سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
من آن آشفته حالی را شبی باز آرزو کردمتو را بین تمام خاطراتم جست وجو کردمشدم لیلا شدی مجنون در این دنیای بی پایانکه شب را در خیال و روز حفظِ آبرو کردمدوباره چشمهایم را برای دیدنت بستمبرای چشمهای تو، نشستم گفت و گو کردمنسیمی می وزید آرام در امواج گیسویمشمیم جان نوازت را شبی مستانه بو کردمدریغا روزشد، زیباترین رویای شب را بردبرای بودن باتو زمان را زیر و رو کردمخودم میدانم این رویا دوباره بر نمیگرددو تنها با غم ودل تنگی ام جانان...
چایت را بنوشنگران فردا نباشاز گندم زار من و تومشتی کاه می ماند برای بادها...
این روزهاآب وهوای دلم آنقدر بارانی ستکه رخت های دلتنگیم رافرصتی برایخشک شدن نیست ... ...
روسری ای که در باد می رقصدرویای رنگ پریده ی... زنی استکه از فرسنگ ها فاصلهتورابه.... ««نام »»می خواندگیسوان بیقراری امدر هوای مهربانی ...شانه هایتسفیدخواهد شددر شبی که ابر دلتنگیبغض های نباریده ی "دوستت دارم" رابر تنت می پوشاندو توشاعرترین ...کوه دنیا خواهی شد......
تو را باید نوشیدجرعه جرعهبا عطش دلتنگیدر فنجانیکه طعم شرجی آغوشت رادر قهوه خانه ی جاده ای خاکی و دوردستآه می کشد...
دلتنگی آدم را به خیابان می کشد!دلتنگم!و مردم نمی فهمندقدم زدن گاهیاز گریه کردن غم انگیز تر است...
ببخش که زبانم نچرخید بگویم دلتنگی امانم را بریده، که دوست داشتنت از عمیق ترین لایه های دلم برآمد، پرید توی گلوم و نتوانستم تحویلت دهم...من آدمِ دوست داشتن های پرسر و صدا نیستمآرامم؛ ساکت؛ کمی خجالتیاین یادت باشد، آدم های آرام رازهای پرآشوب دارند و تو پرآشوب ترین رازِ منی؛ مَگوترینشبی اجازه نفس میکشی، قدم میزنی، زندگی میکنی لا به لای. تمام سکوت ها، نگاه ها و شعرهاممهسا پناهی🌱...
ومنی که تمام شب را به انتظار نشسته امتا مسیر آمدنت رادیده بانی کنم!و تویی که نخواستی از مهربانی دستانت؛برای آبیه انتظارم سایه بانی بسازی !تو هیج گاه نخواستی و نتوانستی از محل دقیق آرزوهایم بویی ببری!دیگر هیچ اشتیاقی ندارم تا علاقه ام را پخش کنم در دیدگان احساس مبهم فرشهایی که خیره به سمت من نشانه رفته اند!باید باز کنم دکمه دکمه علاقه ام به تو را؛از تارهای وابستگیه درون مغزم تا حصارهای شطرنجیه نوک انگشتانم!وقتی هیاهوی کوچه ؛تنهای...
دل که می گیرد مخاطب و غیر مخاطب نمی شناسد✨تو دلتنگ و درماندهٔ یک شخص آشنا میشوی، که نه چندان غریبه است و نه چندان آشنا✨شاید هم... شاید یک دوست،یک فرد نامعلوم، یک آشنای غریب؛ شاید یک شخص شکیب!نمیدانم این حس و حال چیست؟شاید یک احساس مطلق است که گاهی آرام گرفته است وساکت نظاره گر اوضاع و احوال است وگاهی هم مانند یک آتش طغیان گر شعله می کشد گاه شعله آرام جان می ستاند و گاه هم بی ملاحضه همچون یک فرد عصیان گر تیغ بر گلو جان می ستاند🔥...
میلِ به گریه کردن و احساس ضعف کردن که ناشی از غم و اندوهِ بی دلیله، مربوط میشه به دلشوره و نگرانی که با دلتنگی به وجود میاد...
زمستان تن پوش سپیدی ستبرای پوشاندن دلتنگی هایم...
تا چند سال پیش نمیتونستم تصور کنم غم یعنی چی؟تو مخیلاتم نمیگنجید دردِ واقعی چیه؟دلتنگیِ حقیقی کدومه؟آدمی رو که میگفت: "جیگرم آتیش گرفته" ، "دلم کنده شده" رو نمی فهمیدمش!.اما از وقتی که روز آخرِ تو بود،برای من شروعِ همه ی این ها شد!.تازه فهمیدم که کجای کاری؟غم اینه...درد همینیه که از امروز میفته به وجودت...اونا شوخی بود از دلتنگی!اصل کاری اینجاست!.تازه اونجا بود که جیگرم آتیش گرفت و هیچ آب خنکی به کا...
هم من بدهکارم ، هم توتو بدهکار تمام دوستت دارم های پشت بوق اِشغال تلفن ، بدهکار تمام دلتنگی ها ، بدهکار همه ی حرف هایی که به خاطر دوست داشتنت شنیدم ، بدهکار تمام دفعاتی که این جمله را دیدم و باز هم دوستت داشتم" This acount was blocked you "و من هم باید پس بدهم ،کنایه هایت را ، پوزخند هایت را ، مسخره کردن هایت را ، تمام دفعاتی که با غرور نگاهم انداختی و از کنارم رد شدی ......
اینجا آدم هایی هستند که آرزو می کنند،ای کاش معشوقه شان، کمی دلتنگ شود.کاش در این دلتنگی هم، تنها نَمانند...آدم هایی هستند که آنقدر از همراهِ قدیمی شان حرف می زنند،که به گمانم دیگر، در و دیوار اتاق شان او را بشناسند!مهمانِ همیشگیِ آن ها، سکوتی ستکه تنها آغوش خیالیِ محبوب شان را می طلبد!این سکوت آن ها را به کمتر از او قانع نمی کند!حرف سرش نمی شود؛ بی رحم است، دائماً بهانه می گیرد!ای کاش توان آدم ها را بسنجیم و بعد به روزهای نیامده...
شب!این موجود چیره دست؛که جنس اش، تماماً از دلتنگی ست.مُهر سکوت بر لب انسان ها زده وامان آن ها را حلق آویز می کند.شب! این موجودِ پرفریب؛هزاران نغمه یِ متناقضِرنج و شادیرا درونش گنجانده است.شب!این موجود رنجور؛رازی را در تاریکیِ سینه اش،پنهان کرده است.رازی که در نظرِ هر فرد با فرد دیگر،زمین تا آسمان فرق دارد..!...
دلتنگی؛ اتفاقا، هم به زمان وابسته است، هم مکان...هرچقدر از زمان نبودنِ کسی بگذرد،دلتنگی هم به موازات آن بیشتر شده وَ تو و قلبت را به هم می فشارد...وجب به وجب که فاصله زیاد شود،دلتنگی نیز بیشتر و بیشتر شده تابه تو بفهماند جغرافیایش چندان هم بد نیست...دلتنگی مرد و زن و پیر و جوان نمی شناسد،همه را به یک چشم دیدهو دامَش را برای آنها پهن می کند.دلتنگی، کیسه ی اشک کسانی را پر می کند که زمان زیادی ست،کیلومتر ها دور از زاویه ی دید عزی...
دلتنگی ساعت و لحظه سرش نمی شود جانِ دلمجمعه برای منتمام آن لحظاتی ست که از تو بی خبرمتمام آن لحظاتی که حالم را نمی پرسیتقویمِ روی میزغروب جمعه را نشانم می دهدهمین دیشبامروز صبحهمین حالاهمین حالا که تصویر چشمانت رهایم نمی کند؛مغرور اگر نبودیمی گفتی که کودک دلتنگ ابروهایتنوازش انگشتانم را می خواهدو دختر بی تاب گونه هایتبوسه هایم را طلب می کند...
پاییز بارش را زمین گذاشتو چمدانش را گشودالبته که می دانی سوغاتی اش چیست؟برای همین خواستم بگویمشعر وُ شال گردن ام را همیشه همراه خودت داشته باشتا سرمای استخوان افکنِ دلتنگیبه انزوایِ روزهایت نفوذ نکندپاییز است، مراقبِ تنهایی ات باش....
دختر که باشیمیروی جلوی آینهسراغ لب هایتصورتی پامچالی ، قرمز آب اناری ، قهوه ای خرماییدختر که باشیجلوی آینه چهار زانو مینشینی و سوار بر قالیچه ای از خیال به سرزمین ناخن هایت فرود می آییآبی کاربنی، صورتی نئونی ، قرمز یاقوتیاما انگار هیچکدام فایده ای ندارنددلت گرفته استو دلت که بگیرد با تمام مداد رنگی های دنیا هم نمیتوان دل تنگی هایت را رنگ کرد ......
لحظه هایم لحظه ای از خاطر تو دور نیستهیچکس چون من به این فاصله ها مجبور نیستعاقبت این را نفهمیدم چرا در راه عشقآنکه دل را دادمش چون من چنین پر شور نیستمن در اینجا زهر دلتنگی به خود نوشانده امهیچکس در دیدن این غم به جز تو کور نیستاندکی آهسته رو آخر پشیمان میشویهیچکس بر عاشقش چون تو چنین مغرور نیستنگار سلیمی...
دلتنگ تو بی حد و حسابم امشبدوری تو می دهد عذابم امشبپاییز شده دلم هوایت کردهای کاش میامدی به خوابم امشب...
وقتی نباشیهمه چیز رسانایِ دلتنگیست......
پاییز...فصل برگ های مردهفصل پیچیدن خاطره در بادفصل عاشقانه ای خاموشفصل دلتنگی کوچهفصل بی تابی سنگ فرشفصل تنهایی یک چترپاییز...فصل سیلی از بارانفصل عریانی یک عشقفصل مرگ شاخهای سرسبزپاییز...فصل نقطه چین تا تو... ....
دلتنگی...استخوانی ست درگلو..مدام زخم می زند...!...
گاهی وقت ها از شدت دلتنگی دلم می خواهد هرچیزی باشم جز خودم ،یک کسی که یک لحظه بیشتر می تواند نگاهت کند ، یک لحظه بیشتر در کنارت است ، یک لحظه بیشتر صدایت را می شنود و یک کلمه بیشتر با تو سخن می کند !کاش میتوانستم مورچه ی در اتاقت باشم همانقدر ریز و بی ارزش برای انسان به همان هم راضیم ، مورچه ی اتاقت باشم برایت ریز و بی ارزش باشم ولی ساعت ها در گوشه ای بنشینم و نگاهت کنم و تو اصلا من را نبینی ، درست مثل همیشه که هیچوقت من را ندیدی !دوس...
پالتو گرمم نخواهد کرد.. آه جای دستش توی جیبم خالی است...
می گی: اینجا پاییز نیست. شبیه خوابه. پرواز نمی کنم، ولی سبک شدممی گم: خوابم ... دارم خواب می بینم. تو رو می بینم. اون دور وایستادی. خودت دوری، ولی.... ولی صدات نزدیکه .... انگار کنارم نشستی ....می گی: آره. منتظرم. منتظرم یکی بیاد از دورتر حالمو ببره با خودشمی گم: زنگ زده بودی . ندیدم. دلم می خواست صداتو بشنوم. یادم رفت. ...یادم رفت صداتو حفظ کنم.می گی: گریه می کنی؟ اشکاتو پاک کن، من پشت دیوار، چسبیدم روی آجر ها. فقط.... شاخه ها رو...
هیچکس نمیفهمدغربی ترین ناحیه ی قلبمبِرمودایِ دلتنگیِ توست...
دلتنگی مرض عجیبی ست آدم را آرام آرام نا آرام میکند......
برای گریز از دلتنگیِ شبکجا باید رفت..؟! این آسمانهمه جایش یک رنگ است...
پاییزفصلِ سقوطِ اشک ها استفصلِ سنجاقِ دلتنگی به برگفصلِ دلهره آورِ بادهافصلِ بیقراری هایِ پی در پیفصلِ قدم های بی هدففصلِ پیش آمدِ اندیشه هایِ تلخفصلِ بی خوابیِ شومِ شب هایِ بلندفصلِ کهنه یِ تپش هایِ بی درنگفصلِ قصه هایِ ناتمامفصلِ لالایی ِ آرزوبه فصلِ دلتنگیِ منخوش آمدی...
پاییزنه رفتنی ها را بدرقه میکندو نه به استقبالِ رسیدنی ها می روددغدغه یِ پاییزتسکینِ دل آشوبی ها و دلتنگی ها استدلهره یِ پاییزبرای دل هایی است که وقتیپا رویِ برگ هایِ خشک خیابان میگذارندخوب نمیشونداینجا آدمهاقدم به قدمدر ژرفنایِ تنهاییِ خویش میمیرندپاییز ،منتظرِ کسی نیست...!...
اولین باران که می زند، نفسِ من ، جایِ هر دویمان بند می آیدکوچه باغهای خاطراتم ،بدونِ چتر، راه می افتند به دنبالت. با صدایی شبیهِ دلتنگی....شبیهِ چیزی که در خنده هایت جا گذاشته امباران که می زند، روحِ من ، جایِ هر دویمان بر دقیقه ها سوار می شود و دقیقا سر از آخرین بوسه مان در می آورد. نفس گیر. طاقت فرسا.شبیه چیزی که پیرامونِ حادثه ی نبودنت جا گذاشته امشبیه سِیلی عظیم که بر تصادفِ ناگهانی ات رها کرده اماولین باران که می زند، جانان...
دنیای کوچکیستهمه از حال هم با خبرند ،به جز آن یک نفرکه نمی دانم کجاستکه نمیدانددرد دلتنگی چیست.......
دلتنگیگهواره ایست ،که هر شب مرااز این شانهبه آن شانهتاب میدهد ......
گاهی بایددوستت دارماتو؛نگه داری توخودتچون اگه بدونه دوستش داری میذاره ومیرهواگه برهتومی مونی بایه قلب زخمی وشکسته،با چشمای گریون،ویه دنیا حسرت...!حسرت دیدن دوبارش،حسرت شنیدن صداش،حسرتِ...تو می مونی ویه اتاق سردوتاریک،تنهای تنهاتازه می فهمی چه قدربی کس وتنهایی وبایه عالمه دلتنگیوقتی به خودت میای می بینی دیگه چیزی ازت باقی نمونده مثل یه مرده متحرک می مونی بی روح...
جمعه جانبه دلگیریهایِ امروزمان خوش آمدی,به کِش مَکِش های درونیمان,به زیر بار نرفتن های دلتنگیمان,به امروزمان خوش آمدی,ما جز تو دیواری کوتاه تر پیدا نکردیمکه دلتنگی هایمان را روی لحظه هایت بتکانیم و خوشحال باشیمچون تو هستی حالمان دگرگون شده,تو ولی آرام باش,اصلَن به ما توجهی نکن,ما عادت داریم تقصیر را, خیلی شیک از خودمان برمیداریم,به تنِ دیگر میپوشانیم,ولی همه مان میدانیم,که تو خوب ترین روزِ خدایی...
تنهائی هایمان رابا یکی که فکر می کردیمشبیهِ خودمان استو کفترِ دلش جَلدِ نگاهمان شدهتقسیم کردیم.تا به خودمان آمدیمگوشه نشین تَرِمان کرده بود...!!!.ما هم مداد و دفتری برداشتیمخیال و دلتنگی هایمان بر دوشرفتیم توی خانه ایدور از هیاهوی آدمهابا خدایشان نشستیمکلاف حرف که باز شدچای گلایه سرکشیدیم....نامِ خلوتمان را همگذاشتیم"جمعه"که اگر کسی سراغمان را گرفتبگوئیم :"تعطیل است...."...
بقیه ی فصل ها به کنار!پاییز را با من قدم بزن،بگذار بفهمد قدرت عشقِ مابیشتر از سلسله ی دلتنگی اوست!...
دلتنگی ام رابا هر مقیاسی اندازه گرفتم،بی نهایت شد......
می دانی رفیقدلم برای کودکی هایمان تنگ شده ،همان زمان که بزرگترین دغدغه ی زندگیمانترک خوردن لاک ناخن هایمان بود.حسرت هایمان در انجام ندادن تکالیف مدرسه خلاصه می شد.در میان بازی های روزگار بزرگ شدیم و نفهمیدیم کی حسرت هایمان هم با ما بزرگتر شدند.آهِمان عمیق تر شد.و دلتنگی هایمان آنقدر وسعت یافتکه دیگر در واژه نمی گنجد.زهراغفران...
چقدر صدای آمدنِ پاییزشبیه صدای قدم های تو بودملتهب، مرموز، دوست داشتنی.چقدر هوای پاییز شبیه دست های توستنه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف.چقدر صدای خش خش برگ هاشبیه صدای قلب من استکه خواست، افتاد، شکست.چقدر این پیاده رو ها پر از آرزوهای من استنارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست.چقدر پاییز شبیه دلتنگی ستشبیه کسی که بود، رفتکسی که دیگر نیست...
گواه دلتنگی پاییز انارهای شکفته است و گواه دلتنگی منقدم زدن های بی هنگامروی برگها در زیر باران...
چال های گونه اموقتی بوسه های تو را ندارند پر میشنوند وقتی لمس دستانت را ندارند از غم پر می شوند وقتی نیستی که برای چال گونه ام شعر بگویی چال های گونه ام از غم دلتنگیت پر میشوند...سجده صاد...
مغز من جولانگاه خاطرات توست؛درمن هر شب تویی کشته می شود......
نفس های گرمتدر شب های تاریکمهمچون مسیح استبر پیکر رو به انجمادم...
چه کنیم دیگر جز انتظار...این انتظار لعنتی آدم هارا پیر می کند،این را امروز فهمیدموقتی مقابل آیینه اتاقم ایستادم ،چند تار موی سفید میان لشگری از موهای مواجم دیده می شد......
با چشم هایت حرف دارممی خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویماز بهاراز بغض های نبودنتاز نامه های چشمانمکه همیشه بی جواب ماندباور نمی کنی؟!تمام این روزهابا لبخندت آفتابی بودامادلتنگی آغوشترهایم نمی کندبه راستیعشق بزرگترین آرامش جهان است....
پاییز باشد... جمعه باشد... غروب باشد... و دلتنگی ؛ دلتنگی...!عجب جمعه ی دلگیری داری پاییز !...
زن باید محکم باشداز پس دلش بر بیایدمغرور باشد و جدیدلتنگی نکندشعر نخواندزن باید ...اصلا مرا چه به این حرفهاپس چرا زنگ نمی زنی آقا؟؟...