محبوب من! حرف هایی است همچون لیموشیرین؛ به هنگام نگوییم تلخ می شوند! مصایبی هم هست که اگر به هنگامِ پریشانی بازی نکنی خنده دار می شوند؛ مثل گفتن از عشق وقتی که مژه هایت سفید شده یا هنگامی که رو به آخرین غروب نشسته ای ...
بیا اصلاً خودمان را گول بزنیم... بیا فکر کنیم که دنیا این شکلی نیست دنیا جنگ نیست دنیا گرانی نیست دنیا دل خوری و نارفیقی نیست... بیا فکر کنیم که دنیا جایی ست که شلیل و آلو قرمز دارد دنیا هنوز میوه های تابستانی دارد فصل میوه های تابستانی که...
ازبس که توخوبی و / خاطرتورومیخوام دلتنگی غروب / واسه تونمیخوام
ٖبیا اصلاً خودمان را گول بزنیم... بیا فکر کنیم که دنیا این شکلی نیست دنیا جنگ نیست دنیا گرانی نیست دنیا دل خوری و نارفیقی نیست... بیا فکر کنیم که دنیا جایی ست که شلیل و آلو قرمز دارد دنیا هنوز میوه های تابستانی دارد فصل میوه های تابستانی که...
من از تمامِ جهان، نامِ ناتمامِ تواَم تمامِ کوچه ی بن بست را به نامِ توام! تمامِ کوچه پس از رفتنت سیاه شده مسیرِ خانه ی من با تو اشتباه شده!! شروعِ رفتنت آغازِ گم شدن ها بود کسی در این نوسان روی تاب، تنها بود کسی شبیهِ من از...
وقتی غروب زود می رسد کسی از جایی دور نِی می زند و زمزمه ای نزدیکتر، می نشید جایی میانِ پیچ و تاب موهایم اما هر چه نگاه می کنم آنسوی پنجره ، چنارها بی برگ! سالهاست از فصل کوچ گذشته ومن در کالبدم جا مانده ام، حالا گرمایی نیست...سرمایی...
اینجا هوا ابری ست و من در آبشخور حوادثش پیِ تنهاییِ خود می گردم.... درختی شده ام بی بار که برگهایم سبز است و ریشه هایم زرد پنهانش می کنم تا سپیده ، غروب را در من نیابد
پاییز باشد... جمعه باشد... غروب باشد... و دلتنگی ؛ دلتنگی...! عجب جمعه ی دلگیری داری پاییز !
(بی گمان می گذرد) بی گمان، خواهد رسید روزی، که بشویی دست و دلت را، در جوی روان بی گمان آید روزی، تا بنشینی کنار آتش چای بنوشی با شیرینی عمر زندگی را باز ببینی، که باز می خندد به روی تو نترس ای جانم، نترس... بی گمان از پس...
خیابان غروب می کند در اندوه گام هایم خانه ام کجای شهر گم شده است؟
بیچاره آفتابگردان تا غروب هرچه خود نمایی کرد عشقش را ندید!...
بریز عطر نفس هایت را روی تن تب دار جمعه مطمئن باش صبح هایش طعم سیب و غروب هایش... رنگ بهشت خواهد گرفت!
هر برآمدنی فرو رفتنی دارد کاش هرگز به غروب نرسیم
غروب اجراى هر روزه نمایش دلتنگیست همین قدر زیبا همین قدر با شکوه همینقدر غمناک گویى غم جهان است که در جان آدم ته نشین میشود
دوست داشتنت هر صبح در من طلوع میکند و این یعنی غروب تمام غصه هایم...
شمشیر را از رو بسته شبی که غروبش دلگیر است...
چه بی موقع رفتی... تازه داشت شباهت غروب و گونه هایم... طلوع و موهایم... انار و لب هایم را باورم میشد ...
پاییز پرنده رفته و متروک لانه اش به جا مانده و کوهستان گویی که تیره تر شده است غروب و من کنار چشمه ای که سر از سنگ ها درآورده و نِی لبکت را که در بهار زیرِ شاخه های سبز گم شده بود دیدم به زیرِ نورهای غروب، شعله...
در دل من... همیشه زمان به وقت چشم های توست... چشمهایت را که می بندی... غروب می کنم...
روزی خواهد آمد صبح یکی از همین روزهای باقی مانده جاده ی رو به غروب را قدم خواهم زد . با شتابِ بال پروانه و نرم آهنکِ صدای پایِ حلزونِی کوچک که به جای صدفش صندوقچه ای بر گُرده اش آویخته با مُهر یادگاری هایِ خَراشانیده همه جایش تو به...
دلتنگی نه خیابان است نه کوچه نه شب می شناسد نه روز نه جمعه است و نه میان هفته دلتنگی لحظه ی غروب است برای آسمان دلم که نظاره میکند فقط دور شدنِ تورا ...
نمی شود از فصل ها پاییز را کنار گذاشت .. از هفته ، جمعه را حذف کرد و از روز ، غروب را ندید . نمی توانم از جهان کشورت را نخواهم از کشورت ، جاده هایی که به شهر تو می آیند و از شهر تو ، خیابان های...
درست همان لحظه که غرق آرزوهایت هستی ساحل ،زیر پایت را خالی می کند خوب غروب را نگاه کن شاید آه و بغض مرا ببینی
تو را بی چتر می بینم زیر باران با موهای ریخته بر گونه تو را در ساحل می بینم تا مچ در آب می خرامی و می بری دل را تا افقی سرخ در غروب تو را در باغ انگور می بینم مست از شاهانی ی شراب نشده تو را...