تنهایی سایه می اندازد بر دنیای من و کسوفی رخ میدهد و حاصل این کسوف ابر چشم هایی است که میبارد! در دنیای من آسمان آبی نیست زمین خاکی نیست و درختان دیگر سبز نیستند و همه چیز در گرو سایه ی تنهایی است!
می رسد فصل بهار و میرود از دل غبار آسمان رحمی کن و بر خاطرات من نبار بر من دل خسته که دارم هوای زندگی گرچه عمرم سرشده در کوچه های انتظار انتظار دست گرمی که مرا گم کرده است خاطراتی که به دادم میرسد شب های تار یاد چشمانی...
ای آسمان! گر چه هنوز استوارم اما از سالهای بی باران با تو حرفها دارم...
سینه ی آسمان پر از تقدیر است ای رفیقان همسفر وفا بیاموزید ...
روزش مهم نیست همه چیز به خنده ى اول صبحت بستگى دارد کافیست بخندى تا تمامِ روز را در آسمان قدم بزنم امتحان کن
من از تمام این دنیا آسمانی می خواهم آبی و هوایی که در آن پر باشد از عطر نفست همین که باشی برای من کافیست...
من روحی مرده در جسمی سرگردان قبرم آسمان فاتحه ام آواز دم غروب گنجشکان پنجشنبه هایم وقت سحر بغض مادرم گردوی خرما پیج نوشته هایم حمدو سوره دلتنگی هایم بغض تو شیشه
روزهای داغ مرداد مجنون بیچاره ای می شوم که به جای لیلی پی یک کاسه ماست می گردد. مثل روزهای بچگی که با بابا زیر درخت گردو حیاط خانه می نشستیم و دوتایی به آسمان نگاه می کردیم، به امید آن که گردویی از آن بالا بیفتد پایین. فکر کنم...
عشق آبی است دریا آبیست آسمان آبی است تو آبی هستی من ماهی می شوم ودر تو شنا می کنم من پرنده می شوم ودر تو پرواز میکنم تو چگونه پرواز میکنی؟ تو چگونه شنا میکنی؟
از آسمان چشم پوشیدیم، پرواز را فراموش کردیم و در کنج قفس به روی خود نیاوردیم پرنده شدن آخرین رسالت مان بود.
می خواستم آغاز را در انتهای یک پرواز رنگ کنم، آسمان تمام شد!
تو را در آسمان جا میگذارم در میان ابرهای سیاه دلتنگی تا هرگاه جمعه بود، بیایم و تکه ای از تورا همراه با غم نوشته هایم ببرم به کویر تنهایی خویش.
در آسمان چشمانت پرنده خواهم شد تو اما آفتابت را بتابان میخواهم آن لحظه که دور نگاهت میگردم هیچکس جز تو ، نتواند ببیند مرا... دوست دارم بی هیچ نشانی در من بمانی و بس!
اسیر ابرهای سیاه ست آفتاب در آسمان شعر من پنجره ی چشمم با پرده های ضخیم و زمخت سرد و سنگین از کدورت های کهنه پوشیده اند و خدا..... خدا به تماشا ایستاده است
حواست باشد به لبخند هایت... دست دلت را بگیر و ببرش به صحراها بلند بلند بخند فریاد بزن حرف های دلت را با آبی آسمان در میان بگذار؛ نگذار هیچکس دلت را بشکند نگذار لبخندهایت را بربایند هرگز اجازه نده لحظه ای کسی گرد غم بر چهره ی زندگیت بپاشد...
شدم مجنون تو نشدی لیلی من... شدم فرهاد تو نشدی شیرین من... شدم شاملوی قصه هایت دل ندادی...نشدی آیدای من... بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛ پس مینویسم از نو... تو معشوقه باش و منم عاشق و به نامِ عشق می نویسم از عشق؛ که هر دَم میگردم به...
کاش آسمان تمام این نواحی رنگ چشمان تو بود کاش ابر با رقص باد شکل نگاه تو میگرفت کاش هر روز خورشید از افق دیدگان تو سر می زد کاش این کاش هایم حقیقت داشت تا خاور میانه ام لبریز نور رویای صلح نداشت عشق را زندگی می کرد
هوا کدر است و من در بغض آسمان ذره ذره آب می شوم شروع توست در پایان من و من در اوج تابستان غرق پاییزم ...
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است... وچه جادویست که، آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالش خواب از چشمهایش ببرد یکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکند یکی...
قلب افسرده ام را به تو می سپارم تا ابر تیره ی حزن را از آسمان زندگی ام کنار بزنی نغمه ی امید سر دهی و شمع حیاتم را با آتش عشق فروغی تازه بخشی...
برف می بارد سفید سفید بر سیاهی و پریشانی تقدیر این شهر ملتهب ببار ای آسمان آرام آرام ببار با دانه های فراوان فقر که از سقف خانه چکه می کند ببار تا تکه ای نان و چای شیرین شوی برای تلخی کام سفره ی پریده رنگ شامگاه ببار که...
از آن لحظه که اولین بوسه ی تو به نوک انگشتانم نهاده شد هرچه می نویسم از آلودگی های زمینی دورتر و به آسمان نزدیک تر است...
محبوبِ من بگو با من ...حوالی چشمانت هوا چگونه است؟! به نظر، چون آفتاب داغِ ظهر تابستان تیز و پر هیاهو اما من دوست میدارم همه اش فصل بهار باشد ابرآلود و خنک با درختانی پراز شکوفه های ریز صورتی میان دشت وسیع افکارت تا چشم می رود سبزی باشد...
رفتم آسمان هارا تماشا کنم چشمانم به هرسو به هوای بویِ عطرِ تو تمام خاطره هارا گشته با یک چتر که خیس از سکوتِ باران خورده ی فاصله هاست رفتم باران ها را تماشا کنم سیلِ هجوم قطرات که بر سرِ تنهایی ام می ریخت و مرا تا انتهای رویای...