شنبه , ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
لعنت به تو بر عشق تو با ذات خرابتبر خاطره هر لحظه ای از یاد و خیالتآن قدر که دلم سوخته دگر تاب ندارممی سوزد و از سوزش آن خواب ندارملعنت به شب و خواب من و تخت خرابمبر اسم تو هم اسم تو هر ذکر و ثوابمأعوذ به مستی با شراب و هر چه پستیاز صاحب چشمان سیاهی که تو هستی...
من اگر بخواهم عشق را نقاشی کنم،چشمان رنگ شبت را بر بوم نقاشی طرح می زنم،غنچه ی لبخندت را نقش بر بوم می کنم....
آن دو چشمان سیاهت; آه عجب معرکه ای!و من ای کاش در ان معرکه ها میزیستم......
دلبری و با نگاهت دلربایی میکنی...در میان کاخ دل فرمانروایی میکنی...قبله گاهم گشته چشمانِ سیاه و مست تو...دین و ایمانم گرفتی و خدایی میکنی......
شاه شطرنج منیبا رخ ماهت چه کنم؟با سپید دل و چشمان سیاهت چه کنم...