چشمانت آفتاب سرخ عشق است؛ و من هم آفتابگردانی... که میگردم با هر تابشِ رخِ نگاهت...
آفتابگردان شدن چه زیباست آفتابی که تو باشی
پنجره دست گلدان را در دست آفتاب می گذارد آفتاب می خندد گلدان می روید پنجره زیبا می شود
صبح شد و من با بوسه هایی از جنس آفتاب و گلاب... در رگهایِ زندگی ات عشق جاری می کنم️ ️️️
دستانت... هنوز گرم است همچو آفتاب شهریور! اما؟ نگاهت... رنگ و بوے پاییز میدهد!!!
در ستیغ کوه می درخشد آفتابِ بامدادی من نشسته روی تپه از شکوه آفرینش اشک می بارم ز دیده گریه ام پایان ندارد ...
چشمهایت پنجره ای است گشوده بر باغچه ی پُر گُلِ حیات اینک دوباره بر دمیدنِ این روشنای صبح اینک دوباره به غوغای زیستن بر سیلِ پُرتلاطمِ این آفتاب و نور از عمقِ جانِ خویش فریاد می کشم: جاوید زندگی
سپیده آمد و باز هم طلوعِ سوسن هاست و از مژه های علف های دشت شبنم چو اشک می ریزد درخت ها همه آوازهای غمگینند که منتظرِ نورِ زردِ خورشیدند آه! روزها بی حضورِ روی تو ای آفتابِ جهان چه ساکت و سرد است و من که به دوردست ها...
آفتاب ،پشت پنجره در انتظار پلک گشودن ، پرنده،در انتظار پرواز و عشق در انتظار بوسیدن و نوازش تو ست. گوش به راهم ، تا با عزیزم ، روزی دیگر بیاغازم . بیدار شو گل من ! صبح ات بخیر... ️️️
تو برایم همچون آفتاب دل انگیزِ یک صبح برفى میمانى،همانقدر دلچسب بر جانم
م️ن چه آسمانِ خوشبختی ام.. وقتی تقدیر است، آفتابِ هر صبحِ من تو باشی... ️️️
میگذرد! چون آفتاب دیروز که رفت امروز دوباره آمد اما چشم هایش شبیه دیروز نبود! باور میکنی اینهمه سال آفتاب بتابد و هیچ روزی چشم هایش شبیه ِ روزی دیگر نیست؟؟ باور کن! باور کن... می گذرد! هم روزی که گوشه ی لبهایت به سمت آفتاب زیباترین منحنی عالم را...
و یاد روشن ِ تو آفتاب است مرا و عشق چیست به جز روشنایِ یادِ کسی...
تو آفتابی هر صبح می تابی بر پنجره ی خیالم و نور می پاشی روی سایه یِ تنهایی ام ... امروز را عاشقانه بتاب رؤیای من!
امشب از نگاه تو بندی با موهایم می بافم، مثل آفتاب که رفته اما هنوز پرتوِ سرخش گوشه ی ابری تیره
اسیر ابرهای سیاه ست آفتاب در آسمان شعر من پنجره ی چشمم با پرده های ضخیم و زمخت سرد و سنگین از کدورت های کهنه پوشیده اند و خدا..... خدا به تماشا ایستاده است
همچون آفتاب بر شاخه ی گیلاس تنم بتاب تا در اردیبهشت آغوشت شکوفه دهم...
محبوبِ من بگو با من ...حوالی چشمانت هوا چگونه است؟! به نظر، چون آفتاب داغِ ظهر تابستان تیز و پر هیاهو اما من دوست میدارم همه اش فصل بهار باشد ابرآلود و خنک با درختانی پراز شکوفه های ریز صورتی میان دشت وسیع افکارت تا چشم می رود سبزی باشد...
آفتاب من ، نیم نگاهی از تو کافیست تا سر ، بلند کند آفتابگردانِ پژمردگی های من...! مینا آقازاده پ . ن ۱ : برای اینکه سالهای سال دور هم جمع بشیم و از کنار هم بودن ، لذت ببریم لازمه تا اطلاع ثانوی متفرّق بشیم و این دوره از...
خبر از آفتاب واصل شد خواب بودیم و عشق نازل شد پهن شد خنده ای به روی جهان تو...رسیدی و... قصه کامل شد.
بنگر عزیز من ؛ برای شیرین کامگی فقط یک چرخش اندیشه کافیست. تا سیاهی، تا گزند زنبور گزیدگی بیرنگ شود پشت طلوع یک موم تازه موم خیال، موم یاد، موم اندیشه های محال که لحظه های نامراد زیستن عمیق پله ی صعود است تا آفتاب تا بهار تا عتیق.
حواسم پرت آغوشت بود آفتاب، لبهای ماه را بوسید و صبح شد.!️ ️️️
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان آفتاب را... عشق ️️️
به آفتاب بگویید کمی زودتر طلوع کند پوستم را شسته ام پهن کرده ام روی بند می خواهم برای عشقی تازه آماده شوم