جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
دو جهان به هم بافته دو تا رنگ عجیبدو دشمن که هستن شوخ دو فشنگِ عجیبتو شهد زندگی را دادی دشمن چشیدمن دادم یک بهشت را به یک زنگ عجیبمنی که در کنارم هزار و یک شب مست تو آن شام رقصانی بر یک گرگ عجیبدوباره بر کوره چشمان تو دود رفتشکسته ای بالم را با یک سنگِ عجیبدو خط شعر از اشعارت شاعر خوش صدابخوان که خودکشی کرد یک نهنگِ عجیبصدای عطرهای تو از پنجره پر زدتمامش رفت از یادم با یک خواب عجیباصلا تو یک سلاحی در دستان ابل...
حالم بد است انگار اصلا نیستماز آیینه پرسیدم من کیستمگفت تو غریب افتاده در جمعیاز ابتدا نبودی و نیستیتا کی کوبم بر شعر گویم هستمکیست آن کس آخر میگیرد دستممن غایبی هستم که هست حاضرآن کس که در هر کاری هست ماهراز سحر یک جادوگری خستمدر را بر او گفتم یا رب بستم...
دستان تو در بَیان استدر این دریای وجود، تویی مَحی و مَهربانهر کسی که دلی به تو بسپارده، وجودش نماندبا تویی که همه راهی میان تو و هستی استبا یک قدم، از ظلمت به روشنی می روندو با دو قدم، از خود به تویی می روندهمهٔ عاشقان تو را دنیا می دانندو هر کسی که خویشتن را به تو می سپارد، تمام دنیا را داردهر شب و هر روز، شاهدی آن پروانه هستیکه سوخته از شمع تو، پروازش را آغاز کردهآن نقش و نگار تو در تمام رنگهاستهمهٔ حقایق هستی، از تک تک جز...
عاشقم، با همه وجود عاشقمشعرم، شراره ای است که در خاطره ها پرتاب می شوددر هر بار خواندنش، عشقم بیشتر فرو می رویدهر بیت آن مانند یک ترانه زیبا، به دل می شیندشعرم، شیرینی و تلخی را در آغوش می کشددر دشت عشق، میان گلها به رقص درمی آیدشعرم، نغمه ای ناب و خوبانگی داردو عشقم، در آغوش شعرم به بلندی می رسد...
خنده هایم عجیب تب داردسدی از گریه در عقب داردهمه شب اگر به شعر می کوبداز رنج و غمش به یار میگویدچون او را بی قرار می بیندهنوزهم در انتظار می بیندچندی ست اظطراب هم داردبا اینکه قرص خواب هم دارددر این زندگانی که فردا نیستچگونه هنوز او در اینجا نیستیا رب من من را عزیز برگردانحتی وحشی و مریض برگردان...
در دیار پر از رمز و رازبه دنبال لب هایی می گشتمکه گم شده در کذر تاریخ بودندمیان سپیدی برف و آبی دریاجستجو کردم در هر نقطه و هر ضلعاما همچنان لب ها گم شده بودنددر کذر تاریخی که من را مجنون کرده بودندبا تمام وجود و دل پر از آرزوهمچنان این سؤال در ذهنم می پرسدکدامین لب ها لب های مرا بوسیده اند؟در کذر تاریخی که گم شده است...
شهر به شهر برمی گردم در بابای توماهی که به دل بردی دریا پای توشوق من به تو ماندگی همیشه ستهمیشه در دلمی و در روز و شب های توگل و نسرین و گلدار و بید و برگبا تو در باغ زندگی ما می رقصدسایه ات در جانم ایمان و جانبا تو به سوی نور همیشه پیمودروز و شب در نگاهم آفتابیست حاضریاور و همدمم تویی در این راهِ تنهاوقت هوسین برد به سوی ثارتتمام عشاق تو تمامها!...
دو جهان داریم با دغدغه های عجیبروبرو می شوند با طوفان های عجیبتو شیرینی زندگی را می چشی به لبانتومن گرفتارم در ویرانی های عجیب...
شب فراموش نشدنی، هنوز یادمان هستآن شبی که چشمانت را برایم باز گشوددر آن شب بود که گفتی به تو خواهم ماندهرگز دلم از تو به دور نخواهد رفتآغاز خاطره ای شیرین، شب آرامشی بودطعم عشق تو بر زبان من بازهم بودتازه دل خسته ی من همواره شاد شودشب وعده فراموش نشدنی با من بودالان تنها از آن شبی که در کنارم بودیتو را به یاد می آورم، دلم برایت می تپدبا شعری شب فراموش نشدنی ای، دل من را شاد کردی...
از عشق به باران گفتم و گفت زمین خیال هایت را بشور به باد گفتم و گفت اشک هایم را ببربه آفتاب گفتم و گفت سایه هایم را بسوزبه دریا گفتم و گفت تنهایی هایم را ببربه کوه گفتم و گفت آرامش هایم را بشکنبه گل گفتم و گفت آرزوهایم را بروبه دل گفتم و گفت تمام دردهایم را بگیربه زندگی گفتم و گفت همه شانه هایم را ببار...
روشنی روزی و شب، نور دریا و زمینهر ذرّه در رقص خواندن حقیقت دوّین استیک پردهٔ راز هستی، حسرت هر عاشقاندر هر ذرّه، سر خوان را طالب دین استدستانی که از سخن تو روشنّایی می یابندظلمت را در برابر نور تو درهم می شکنندپرتوت در هر قطره آب، سوزان و پران استگوهر در هر نقطه وجود نورانی شتافتای طلسم و اسرار عالم، سخنی بگویکه هر پروانه در شمعی به سمتت پرواز استدر همهٔ آفاق و مکان ها، تو را جاوید می بینمهیچ جایی جز در قلبم، محل و منزل تو ...
دلم را تو شکستی چه جفایی چه خطاییبگیر از دلم غم دوری بگو ای یار تو کجاییمن که دلدار تو بودم بگو دلدار تو کیستنیست وفادارتر از من یار وفادار تو کیست...
دوست داشتن تو، بار مسئولیت را جانماز کردهآرامش قلب من، در هر جایی که باشم تو هستیهمیشه در ذهن و در خاطره های من باقی خواهی ماندعشق تو دروازه نوری برای من باز کردههر لحظه از دلم، برایت خواستار خدایی می کنمکه در تمامی حال وها، نزدیک و برایم باشیدوست داشتن تو، آرامشی برای من است...
در غم عشق تنها می شدمبا چشمان جستجو می کردمتو همیشه طنین دل می شدیآرامش دل را با خود می بردیدیدار تو بود آن چیزی که می خواستمخنده های دل نوازت چیزی بیشتر از می خواستمچشمان سیاهت تابش یک دنیا داردبه خواب های شیرینم نوری که می دهدهرگز تو را از یاد نخواهم برد....
بسم الله الرّحمن الرّحیمتویی آفتاب منصوب بر آسماننور تو آشکار است در دل جهانتو یی ستاره ای که در سحرگاهانزیر سایه تو روشن میشود کارواندر عشق و وفا نباشد بهتر از ما رنگ تویی بوی تو در دستانشانبا نگاهت چون ستاره های آسماندل را به راه عشق و محبت بکشاناین شور و امید را در دل مردمانبا شعله ی عشقت بر افروزشان...
بسم الله الرّحمن الرّحیمتویی آفتاب منصوب بر آسماننور تو باشد آشکار در دل جهانتو یی ستاره ای در سحرگاهانزیر سایه تو روشن میشود کارواندر عشق و وفا نباشد بهتر از ما رنگ تویی بوی تو در دست شانبا نگاهت چون ستاره های آسماندل را به راه عشق و محبت کشاناین شور و امید را در دل مردمانبا شعله ی عشقت بر افروزشانالسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
صدای تند و خشک صدای غصه هاستدلتنگی و درد، بگو دلتنگی و دردپروانه ای که در این جهان پرواز می کنددر خود سوز دلی رخ می دهدتک تک قدم ها در جست و جوی راهی قشنگاو به یک غنچه خشن به سوز جان می رسدوقتی تنهاست و گرگان اجتماع هجوم می آورندتنها پرواز مانده است، تنها سوز دلاندازه ی تسلی دارد به جان سوختناندازه ی عشق دارد به دل پرواز کردنپس به دل بسپار همه رنگ روزگار راو سر پر پروانه به تک تک حسرت ها سوزاندهزیرا فقط سوز دل هاستکه در ...
ای تو هوای نفسم فکر و خیالم شده تویوسف قلب خسته ام ورد زبانم شده تومن شده ام اسیر تو یا که نشانم شده تومنم طعمه برای تو یا که شکارم شده تورنگ سیاه موی تو رفته در این قاب دلمهر کسی موی تو را دیده به یلدا گفته تویوسف آشفته سرم نترس که در نمی رومای زلیخا مست توام غنچه ی لب را بده تومن به طلوع عشق تو چشم انتظارم شب بخیر فقط تویی در خاطرم که هر نگاهم شده تومن که وفادار تو ام ای بی وفا یار تو کیستنیست کسی شبیه من که هر ...
روح آوازم کجاستدل کجا دلبر کجا عشق می شود آسان کجامن کجا مجنون کجا فرهاد کوهستان کجابا همه حس ها تو واسم عشق را معنا بکنآتش از این عشق کجا آن عشق بی پایان کجامن کشاورزم در زمینی که پر از اندیشه هاستدر دستان خرمن کشم آنچه مانده ماسه هاستدر غمت قلبم به پشت خنده پنهان می شودشعله هایی هست درونم بازتاب از غصه هاستروحم در دستان توست آن چشم براندارم کجاستمن در زمین تو در آسمان پس بال پروازم کجاستای که از حوای آدم زخم ...
جای خالی آدم ها را درک می کنمنه در قلب هابلکه قلب خودم را درک می کنموقتی کسی رفته و جای خالی می گذاردبه وقتی که دوستی رخنه می کندهر جا که هستند، هر جا که رفته اندجای خالی آن ها در قلبمان باقیستشعری کوچک به افتخار آدم هایی که رفتند و جای خیلی خالی برایمان به جا گذاشتند....
دل کجا دلبر کجا عشق می شود آسان کجامن کجا مجنون کجا فرهاد کوهستان کجابا همه حس ها تو واسم عشق را معنا بکنآتش از این عشق کجا آن عشق بی پایان کجامن کشاورزم زمینی که پر از اندیشه هاستدستان خرمن کشم آنچه دارد ماسه هاستدر غمت قلبم به پشت خنده پنهان می شودشعله هایی هست درونم بازتاب غصه هاستروحم در دستان تو آن چشم براندارم کجاستمن در زمین تو آسمان پس بال پروازم کجاستای که از حوای آدم زخم عشقت مانده بر تنپس از آن صدای قر...
دل کجا دلبر کجا عشق می شود آسان کجامن کجا مجنون کجا فرهاد کوهستان کجابا همه حس ها تو واسم عشق را معنا بکنآتش از این عشق کجا آن عشق بی پایان کجامن کشاورز در زمینی که پر از اندیشه هاستدستان خرمن کشم آنچه مانده ماسه هاستدر غمت قلبم به پشت خنده پنهان می شودشعله هاییست از درونم بازتاب غصه هاست...
روزی که صبح به زندگی فرود آمدو قلبم را به تو وفاداری آموختتو از روی عشق، همیشه پاسبانم بودیدر سختی ها و شادی های زندگیمتمام سرنوشت هایم را با تو تجربه کردمو از صمیم قلبت، همیشه محافظم بودیبا تمام توانم به تووفاداری خواهم کرد تا آخر عمرچراکه عشق تو، ارزشمندترین است...
من با تو به یک آیین نپیوندمچرا می خواهی که دلم تقصیر کند؟در برابر معبود باید کش مکش کنمگر جدالیست میان تو و خداتو بگو چه خبر است؟ دلت هیچ نمی گویداصلا نه کفر است و نه ایمانی ستمن کشاورزم تو زمین اندیشه هابین دستان خرمن کشم ماسه هاستپس بیا و دستم را بگیر...
من در هر قدمی به یاد تو می افتمچشم به نگاه هیچ کس نمی دوزمو من تنها می خندم تنها می چرخمهمه ی اشعارم را تقدیم تو می کنمتا دل تو را نیز در شعر بیابم...
در دامن مرگ، دلم نترس استهر چند سرد و شکننده استمرگ حقیقت است، نه ترسی در دلم در هر حرکت، زمستانی خفته استاما شعله های امید، هنوز روشن است...
بگفت مو بور تو با چشمان میشیکه از هر خوشگلی صد کوچه پیشیدلم را بردی دیگر فرق نداردمسلمانی یهودی از چه کیشی...
شب، چشم به آسمان و دلی به جای دور دیگر استروی شیشه با بخار آه ها، تو را نقاشی میکنم هر قطره اشک، شعله های ناکامی را بر تخته قلبم جاری میکندهر نفس، آواز تنهایی را در خلوت شب رقصانده میکنددستانم با پشت هم روی قلبم غمگینانه می نوازندلحظاتی را که در ماهیت نقاب عشق خود را فاش میکنندباران، خاطرات را با خود میبرد و تنها رهایی را به جا میگذاردآسمان در شب، با ستاره ها به لبخند رازآلود میخنددباز هم از دور میآیی و دوباره قلبم را به بیقراری م...
لعنت به تو بر عشق تو با ذات خرابتبر خاطره هر لحظه ای از یاد و خیالتآن قدر که دلم سوخته دگر تاب ندارممی سوزد و از سوزش آن خواب ندارملعنت به شب و خواب من و تخت خرابمبر اسم تو هم اسم تو هر ذکر و ثوابمأعوذ به مستی با شراب و هر چه پستیاز صاحب چشمان سیاهی که تو هستی...
از فراقت شد پریشان گریه می کرد از دل ابری چون باران گریه می کرد دلش در آتش عشق تو می سوختکه او بی حد بی پایان گریه می کرد...
آنکس که در این قمار عشق باخت منمبا آتش عشق سوخت و شعر ساخت منمجانم انگار فقط پای تو باید برودسیب از تو گرفت پرچم عشق بافت منم...
(مرا کمی به بودنت دعوت کن)به دنیایی که ذهنم را آزاد می کندبه نگاه های تائید کننده نیازی نداردروحی می خواهد که جبران کند هر غصه و درد رادعوتم کن به آرامش و ذوق زندگیبا پای برهنه در گلهای نرم و خوشبودعوتم کن به هم خوابی با آرزوهابا دستانی که نقش عشق می بردبگذار در بودنت پنهان شومهر لحظه احساس حضورت را داشته باشممرا کمی به بودنت دعوتم کن...
زندگی چون لقمه ی پر طعم و بزرگی استگاهی آن یک لقمه ی بزرگتر از دهانی ستکه هر لحظه خرد شدن و رشد کردن ستکه اگر لقمه به لقمه شدی بزرگ عالی ست...
آنکس که در این قمار عشق باخت منماز آتش عشق سوخت و شعر بافت منماز روز ازل زخم خورده از عشق تو دلسیب از تو گرفت پرچم عشق ساخت منمخوش بین...
غم هایم از سرم آب گذشته استدلم غرق در درد و غم شده استناگهان آسمان ها تاریک شده انداحساس تنهایی در دلم عمیق شده استدر قلبم، بارانی از خواب های شکسته استاما مهم نیست، غم دنیای شما هم بشود مال دلم...
لاشخورها با لاشه ات خود کشی کردندبعد از تو خوک ها به جایت زندگی کردندبوی تن تو مست کرده بود ابلیس ها راپشت سر تو پیروانت هم بندگی کردند...
در هر کافه و رستوران رویاهام را گرد کردماز شهر به شهر رفتم، به هر نوک و کنار پرسیدمتا با خیره چشمانی که گفتی که عاشق چایی و قهوه امبرای پیدا کردنت تمام مرزها را گذر کردمدر هر لحظه امیدوار بودم که تو را بیابمبا آرزویی در دل، به روی تو می نگرمتا یک روز، در یک کافه شیرازی با هم قرار بگذارم....
تو نباشی !در هیچ هوایی نمی توانم نفس بکشمزیرا زندگی بی زندگی شده استو من دیگر نمی توانم باشم....
در شب هایی که ده سال طول کشیده بودنددر غروب تاریک و درخشش ستارگانمن راه می رفتم با غم و انتظاردلم پر از پرسش ها بود، بی جواباز پیراهنمان فراتر می رفتمبا هر قدم یک خاطره جدید، خنده ای دلنگراحساس سرزندگی و تغییر در همه جاشب هایی که ده سال طول کشیده بودنددر جستجوی پاسخ ها به سوالات عمیقممن در زمان سفر می کردم به گذشتهاز زخمی شدن تا بهبود، از شکست تا پیروزیشب هایی که ده سال طول کشیده بودنداما در انتها، در روشنایی روز جدیدمن ...
مجنون کجا لیلا کجا ، عشق بی پایان کجا دل کجا دلبر کجا عشق میشود آسان کجا با همه حس ها تو واسم عشق را معنا بکندلبر شیرین کجاست فرهاد کوهستان کجا...
در قطره ها برق از آسمان بباردبه جنون غوغا بین مردم بپا کندرفتارها آرام و عاقلانه شوندزمین به وجد آید و جان به تلاش بروددر جنون، انسان ها مست و نیکو شوندآرامش روح در دل هر کس جاری شودکاش معنای واقعی عقل درک شودو بی عقلی در آدمی از جان بدرودبارش جنون یاری رساند به دلمتا همگان در حیرت از وجودم شوندکاشکی این جنون، دوران تغییر را آغاز کندومردم این شهر، رو به رشد بشوند...
در خاک قبر تنها من نشسته امشعر خزان و باران را در خواب بسته امدر دیار خاموشی تنها من گوی شعر شده امبا لحنی بهانه می بافم اشعارم رابا لحظه های خاکستری احساساتم رابا روحی زخمی بر گور شعرم روضه می خوانمای گورستان سکوت، سرود تنهایی منبیا و در گودال تاریخ پا به قدم کنبه من حکایت کن، دسته گلها را به دستم بدهتا در برابر نامرئی شاعر بی خبر نمانمدر پیشگاه عشق و غم، مرا دست بدهتا با شعله امید، تاریخی تازه بنویسممن گم شده در شهر خمو...
آتش عشق در دلم روشن ماندخواب از چشمانم پریشان ماندلبخندی با لبانم آرام آرامروحم را به نغمه ی آهنگ آرام مانددریا پرشوری در خوابم دیدماشک های بی ساحل تا همیشه رویم ماندتو که باشی همیشه در کنارمدلم با خوشبختی پر از امید ماند...
با عشق بدون هیچ گونه اندیشه و آزمودن، در یک شب آشنا شدم . پر شدن از عشق و احساس ، باعث شد که کنجی خود را رها کنم که این آغاز تحول و رشد و هدایت است...
شَب و بی داری، شانهٔ مردانهعَشقِ دیروزم، تو نمی خواهیمَن و جامم، مَستِ دیوانهو شِعرِم را، تو نمی خوانیشَدی بیگانه، که نمی فهمیغَم و اسرار، از دِلِ دیوانهتو نمی دانی، شِمع چرا می سوزدو می میرد، پای پروانهبا محبَتِ هستی تو بیگانهدَر جَهالَت، گَشتِه ای دردِآنهکَسی با تو، مثلِ مَن دیگر نیستبه کَرِکس ها، می گویی پَروانهبا جُنونِ عِشقِ تو بَشَکستَمتو پُر از اهریمَن و طوفانیمَن آن قایِقِی که بَشَکستیتو دَر دریایِ طوفانیسر...
شب و بیداری شانه مردانه عشق دیروزم تو نمی خواهیمن و جام می مست و دیوانه ولی شعرم را تو نمی خوانیشدی بیگانه تو چه می فهمی غم و اسرار از دل دیوانهتو نمی فهمی شمع چرا میسوزد و میمیرد پای پروانه...
چشمانت را در آینه ای نگاه کردمدیدم که در آن تمام رویایم بودیتو دریایی بودی که در آن شنا می کردمدر برابر امواج عشقت شکست نمی خوردمتو نوری بودی که در تاریکی شب ها می درخشیددر دلم آرامشی بود که از تو می آمد(در من ترانه ای نبود تو خواندیدر من آینه ای نبود تو دیدی)تو در من زندگی کردی و من در تو زندگی کردمهمیشه در قلبم جا داری و همیشه خواهی ماند...
زندگی همچون لقمه ایست بزرگ و پر طعمگاهی آن لقمه جاری است از دهان بزرگترپس از امروز، در هر روز و لحظه ایبه خرد شدن و رشد کردن فکر کن تا زندگی را، لقمه به لقمه، بزرگ شوی...
شرافت تنها مهره عشق بود که هرز گشتبا هر ریزش سرنوشت، برای من سرخ شد شرمنده شدم از دل خودم و سرزنش همه جا شنیدم اما تنها با شرافت عشق، دوباره پا بر جا کردم این بار قوی تر و با شرافتی که تازه بازگشته بود هرگز دست از پایم نمی کشم، هرگز از میدان عشق بازنمی گردم آن شرافتی که هرگز از قلبم دور نخواهد شد و عشقی که هرگز از سمت دلم جدا نخواهد شد هرگز از زمان نمی ترسم، زیرا با شرافت عشق همیشه پایبند خودم و احساساتم خواهم بود....
کاش بجای باران از آسمان،جنون ببارد! شاید، مردم این شهر عاقل شوند!و یا کاش بجای باد از برگ درختان، آرامش عبور کند تا آرام شوند و کاش بجای آتش در دل ها، مهر و محبت به اندازه کافی شعله ور شود اگر جنونی است که به مردم این شهر می رسد تنها جنون عشق و انسانیت باشد تا جهان شاد و سرشار از نور بشود و دردل همه هر آنچه خوبی است، جریان داشته باشد....