متن تنهایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی
گاهی اوقات تنهایی قدم زدن در مسیری بی انتها را دوست دارم ، با خود صحبت کردن را دوست دارم ، دور از هیاهو بودن را دوست دارم ، آری؛ دوست دارم، در آغوش گرفتن سایه خود را تا بدانم چه بودم و تو بامن چه کردی.
منم که به یادت غمی به دل دارم
تو نیستی که ببینی چه عالمی دارم
گذشته ام ز تو و هر چه غیر از توست
بدان که بی تو ، من از روزگار بیزارم
عجب نباشد اگر جان دهم درون قفس
شبیه مرغک آوازه خانِ تب دارم
به جانم آتشی...
آدمِ گرسنه، فست فود را به یک فسنجان
ترجیح می دهد. چرا؟ چون صبر و تحمل
ندارد، گرسنه ست، طاقت گرسنگى را ندارد.
آدمى هم که روحِ گرسنه دارد، بدنبال سریع
ترین روش ها می رود تا گرسنگى روح
خود را برطرف سازد. روح گرسنه با چه
سیر می شود؟...
بوی سکوت می دهد تنهایی ام...
مثل بوی خاک نم زده ای
که تو را می برد به خاطرات...
اما زیادی اش نفست را به تنگ می آورد...
همان سکوتی که فریادت را
به زانو در می آورد.
طعمش را نمی دانم...
باید چشیده باشی تا درکش کنی...
تلخ یا...
شعر من التهاب یک درد است
راوی قصّه های تنهایی
نقطه چین های پشت هم خالی
آرزوهای رفته و واهی
می نویسم به روی بوم دلم
واژه هایی تکیده و تبدار
مینویسم ولی نمی بینی
انعکاسی ز واژه ی انکار
هرچه کردم نشد به جز یادت
مرهمی بر تب دلم...
تنهایی این نیست که کسی اطرافت نباشه!
این نیست که با کسی دوست نباشی!
این نیست که آدمی گوشه گیر و منزوی باشی!
این نیست که کسی باهات حرف نزنه!
این نیست که هیچ وقت نتونی خوش حال باشی!
این نیست که کسی دوست نداشته باشه!
تنهایی،یه حس درونیه!
تنهایی،یعنی...
تنهایی تاوان همه ی «نه»هایی است که نگفتم....
تا دل کسی نشکند...
همه دوستت دارم های آبکی که جدی گرفتم
همه سادگی که در این دنیای هزار چهره خرج کردم...
تنهایی...
تاوان همه ی خوش بینی است که به دنیا و آدم های این روزها داشتم...
این همه سادگی و...
بلدم تکیه کنم باز به دیوار خودم
یا حصاری بکشم دور و بر غار خودم
بلدم آه به آه از تو بگویم هر بار
تا بسازم قفس از غصه بسیار خودم
بی تو بی تابی هر خاطره ات یادم داد
تک و تنها بشوم، شانه و غم خوار خودم
لعنتی...
می روی و می پوشم غم سیاه و سفیدم را
به عکس تو می دوزم دو بعد خسته دیدم را
تو نیستی در این تلخی من از تمامی این قصه
هنوز می شنوم با تو صدای گفت و شنودم را
با بالش سفتی به روی دشک ام درگیرم
و تویی...
به آینه نگاه میکنم
دیگر برای تو جوان نیستم
صورتم و موهای زشتو بهم ریخته ام
لایق ت نیست
دیگر برای ت زیبا نیستم
من در تنهایی خود غرق توام
آنقدر به تو فکر کرده ام
که دیگر نمیدانم تو هستی یا رفته ای...
ابوذر جمشیدی
من ز میخانه ی چشمت نظری میخواهم
از تو یک خواسته ی مختصری میخواهم
مانده ام گوشه ی بی حوصله ی تنهایی
قدر یک قاصدک از تو خبری میخواهم
سخت امشب تب یادت به سرم افتاده
در کنارت نفس تازه تری میخواهم
هر شبم با لب خاموش سخن میگویم...
«دل بیقرار»
غریبانه سر می شود
بی قراری های دلی که
گوشه گیر قفس تنهایی است
میان بی تابی های یک سکوت سرد ...
در انتظار گرمای مهربان ترین ...
تا آب کند یخ زدگی های خنده را
دستی از آسمان می رسد
تا آسمان ریسمان های سردرگمی را ریسه...
در این دنیای بی در
که پیکرش ویرانه ای ست
بر قامت خمیده ی تنهایی
میان وارفتگی های درهم روزگار
از آن کهنه زخم تنیده در پیله
حرفی نیست
وقتی نگاهم یک دنیا فریاد است
اما ...
جوانه می زند
بذری که دست دعا و مهر خدا
در خاک گلدان...