متن پاییز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پاییز
یلدا ، نوروز ، بهار
تقویم برای ما
همان پاییز است !
روزهایی زرد
و صورت هایی
از سیلی سرخ شده
یلدا ، شب پیوند ما
با پاییزی دیگر است !
مجید رفیع زاد
پاییز فصل ضیافت هایی
از جنس ماندن بود
وقت رقصیدن برگ های سرخ
و فصل نوشیدن قهوه ی یکرنگی
ای کاش بودی
تا برای تمام دلتنگی هایم
ترانه می خواندی
و چون پاییز
فصل دلخواه من می شدی
مجید رفیع زاد
صدای پای یلدا می اید..
انتهای خیابان اذر...
خزان بوی رفتن میدهد...
وقرار عاشقی برف و
برگهای رنگی وعشق بازی
عاشقانه عروس فصلها..،؛
چه کسی گفته پاییز کرک وپر ندارد
پاییز جان میدهد..!
زمستان جوانه میزند..!
وهمه چیز به اسم بهار تمام میشود.
اسمان بغض میکند...
پاییز چمدان بدست ایستاده.....
درخشش نور مهر بر پاییز نشسته
برگی بر زمین، رویای بی پایان را در خود جای داده
در آرامش خواب، نیایشی بر کنار زمین آغاز شده
برگها با نوازش باد، به رقص درآمده
نور درخشیده، مانند شعله های روشن می درخشد
درختان میراث پاییز را می پذیرند،
در تابش سوزان...
در نیمکت چوبی می نشیند
پایم را نوازش می دهد تار و پود فرش پاییزیی
روحم از زردی و نارنجی گل ها آرامش می گیرد
مشغول تماشای تابلوی پاییزی هستم
سبزی رنگ خاطرات زرد می شوند و رقصان بر زمین می نشینند.
زیبایی پاییز، رنگ دیگری به دنیای ما بخشیده.
چای دم کرده ام و نشسته ام به گوشه ای
به تماشای برگ های زرد پاییزی
آسمان آبی است و خورشید می درخشد
و من در آرامشی وصف ناپذیرم
لذت بردن از این لحظه زیبا
بهتر از هر چیز دیگری است
پنجره ی روحم سوی آغوش طبیعت
گشاده ست و می نگرم به پاییز
از شور و شعف پر است دلم از این فصل
که می شود پناهگاه روحم
در پاییز، برگ ها می ریزند
و روحم را به سوی خدا می کشانند
در پاییز، آسمان آبی تر است
و روحم...
پنجره، آغوش طبیعت است
که روح را از قفس می رهاند
و در آغوش هزار رنگ پاییز
به پرواز درمی آورد
پنجره، پناهگاه روح است
که از هیاهوی شهر و روزگار
به آرامش می رساند
و در خلوت خود، با خالق هستی
به راز و نیاز می نشیند
صبح پاییزی، چای داغ،
آرام و بی دغدغه،
لذت و سرور در قلبم،
چنان که گویی در بهشتم.
از پنجره به بیرون می نگرم،
برگ های زرد و نارنجی،
در باد می رقصند،
و من سرمست از زیبایی شان.
پنجره، دریچه ای است به سوی طبیعت
آغوش سبز و خرمی که روح را می نوازد
پاییز، فصلی است که زیبایی طبیعت را دوچندان می کند
و پناهگاهی است برای روح خسته از زندگی شهری
غزل قدیمی
آتش می ریزد
به تن باغ
پاییز.
رضاحدادیان
شعر سپیدکوتاه
صبح پاییزی، هنوز تاریک است، اما با طلوع خورشید، زیبایی رنگارنگ پیرامونم را نمایان می سازد. با لمس لطیفِ یک لیوان چای گرم، طعم شیرینش آرامشی ناشناخته در دلم بیدار می کند. این لذت ساده ولی دل چسب، حرارت خنک صبح پاییزی را در بر می گیرد.
غزل قدیمی
پاییز در قلب این شهر،
برگ های رنگین کتاب روی شاخه های درختان جلوه گری می کنند
موج صدای لحظه ها در گوش زندگی نغمه سرایی می کنند.
نغمه ای روشن از پشت کتاب ها، همراه با تلالو روشنایی خورشید .
شهر را از تاریکی جهل بیدار می کند.
خسته ام
مثل آخرین نفس یک برگ
زیر پای رهگذری بیخیال
ارس آرامی