متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
جدا شدی، رفتی و ندیدی
که روزگار چگونه هر روز یک قطعه از پازل وجودم را جدا می کند و با خشم و غضب آنرا درون مشت ش پودر می کند و بر صفحه سیاه روزگارم فوت می کند. کاش دیرتر به تکه های قلبم برسد، بگذارد چند روز دیگر...
یادته میگفتی: من واسه دستام حرمت قائلم
یادته میگفتی: دستام فقط مال توه
یادته میگفتی:زندگیم تویی
یادته میگفتی: به چشم من تو از همه دنیا خوشگل تری
پس چی شد؟
من همه حرفاتو خوب یادمه ها
حالا نیستی و از سرمای نبودنت دستام یخ زدن
کجایی بی معرفت
دستاتو جز...
کابوس می بینم
کابوس نبودن تو
کابوس از دست دادن خنده های مردانه ات
کابوس سرقت ناباورانه دلت
سراسیمه و لبریز از ترس
از خواب بر می خیزم تا به آغوشت پناه بیاورم
آرزو بیرانوند
اما افسوس
از یاد برده ام که از ترس نبودنت به خواب پناه برده بودم.
مهدی جان...
برادر نازنینم...
فقط خدا میداند چگونه زندگی را میگذرانم,,به بطالت بیهودگی,
تو رفتی ...
چشمانت را بستی و رفتی
اما نمی دانستی در پس این رفتن
تو چه غم ها و غصه هایی که بر سر ما خراب نشد
نمی دانستی با رفتنت سیاه شد
تمام نقطه های...
آرزوبیرانوند
...
چقدر خسته ام
از نقش های زندگی
سیاه
سفید
گاه خاکستری
از نگاهای سرد
از دست هایی که دور می شوند از مهر
حرف زدن با واژه های
اواره ..که می شکنند
خسته ام
از نالیدن در مرداب
از بالیدن در طلوع
خسته ام
از داشتن های زیاد...
صدای جیغ های سرشار از ذوق
کودکی هایمان در گوشم میپیچد!
خنده و گریه هایی که فاصله شان
حتی چندثانیه هم نمیشد ؛
عمو زنجیر باف هایی که دوتایی
میخواندیم ؛
تاب تاب خمیر ها ؛
آسیاب بچرخ ها ،
یا...
گردو شکستم ها...!
بازی مورد علاقه اش بود...
لبخندی...
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺑﺮﻫﺎ , ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ, ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﻣﺎﻩ, ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻗﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﻏﺮﻭﺭ, ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ
ﺑﯿﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ , ﮔﺮﯾﺰ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﺯ ﺍﻟﺘﻬﺎﺏ ﺧﺎﮎ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ...
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﻡ, ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﻭ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﻫﺎﯾﻢ
ازچرخش روزگار دگر سیر شدم
از روزوشبم خسته ودلگیر شدم
مرگ هم نمیگیردسراغی ازمن،
به خیالش ک جوانم بخدا پیر شدم...
من بازهم دلتنگ او هستم !
نمی دانم چرا اما من دلتنگ او هستم
دلتنگی بدترین تاوان دوست داشتن است..
بغض و دلتنگی گلویم را فشرده است ..
نمی گذارد نفس بکشم ...
و در این دقیقه های تکراری تلاش برای نفس کشیدن می کنم...
وسایل هام رو جمع ڪردم، چمدونَم رو بستم و راهیِ جاده شدم! اما هیچڪس نفهمید، روح من جاموند بین صدای قهقهه هایی ڪه، یه زمانی می پیچید توی آجر به آجرِ اون خونه :))
دیالوگ رمان : مهتاب
نویسنده : نگار عارف
در هزار توی زمان گم شدم
نمی دانم به کجا می روم
اصلا مقصدم کجاست
تا کی قرار است بروم
فقط می روم
غم و اندوه به دنبالم افتاده
می خواهد مرا در خود غرق کند
صدای قدم هایت)
به کجا بروم که صدای قدمهایت را نشنوم
روزگار پایش را رو گلویم گذاشته
نمی گذارد تو را از یاد ببرم
درد بزرگیست،که می شود تو را دید
اما نشود تورا درآغوش گرفت
صدایت در جهان ذهنم انعکاس می شود
نجوایی در گوشم اسم تو را می...
شاید یک روز...
همان قطار که تو را با خود برد
ناگهان بیاید و ....
وقت رفتنم باشد
✍ سردار
گفت شعری بگو برای من
چشمانش غزل است
شعر می خواهد چکار ؟؟