متن شاعر: زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعر: زهرا حکیمی بافقی
کاشکی میتاخت بر شطرنجِ دل، شبدیزِ مِهر
مات میشد بانوی دل، با دمِ پرویزِ مِهر
_«مات»:
۱_ حیران، شگفتزده، گیج، متعجب، حیرتزده، مبهوت.
۲- تیره و تار، رنگپریده، رنگرفته، کبود، کدر.
۳_ شهمات (اصطلاح بازی شطرنج)
_ «پرویز»: به معنای پیروز و فاتح، نام خسرو دوم شاهنشاه ساسانی، مشهور به...
کاش میشد کامِ جان، شیرین از آن، گلبوسهای
کز لبِ گلگونِ تو، میریخت بر کاریزِ مِهر
پ. ن:
_«شیرین»:
۱_ طعم شیرین. ۲_ نام همسر خسرو پرویز.
_«گلگون»:
۱_ سرخرنگ؛ به رنگ گل سرخ. ۲_ نام اسب شیرین.
«شیرین» و «گلگون» در اینجا مفاهیم اولشان مورد نظر است و در...
کاش...
.
.
.
کاش؛ امّا،
کِشتنِ این کاشها را سود نیست!
در دلم رویا شده، دنیای شوقانگیزِ مِهر
گرچه جانم کرده باور، منتهای مِهر را
لیک راهی نیست تا، آغوشِ عشقآویزِ مِهر
بستری کو تا دلم، احساسِ زیبایی کند
هر دم از: حسّ ترِ آرامشِ سرریزِ مِهر؟!
گر بهارِ بوسهات، دل را شکوفا کرده بود
غنچهی قلبم نمیشد خشک در پاییزِ مِهر
پ. ن:
_ «بهارِ بوسه»: تشبیه بلیغ.
_ «بهار، دل را شکوفا کرده بود»: استعارهی پنهان.
_ «غنچهی قلبم»: تشبیه بلیغ.
_ «مِهر»: ۱_محبّت. ۲_ خورشید. ۳_ ماه نخست فصل پاییز.
«پاییزِ مِهر»: تشبیه بلیغ...
در خیالم دیدهام، تنها گلِ آغوش را
در خیالم چیدهام، گلهایی از پالیزِ مِهر
ورنه حسّی؛ التهابی را نبخشیدی به من
از دمای شورِ هُرمافزای تند و، تیزِ مِهر
پ.ن:
«شور»، «تند» و «تیز»: ایهام تناسب؛ زیرا هر سه از یک سوی، در گروه مزّهها هستند؛ و از دیگر سوی،...
دمیده، درونِ دشتِ رویا
شکوهِ سرورِ حسّ زیبا
بیا؛ با نگاهی، کن شکوفا
گُلِ نازِ باغِ زندگی را
تا هماره
با صفایت
با تب دل
زندگی کن
درد دارد قصّههای زندگی
چون که مرگ است عاقبت پایانِ ما
مرگِ سرخ امّا عزیزم مرگ نیست
شورِ پروازیست تا بیانتها
حسّ نابِ زندگی دارد به جان
التهابِ مردنی شاد و، رها
دیده در ره دارد احساسِ زلالِ زندگی
از برای دیدنِ رخسارِ ماهِ پاکتان
آرزوی سینههای منتظر را بشنوید
بازگردید آخر ای آقای خوب و، مهربان
زندگی: طعم هلوی لحظههاست
رنگِ ناب سیب سرخی؛ چون طلاست
ارزشش، بیش از گهر هست و؛ یقین
قدرِ آن، اندازهی جان، پربهاست
بخند کودکم؛آرام بخند!
در صورتیِ زیبای لبهایت،
گلِ فریاد نهفته است؛
وقتی،
شکوفههای مرواریدسان را،
نمایان میسازی!
یک بار گفتی:
«دوستت دارم!»
و من صدها بار،
در تنهایی مفرط،
به این حسّ مثبت،
نیک اندیشیدم؛
صدها بار،
«دوستت دارم» را،
تکرار کردم...
گر چه میدانم نگاهش رفته از دنیای من
باز هم با مهرِ بیتابِ نهان میخواهمش
تسلیمِ قهرت میشوم؛ زیرا که قلبت،
سرشارِ احساساتِ پرمهرِ نهانیست...
دلا نشکن سکوتِ مبهمت را؛
چو میدانی که قَدرت را ندانند!
یکی باید بیاید تا بفهمد،
پیامِ شعرِ احساسِ دلم را...
رفتی؛ جدا کردی، از احساسم، نگاهت را؛
امّا، دلم قرص است؛ کآخر، بازمیگردی!
ماجرای مهرِ تو، با جوششِ احساسِ من،
قصّهای، از قصّههای عاشقانه گشتهاَست!
رویای آمدنت،
به انگیزه وامیدارد،
مگوهای احساسم را؛
تا،
هموارهی آرزوهایم،
با نبضِ رسیدن بتپند،
در ناکجای سینهی دردآشنایم!
تو،
خواهی آمد!
من،
هر روز،
به تکرارِ خطوطِ تاریکِ تاریخ،
خط خطی میشوم...
من خط خطی میشوم هر روز؛
در خطوطِ درهمِ لایههای زخم؛
در خطوطِ پرخمِ جادّههای اخم؛
در خطوطِ مبهمِ خوابهای چشم...