا طناب عمر من گر بریدی ای صنم از دار دنیا میرومقلب من روشن شد از خورشید خندان رختبا چنین مهر رخت تا عرش اعلا میروم تا شدی لیلای دل این دل بشد مجنون تواین چنین صحرا به صحرا بهر لیلا میروم مرغکی ب...
ازکنارم که گذشتی من ندانم،که چه شددل آرام و خَموشم سراسر گله شدنه دِگرعقل زِمن بودو نه آن حال خرابدل ودین ،رَفت زِمن،دَر مَنِ مَن وِلوله شدآسمان چشم گشودُ، دِگر باره گریستمن ندانم که چه حاصل از این فاصله شدمن چو فرهاد شدم راهی کوی لیلیتوشه ام بارغمش بودکه بَس خاطره شدبر دل خسته من گرد وغبار تو نشستچهره ام سرخ شدُ راز دلم بر همه شدبا لبانی که میسوخت ز فراقت هر دمنام تو بر لب من در همه جا زمزمه شدآتش عشق توسوزاند خرمن عاشق...
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده امهمچو نسیم از این چمن پای برون کشیده امشمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شدگشت بلای جان من عشق به جان خریده امحاصل دور زندگی صحبت آشنا بودتا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده امتا به کنار بودیَم بود به جا قرار دلرفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده امتا تو مراد من دهی کشته مرا فراق توتا تو به داد من رسی من به خدا رسیده امچون به بهار سر کند لاله ز خاک من برونای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده امیا ز ره...
و عمق عشق هیچگاه شناخته نمی شودمگر در زمان فراق ......
خبرت هست که بی تو هر شبم شب یلداست؟اشک خون میبارم از فراق و از دیده ام هویداست!!⭐سعید بیات⭐...
امان ازاین دل دیوانه، هجران را نمی فهمدندای این رخ زار پریشان را نمی فهمدچنان بنشسته در کویش که گویی یارمی آیدولی آن بی وفا بشکست پیمان را، نمی فهمدبیا ای نازنین یارم، که بی تو دل نخواهد مانددوای درد او وصل است، درمان را نمی فهمدچه گویم ازجفای یار گویم، یا ز بی مهریکه یوسف هم فراق پیر کنعان را نمی فهمددلم همچون اسیری در قفس بی تاب میگریدچو بلبل در فراق گل، گلستان را نمی فهمدبیا ازجان ودل بگذر، فدای یارکن دل رااگرچه...
کم زلیخا از فراق یوسفش آسیب دید؟عقل را دریاب ای دل عشق سالاری بس است...
از مستی نمی افتد شراب خنده های شرابی اتای شمعِ آبی سوزِ خوش وسوسهای کارون کرشمه و کنایهای کازرون بی تکلفمن در حضور تومهمانِ آرامشی هزارساله امای واهمه ی همیشگی فراقتا از چینِ دامنتگل های عصیان را نچیده ایاز روی غِیظ مرا صدا بزنبا دو دست ترکه ای خشمگینتپیراهنم را پاره کنو با نفس نفس نفس نفس زدن بسیاربگو دوستت دارم...
رفته ام با پا نه، اما با دلم سمت حرمروح من رفته سفر جا مانده اینجا پیکرمقسمتی از خویش را من جا نهادم سال پیشتکه ای از قلب من جا مانده پیش سرورمکاش می شد زندگی را جور دیگر زد رقمتا نباشد ،آن زیارت ، عیش و وصل آخرمبا دل وجان میپریدم سوی دیدارِ تو عشقخالقم گر داده بودم ،جای پا، بال وپرماربعین باشد ،نباشم بین زوارت "حسین "عکی تحمل میکنم ،کی میشود من باورمساقیا،جامی بده ما را، که این هجران سختسوخته جان مرا ،خون کرده چشم...
چون سرو خمیده ام که دارد غم برگدر چشم توام ولی گرفتار تَمَرگخِشت دلم از فراق تو ریخته چونفرسوده عمارتی که لَم داده به مرگ...
در فراقت دم به دم تب میکنمخورده شعر هایم مرتب میکنم در قبار غربت و دلواپسی روز را با یاد تو شب میکنم....
در غریبی و فراق و غم دل، پیر شدم......
قرار بود که ما راهمان به هم بخوردکه سر نوشت دو تا بی نشان به هم بخورد قرار بود میان نگاه های غریبنگاه ما دو نفر ناگهان به هم بخورد بیا اگرچه نخواهند ما به هم برسیمبیا که توطئه دوستان به هم بخورد و فارغ از همه پلکی به هم نگاه کنیمبه این امید که پلک زمان به هم بخورد چه می شود که لبالب شویم از بوسه؟لبان خسته ی ما توامان به هم بخورد؟ تو خود زمین و زمان را به هم زدی ای شیخچه می شود که دوتا استکان به هم بخورد اگرچه د...
بازآ که در فراق توچشم امیدوار... چون گوش روزه دار "بر الله اکبر است...!"...
بازآ که در فراق تو چشم امیدوارچون گوش روزه دار بر الله و اکبر است...
اگر کسی را دوست داری بگذار برود ؛که اگر بازگشت همیشه متعلق به توست، و اگر بازنگشت از ابتدا نیز تعلقی به تو نداشته است !این قانون همیشگی است که عشق ژرفایش را جز در لحظهی فراق درنمییابد !...
ما وصل خواستیم و رقیبان فراق رانفرین سریع تر ز دعا مستجاب شد...
شبیه برگِ جدا از درخت بر کفِ باغنه وصل حال مرا خوب می کند نه فراق...
افتاده به دستو پایم این عشقفریاد کنان گذر مکن ، باشبر عهد وفا کن ای سیه مواین مرتبه هم از آنِ من باشآه از غم و از فُسونت ای عشقبر هرچه گذشت و هرچه دیدماین درد که از فراقَت افتادبر دامن من چه ها کشیدم...
و عمق عشقهیچوقت فهمیده نمی شودمگر در زمان فراق......
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق توتا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده امیا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی بروسوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام...
و عمق عشقهیچ وقت فهمیده نمی شودمگر در زمان فراق...
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش ؟آتش بوَد فراقت...
تو چه دانیکه چهها کرد ،فراقت با من ...!...
تا تو مراد من دهیکشته مرا فراق تو...