پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وَ تو در آغوشِ شهریور آمدیدر واپسین نفسهای گرمِ تابستانآمدی تا شاعرانه ها زاده شونداز بطنِ نارنجیِ پاییزیکه پیشِ رو استحالا که آمدیزودتر دستِ ابرها را بگیر و بیاورتا سراب گلویِ زمین رانبریده است......
شهریوری که باشیمی شوی دلیل آرامش دیگرانانگار خدا وجودت رابا گل های بابونه سرشته باشد ...شهریوری که باشیمی شوی مایه ی دلگرمیمی شوی سنبل صبوری و اعتمادمی توان ساعت ها کنارت نشستبی آنکه خسته شد ...شهریوری یعنیفرزند ته تغاری تابستاندُردانه ی فصل داغشاد و پرشور و خاطره انگیز ...متولد شهریور یعنییک خوشه ی طلاییپر از بهترین ها ......
به نامِ شهریور...."دست پاچه فرزندِ سال"....دست پاچه یِ بستنِ بارُ بنه یِ گرما....دست پاچه یِ تمام شدنمرزِ سبزی تابستانُ و زردیِ خش خش وارِ پاییز....به نامِ شهریور...با عصر هایی کشدار و شب هایِ غم آلوده یِ رفتن....شهریوری که تویِ گوشِ تمامِ روزهایشصدایِ زنگِ مدرسه ها پیچیدهو مثلِ طفلِ فراری از مکتبدلش پیچ میخورد و سرش تاب....به نامِ شهریور....که بادِپاییزی تنِ رنجورش را میلرزاند و گرمایِ مردادیهنوز تویِ رگ هایش ...
"عصر تابستان" است، آی می چسبد چشمهای توبنشین، میخواهم دلی به دریا بزنم...!...
" تابستان" که می شوددلم شور می زند ...نکند طعم گیلاسهای بازارمرا از یاد تو ببرد.!...
این حرارت تابستان را بگذاریدبه حساب این که فصل دوم سالدلش به بودن معشوقه اش گرم است....
برای من فصل ها همیشه از چشمان تو شروع می شود امروز که نگاهم کردی فهمیدم تابستان چقدر زود آمده است...
هوا خواه "توام"چو "تابستان"به گرمای "مُردادش"...
در باغ های دورهزار چشمِ زرد رنگبا درخشش و گرمیِ ظهرِ تابستانسلام می کنندآفتابگردان های درشترو به خورشید، با نورهای زردسرود می خوانندگویی هنوز ون گوگ نشسته وگرمِ نقاشی ست ......
حتما اشتباهی رخ دادهشهریور مال پاییز استاسفند بوی بهار می دهد وپول برق خرداد از تابستان بیشتروتوزمین برای تو کوچک است !...
نمی توانم بهار را در جیب هایم بگذارم!می توانم دست های تو را در دستانم نگه دارمچشم هایت را در نگاهم بریزم!لبانت را بر لبانم بنشانمو با عطر بهار،و قلبی پر از صدای توبه خیابان عریض تابستان کوچ کنم ......
دلم رگبار می خواهددر نگاه تو چکه کندببارد و بوزد وپاییز را بهار کنددلم جوانه می خواهدموهای سفیدم را سیه کنددر میان شکسته های استخوانمقلمی در خاک جا کنددلم پاییزو زمستان و بهار می خواهدنه یک کسر نه یک اضافه ....رنگ پاییزغنچه ی بهارباران زمستانگرمای تابستانیکی در دگری را فنجان کندینوشمت سرددر جایی داغ داغمیان دلم معتدلت کند...
گرماے دستانت داغی لبت تبِ تنت و آتشِ آغوشت️تابستان چه میگوید این وسط؟!...
این هُرم تابستان نیست زمین از فرطِ دوست داشتن تو️تب ڪرده است....
گرمای آغوشتاین فصل را عاشقانه تر کردهپر و بال داده به عشق ماندل انگیز و دوست داشتنی تر شدهبی شک از دل ِ تابستان به قلبم رسیده ای....
فکر کن اولین روزتابستان باشد،و یاد تو از سقفخیالم چکه کند!مثل صدای یخ در شربت،مثل خنکی هندوانه در یکظهر داغِ تابستانی،مثل یک نسیم که جانت رانوازش می کند...عاشق که باشیمیتوانی با خیالش همزندگی کنی!نه گرما حریفت می شود؛و نه این جمعه هایبی حوصله ی کشدار......
با تو بودن را دوست دارممثل گل به وقت بهارمستانه های تاک به موسم تابستانخنکای غروب های پاییزو سپیدی برف زمستان.... ..با تو بودن را دوست دارمکه چشمانت سرآغاز عشقو انحنای لبخندت ابدیت من است ..معجزه ی زندگی امآغوشت را به روی عاشقانه هایم باز کنکه حال لحظه هایم با توناب ناب است ........
روزهای داغ مرداد مجنون بیچاره ای می شوم که به جای لیلی پی یک کاسه ماست می گردد. مثل روزهای بچگی که با بابا زیر درخت گردو حیاط خانه می نشستیم و دوتایی به آسمان نگاه می کردیم، به امید آن که گردویی از آن بالا بیفتد پایین. فکر کنم همان روزها بود که دلباخته طعم دوست داشتنی گردو شدم. بابا می گفت:« گردو مثل عشق است، نباید اجازه بدهی که کامل برسد. همان وقت که ترد و تازه است باید آن را بچینی، همان وقت که دست را قهوه ای و سیاه می کند.» روزهای داغ تابستان، ...
جاری ی باران بهارگرمای آفتاب تابستانشکوه رنگ رنگ پائیزوقار برف زمستاناز چه حرف می زنم؟جمع فصلهاستفصل پنجمعشق...
هوا کدر استو من در بغض آسمانذره ذره آب می شومشروع توستدر پایان منو من در اوج تابستانغرق پاییزم ......
محبوبِ منبگو با من ...حوالی چشمانتهوا چگونه است؟!به نظر، چون آفتاب داغِ ظهر تابستانتیز و پر هیاهواما من دوست میدارم همه اش فصل بهار باشدابرآلود و خنکبا درختانی پراز شکوفه های ریز صورتیمیان دشت وسیع افکارتتا چشم می رود سبزی باشد و جوانهنور باشد و حالِ خوبُ بویِ خاک باران خوردهومننامت را به تمام گنجشگ های کوچک قلبمیاد داده اماکنون همه ام ،پروازی به بلندای قصه های دور استدر نهایت خیالتکه من از چشمان توبه آسمان رسیده...
ای کاش این خردادرخ دادِ آمدنت بشود آن وقت تیر که هیچکلِ تابستان را بهمبارکیِ آمدنت چراغانی می کنمحضرت یار.......
چشمانت حکم تیر که می دهند،تابستان آغاز می شود. ....
قباله ی گرما به نامِآغوش تو ثبت است️تابستان بیخود از راه میرسد!...
امروزچقدر بوی زندگی می دهیدر این صبحی کهتازه تر از عطر بهار نارنج است!!!از اتاقک شیشه ای عبور کنبیا این سوی ترآسمان به تو چشم دوخته استآغاز تابستان استدلت را پیوند بزن به بلندای البرزبگذار ریشه هایتدر جشن آب وخاک برقصندودستهایت تا دل خورشید پیش برودمنبه نور چیدنت را به تماشا نشسته ام......
برای من فصلها همیشه ازچشمان تو شروع میشود امروز که نگاهم کردیفهمیدم تابستان ...چقدر زود آمدہ است!...
گرمای آغوشتاین فصل را عاشقانه تر کردهپرویال داده به عشق ماندل انگیز و دوست داشتنی تر شدهبی شک ,تو,از دل تابستان به قلبم رسیده ای....
آمدی رویای من تعبیر شدعشق پیش روی من تصویر شد آمدی و زادگاه عشق منفصل "تابستان " و ماه تیر شد....
دست می بَرم بین خاطراتبه روزهای دور و تکه ای بیرون میکشمصدای خنده ی تو از پنجره بیرون می زندظهرِ گرمترین روز تابستان استدرست همان لحظه که عشقشبیه افتادن سیب های درخت در حوضبه قلب هایمان افتاد،تکه تکه از خاطرات بیرون میکشمشاخه های خشکیده ی رُزپیراهن های گلدارسنجاق های سربیت بیت شعرهای عاشقانهترانه های قدیمیبادبادک های رنگیشمع های تولدرقص های دونفرهاشک هالبخند هاتمام اولین ...
برای من فصل هاهمیشه از چشمانِ تو شروع می شود ؛امروز که نگاهم کردی فهمیدمتابستان چقدر زودتر آمده است!...
زیباییهای تابستان را دریابیدخورشید که باشی...هر روز می آیی و می روی, منظم و دقیق...ولی کسی قدر تو را نمی داند!در حضورت سایبانی جستجو می کنند,سایه را می پسندند و برتو ترجیح میدهند با آنکه تمام وجود و هست آن سایه نیز از توست..تمام زندگی شان را از تو دارند اما از تو روی بر میتابند! ولی ماه که باشی, یک شب هستی و یک شب نیستی, گاهی کامل و گاهی ناقص...همه شیفته ات می شوند,برایت می سرایند, عزیز می شوی,حال آنکه ماه هم...
سلام تابستان !فصل خوب خاطره انگیزِ من ...نفسِ گرمِ تو را دوست دارم ،بوی فراغت می دهدبادهای لطیف و ملایم بعد از ظهرت ؛مرا یاد بازی و شیطنت کودکی ام می اندازدیاد روزهایی که آمدنت ؛پایان درس و مشغله ها بودنام تو تداعی کوچه هایی شلوغ ،و هیاهوی کودکان بازیگوش است ...تو هر چقدر هم که گرم و طاقت سوز باشی ؛من به حرمت لبخند کودکی ام ؛تو را دوست دارم ...آغوش آرام و بی دغدغه ات ؛جان می دهد برای تفریح ،برای سفر ،برای فراموشی ....
تقویم به مایک دم و بازدم بی دغدغه بدهکار استبهار و پاییز و زمستان و تابستان هم ندارد....
می شود میهمان تابستان بودو از دستانِ آفتاب فنجانی گرمی سرکشیدمیشود با لباس خزانچشم در چشم پاییز گذشتمیشود روی چمن های یخیِ زمستان پابرهنه قدم زدو تنها با «تو»و به بهاری چون «تو» رسیدمی شود......
یک روز که پیغمبر ص از گرمی تابستان همراه علی ع میرفت در سایه ی نخلستان دیدند که زنبوری از لانه خود زد پر آهسته فرود آمد بردامن پیغمبر ص بوسید عبایش را دور قدمش پرزد بر خاک کف پایش صد بوسه دیگر زد پیغمبر ص از او پرسید آهسته بگو جانم طعم عسل...
زمستان دست های تو خود شعریستبه بلندای پروازو گرمای تابستان...
برای زیستن هنوز بهانه دارممن هنوز می توانم به قلبم که فرسوده استفرمان بدهم که تو را دوست داشته باشدبه قلبم فرمان می دهممیوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنندتو در تابستان از راه برسیسبدهای میوه را که وصیت نامه من استاز زمین بی برکت و فرسوده برداریاز قلب بیمارم می خواهم تا آمدن تو بتپد...
گرمای آغوشتاین فصل را عاشقانه تر کرده، پر و بال داده به عشق مان.. دل انگیز و دوست داشتنی تر شدهبی شک تو، از دل تابستان به قلبم رسیده ای.....
زندگی را ورق بزنهر فصلش را خوب بخوانبا بهار برقصبا تابستان بچرخدر پاییزش عاشقانه قدم بزنبا زمستانش بنشینوچایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوشزندگی را باید زندگی کردآنطور که دلت می گویدمبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری...
چشم هایت؛ چشمه های شرابلب هایت؛ باغِ خرماوآغوشت آفتابِ داغِ تابستان است....
پسرم!یک بهار، یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی،زین پس همه چیز این جهان تکراریست،جز مهربانی......
قلمی به دستم می دهند و کاغذیتا از گناهان خوداعتراف نامه ای رقم بزنم...و من تنهااز کابوس مداوم گنجشکی می نویسمکه به تیر و کمان مندر تابستان هفت سالگی ام مُرد......
به بوسه هایت قسمزمستان سردی در راه استکمی جلوتر بیاشراب لبانت را می خواهممی گویند وقتی مست باشیزمستان چله ی تابستان است…..!...
تا وقتی تو هستی که دستانم را بگیری،آرزو میکنم هر روز زمین بخورم!کاش تابستانها هم برفی بود !...
من در شگفتم که آیا برف به درختان و مزارع عشق می ورزد که این چنین آن ها را به آرامی می بوسد؟ و سپس آن ها را چنین آسوده و در امنیت با لحاف سفیدی می پوشاند و شاید می گوید:”بخوابید، عزیزانم، تا تابستان دوباره بیاید.”...
توراز فصلها را میدانیوقتی پاییزآهنگ رنگ رنگ موهایتتابستانالتهاب سرخ لبانتزمستانسپیدی شانههای برفیاتو بهارقرار با اطلسیهادر مردمک چشمان توست...
از راهی که تو آمدهای پیچکها میآیند و نمیروندکولی از سنگهای تابستان میترسد از سنگهای تابستاناز راهی که تو آمدهای مرغهای عشق میآیند و نمیروندکولی از ماسههای زمستان میترسداز ماسههای زمستاناز راهی که تو آمدهایمنمیآیم ونمیروم...
دیشب به خودم گفتم :شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمیآید، از بهاری میآید که فرا میرسد ...گیاه به روزهای که رفته نمیاندیشد، به روزهایی میاندیشد که می آید، اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد ...چرا ما انسانها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آن چه میخواهیم، دست یابیم ؟!...