شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
غفلت از دل برد ما را بحر عشق
موج دریا آمد و آرم نشست
گفت از من بشنو ای مجنون عشق
صبر باید کرد بر این راه عشق
راه دشوار است و مقصد پر خطر
هم قدم باشد فغان و درد و غم
گر تو بی دل گردی اندر راه...
تمام ذوق من از صبحگاه من این است
پس از گشودن چشم ...
صدای چهچهه ات ز آن طرف آید ...
و من دوباره ز آن صورت تا فلک بروم
در کوچه ی معشوق مرا راه ندادند!
کم بوده ام انگار! نشد! آه... ندادند...
این شاعر بی چیز چه می خواست که آن ها
از کیسه ی لطف و کرم شاه ندادند!
در حسرت دیدار چه شب ها که شکستیم...
از پنجره، یک خنده ی کوتاه ندادند!
دلسوخته ها عادتشان...
به روزی که گذشته بی تو، پرتکرار لعنت
به دیروز و به فرداهای بی دلدار، لعنت
همه شب تا سحر در انتظارم تا بیایی
به چشمان همیشه منتظر بشمار لعنت
مگر لیلا نبودم در نگاهت ، پس چگونه...
شدم مجنون؟! به خاطر خواهیِ بسیار، لعنت
خودم کردم بنا این خانه...
در غربت آیینه خواهد سوخت قلبی
که دوست دارد مثل یک پروانه باشد
عاقل نمی فهمد غم دلخسته ها را
دیوانه باید همدم دیوانه باشد...
«سیامک عشقعلی»
خانه ات آباد ای دل، بَس خرابم کرده ای
چون طبیب حاذقی، اکنون جوابم کرده ای
من که عمری پا به پایت آمدم تا کوی یار
از چه رو اکنون چنین، در غصه خوابم کرده ای
گفتی آنشب ساز بردارم روم در زیر پَرچین دلش
پس چرا خندیدی و مجنون...
خانه ات آباد ای دل بَس خرابم کرده ای
چون طبیب حاذقی اکنون جوابم کرده ای
من که عمری پا به پایت آمدم تا کوی یار
از چه رو اکنون چنین در غصه خوابم کرده ای
ارس آرامی
موسیقی باران
ای دوست بیا کمک که مهمان دارم
درسینه ی خود هوای طوفان دارم
وقتی به سراغ دل من می آیی
آرام که موسیقی باران دارم
سپیده اسدی
مهربان
دل دادمت ای تو بی وفا ! بد کردی
افسوس که کاری که نباید کردی
رفتی و دلم بعد تو چون گل پژمرد
نفرین که به دل، تو جور بی حد کردی
بادصبا
جانم ز تو ای یوسف جان، جان گیرد
درد دل تنگم به تو درمان گیرد
بی تابم و آشفته شده احوالم
ای کاش که این فاصله پایان گیرد
بادصبا
به مانند حبابی
پوچ و خالی
کرده ای از خود
مرا ای آشنا
آخر چرا
وا گو
شدم با خنده بیگانه
شدم تنها
شدم همچون کلافِ غم
که پیچانم به دور لحظه ها هر شب
جدا از دلخوشی هایم
جدا از مهربانانم
بس است دیگر
مَران از خود مرا ای...
برخیز
که صبح آمده ای یار !
حبیبا !
عزیزا !
چون عطر گل یاس
با هلهله ی قمریکان بر سر دیوار
و خنده ی گل در همه گلزار
سرمستی کبکان به چمنزار و به کُهسار
با نازِ گلِ ناز
و نغمه ی مرغان خوش آواز
برخیز و ببین
صبح...
نگارا بی تو چون بیمار گشتم
طبیبی از غمت تبدار گشتم
چو حلاجم که عشقت کرده رسوا
دلم را بُرده ای ، بَردار گشتم
بادصبا
بیگانه نیستی
در آرزوی روی تو مردن خطا نبود
راهی به جز برای تو بودن مرا نبود
بی شک اگر فدائی رویت نمی شدم
شیدائی و ترانه و حال و هوا نبود
وقتی که بی بهانه تو را جار می زدم
در جان خسته صحبت هول و ولا نبود
ای...
چه خواهی کرد؟
سرآغازم چنین شد لحظه پایان چه خواهی کرد؟
بگو آخر تو با دلخسته ای ویلان چه خواهی کرد؟
نمی دانم در این راهی که دنبال تو می گردم
در آخر با من سرگشته و حیران چه خواهی کرد؟
اگرچه برده ای از یاد خود قول و قرارت...
بپرس
بعد از این حال مرا از دل دیوانه بپرس
از نظر بازی هر نرگس فتانه بپرس
پیش هر آینه و شمع گلی یادم کن
تب سوزان مرا از پر پروانه بپرس
حرف هشیاری و دیوانگی و مستی نیست
حال رسوای مرا از می و پیمانه بپرس
آشنایان سخنم را...
تکرگ آباد
شب ویرانه غیر از ماه تابانی مگر دارد؟
بیابان جز امید ابر و بارانی مگر دارد؟
چه غم از دوری ساحل تهِ امواج دریا را
در این آوارگی امید سامانی مگر دارد؟
میان نقشه ی جغرافیای شهر هشیاران
سر دیوانه جز رویای زندانی مگر دارد؟
جنون آباد بی...
حدیث آرزومندی
من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم
بروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیز
رها در باد و باران راهی فصل زمستانم
میان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانی
اسیر پرسه های سهمگین هر خیابانم...
خورشید مجسم
پلکی بزن ای آینه ی صبح دمادم
ای مظهر سرزندگی عالم و آدم
لبخند تو جانمایه بالندگی ماست
چشمان تو با گردش هر ثانیه مرهم
از قامت رعنای تو قد قامت هستی
رخساره زیبای تو خورشید مجسم
ای فصل پر از برکت باران طراوت
سرشاخه لبریز شکوفایی و...