شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
باز آن صفای دیروزی آرامآرام...از کنارِ دِنج خلوت ها گذشتباز هم...روییدن سرو بلنداز دلِ شبهای تاریکی گذشتباز یک...روز تنهایی تلخکنار غمخانه ایوان نشستچه غروبی بود!آن روز نیز گذشترعنا ابراهیمی فرد...
بوی نم باران باشد وکُلبه کاهی و پنجره چوبی باز قدیمی برای یک دل سیر دیدن بوی شالیزار ها و تماشای دختر گندمگون همسایه با دامن چین چین پر از شکوفه یاس و شالی به رنگ کهربا و سینه ریز عقیقاو هنوز هم زیبا راه میرود و اسب ابلغش را دلبرانه نوازش می کندنانی از بوی گندم های معطر می پزد که عطرش هر رهگذری را سر به هوا میکند مهربانی را از رنگ آبی آسمان و سادگی را از لطافت نسیم به ارث بردهگاه گاه عصرانه به من لبخند میزند و همراه گله به چَرا می رو...
دل مردگان معنای اِحیا را نمی فهمندفرق غروب و صبح فردا را نمی فهمندآنها که سیرابند رنج تشنگی ، حتّیطعم خوش آب گوارا را نمی فهمندشب خفتگان هم در سکوتِ مبهم شبهاحال دل غمگین و تنها را نمی فهمندصحرا نشینان بیابان های لَمْ یَزرعبی شک شمیم عطرِ گلها را نمی فهمندناگفته ها گم میشود در بغض هر واژهکوران که مفهوم الفبا را نمی فهمندباور نمی کردم ولی افسوس آدمهااحساسِ در هر شعر زیبا را نمی فهمندآرام تر دنیا نَکوبان قلب عاش...
رفتن زیباترت می کندچونان که غروب خورشیدش راو رنگین کمان باران را...
چرا دلش نمی گیرد؟مگر شهرشان غروب ندارد!ارس آرامی...
زیباییهمچون پراکندگی یک ایل در کوهستانهمچون گذر یک رودخانهزیباییهمچون قایقی در غروب یک دریاهمچون قطاری در عمق سبز یک درهزیباییهمچون رقص دود سیگار_در زیبایی اترفتنی نهفته است_...
...تنها یک لحظه طول کشیدغروبی که مرا در خود گم کردو حسی که تا ابد نامم را فریاد کشیدرعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
پر گشایم در باد ...هر کجا باشد ، باشدپرواز خواهم کردتند برخواهم خاستو خواهم رفت ...به کوی سبز سپیدار رویاییبه ابدیت مطلق یک وجدانبه شهر های محکمه دار سنگ فرش که صحبت چلچه را...از میان شیشه های سرد مکدرکه روزی فریاد خواهند کشیدبا صداقت آواز قناری هم آغوش خواهند کردچهار چشمی ست..که هیچگاه مرا رها نخواهد کردو هیچگاه ...صحبت پنهان چلچله رابرای آنکه روزی...روزی هنگام طلوع خورشیدبه گوش خسته و متکبر و بی طاقتم رساند...
سر می کنم در روزهایی که نمی دانم...یک ساعت دیگر من آیا زنده می مانم؟!انگار با من قهر کرده روی آرامشدریای بغضم در تلاطم های طوفانممرحم نمی خواهم برای زخم هایم چونکل جهان درد است در هر ذره ی جانماز حال و روزم بی خبر هستند آدم هامن پشت این لبخندهای خسته پنهانمحتی ندارم سایه ای که پشت من باشدبرگی میان باد و پاییزم، پریشانم...گفتی بگیرم دست هایت را ولی دیدمآب از سر من رد شده بس که ویرانم!بگذار من تنها بمانم با غروب...
بادِ پاک، با طراوتِ بهاراز افق، آن سوی باغ های آسمانمی وزد به مخملِ غروبآفتاب، شادمانه با نشاط و شوقبا شتاب، با نوازشی به ابرمی رود به پشتِ کوهمن در این سعادتِ لطیفغرق می شومتا طلوعِ ماه، تا دمیدنِ ستاره ها ...تا شکوهِ آفرینشِ خدا ......
گەر خۆڕەتاویش ببوایەمئاسمانم بە باوشت دەگۆڕایەوەکه بەیانیان لای تۆوە هەستموئێواران خۆم لە تەنگی باوشت داشارم...ترجمه:اگر آفتاب هم بودمآسمانم آغوش تو می شدکه هر روز طلوعم از کنار تو باشدو غروب هایم به تنگ آغوشت پناه برم......
ڪشنده تر از ساعت دوازده شب بہ بعد اون غروب لعنتیہ ڪه یھو با تمام وجود دلت بودنشو مےخواد ولی ️نیست️ ...
من قدم زدن در صبح زود و غروب را دوست دارم. اولی روزم را می سازد و دومی شبم را...
عصر جمعه دختری ست که:دلتنگ می شود، غروب می گیردبغض می کند، شفق می شودمی گرید و گیسو می افشاندباران بهاری نازل می شودشب با بستن چشم هایشخورشید را خاموش و برای دیدن (صبح وصال) به رویا می رود...ارس آرامی...
طلوع زیباست ولیباید خورشید را در آغوشِ غروب خفه کردنوری که نتوان با آرامش نگاهش کرد بمیرد بهتر است...
یلدا برای من یعنی ، یک لحظه بیشتر بیداریلحظه ای بیشتر اندوه ، ترجیح خواب اجبارییلدا برای من یعنی ، لحظه ای بیشتر دلتنگییعنی بلندترین هجران ، صبر از روی ناچارییلدا برای من یعنی ، دقیقه ای بیشتر تنهاییخودم میزبان خودم ، لحظه هایِ یکنواختِ تکرارییلدا برای من یعنی ، لحظه ای سرگردانِ در تقویمیعنی تعجیل غروب ، لحظه ای بیشتر غمخوارییلدا برای من یعنی ، وقت اضافهٔ پاییزجلوهٔ لحظه هایی تلخ ، طولانی ترین سوگوارییلدا برای من یعن...
زندگی ...مثل صبحرسمی آشناستو مانند غروبرازیست غریب !...
محبوب من!حرف هایی است همچون لیموشیرین؛به هنگام نگوییم تلخ می شوند!مصایبی هم هست کهاگر به هنگامِ پریشانی بازی نکنیخنده دار می شوند؛مثل گفتن از عشق وقتیکه مژه هایت سفید شده یاهنگامی که رو به آخرین غروب نشسته ای ......
بیا اصلاً خودمان را گول بزنیم...بیا فکر کنیم که دنیا این شکلی نیستدنیا جنگ نیستدنیا گرانی نیستدنیا دل خوری و نارفیقی نیست...بیا فکر کنیم که دنیا جایی ست کهشلیل و آلو قرمز دارددنیا هنوز میوه های تابستانی داردفصل میوه های تابستانی که گذشت بیا به انار فکر کنیمبیا به دون کردنِ انار فکر کنیم.بیا فکر کنیم پاییز دل گیر نیستغروب دلگیر نیست...هنوز می توان غروب در کوچه قدم زد و یا پشت پنجره خیابان را نگاه کرد......
ازبس که توخوبی و / خاطرتورومیخوام دلتنگی غروب / واسه تونمیخوام...
ٖبیا اصلاً خودمان را گول بزنیم...بیا فکر کنیم که دنیا این شکلی نیستدنیا جنگ نیستدنیا گرانی نیستدنیا دل خوری و نارفیقی نیست...بیا فکر کنیم که دنیا جایی ست کهشلیل و آلو قرمز دارددنیا هنوز میوه های تابستانی داردفصل میوه های تابستانی که گذشت بیا به انار فکر کنیمبیا به دون کردنِ انار فکر کنیم.بیا فکر کنیم پاییز دل گیر نیستغروب دلگیر نیست...هنوز می توان غروب در کوچه قدم زد و یا پشت پنجره خیابان را نگاه کرد...بیا هر روز که بی...
من از تمامِ جهان، نامِ ناتمامِ تواَمتمامِ کوچه ی بن بست را به نامِ توام!تمامِ کوچه پس از رفتنت سیاه شدهمسیرِ خانه ی من با تو اشتباه شده!!شروعِ رفتنت آغازِ گم شدن ها بودکسی در این نوسان روی تاب، تنها بودکسی شبیهِ من از اعتیادِ تنهایی...اثر نمیکند از غم، پُمادِ تنهایی!درونِ خلوتم از احتیاج میمیرماز عشق و درد و غمِ لاعلاج میمیرم!چگونه؟ با که؟ از آن سمتِ جوب میرفتی؟؟غروب آمدی و در غروب، میرفتی!...
وقتی غروب زود می رسدکسی از جایی دور نِی می زندو زمزمه ای نزدیکتر، می نشید جایی میانِ پیچ و تاب موهایماما هر چه نگاه می کنم آنسوی پنجره ، چنارها بی برگ!سالهاست از فصل کوچ گذشتهومن در کالبدم جا مانده ام،حالا گرمایی نیست...سرمایی هم!دیر زمانی است مهتاب خلوتِ خانه را پُر کردهمگر نه این که آتش، با آتشی دیگر روشن می شود؟!پس بیا و این پاییزواژه های دلنشین بگوو در بهایش بوسه بخواه!وقتی غروب زود می رسدتو را نزدیک تر م...
اینجا هوا ابری ستو من در آبشخور حوادثشپیِ تنهاییِ خود می گردم....درختی شده ام بی بارکه برگهایم سبز استو ریشه هایم زردپنهانش می کنمتا سپیده ، غروب را در من نیابد...
پاییز باشد... جمعه باشد... غروب باشد... و دلتنگی ؛ دلتنگی...!عجب جمعه ی دلگیری داری پاییز !...
(بی گمان می گذرد)بی گمان،خواهد رسید روزی،که بشویی دست و دلت را،در جوی روانبی گمان آید روزی،تا بنشینی کنار آتشچای بنوشی با شیرینی عمرزندگی را باز ببینی،که باز می خندد به روی تونترس ای جانم، نترس...بی گمان از پس این غروب دلگیر،آید روزی،که آفتاب دلت دوباره گرم باشدزمستان باز خواهد رفتو تو باز،جوانه خواهی زدرشد خواهی کردبی گمان،این غم و دلتنگی تو می گذردهم چنان گر بگذشت،باز هم می گذردمحبوبه کیوان نیا(...
خیابانغروب می کنددر اندوه گام هایمخانه ام کجای شهر گم شده است؟...
بیچاره آفتابگردانتا غروبهرچه خود نمایی کردعشقش را ندید!......
بریز عطر نفس هایت راروی تن تب دار جمعه مطمئن باش صبح هایش طعم سیبو غروب هایش... رنگ بهشت خواهد گرفت!...
هر برآمدنیفرو رفتنی داردکاش هرگز به غروب نرسیم...
غروب اجراى هر روزه نمایش دلتنگیستهمین قدر زیباهمین قدر با شکوههمینقدر غمناکگویى غم جهان است که در جان آدم ته نشین میشود...
دوست داشتنتهر صبحدر من طلوع میکندو این یعنیغروب تمام غصه هایم......
شمشیر را از رو بستهشبی که غروبش دلگیر است......
چه بی موقع رفتی...تازه داشت شباهتغروب و گونه هایم...طلوع و موهایم...انار و لب هایم راباورم میشد ......
پاییزپرنده رفته و متروکلانه اش به جا مانده وکوهستانگویی که تیره تر شده استغروب و منکنار چشمه ایکه سر از سنگ ها درآوردهو نِی لبکت را که در بهارزیرِ شاخه های سبز گم شده بوددیدم به زیرِ نورهای غروب، شعله ور گشتهمن یاد عشق هایی افتادمکه زیرِ پرده ی حُجبگم شده است ......
در دل من...همیشه زمان به وقت چشم های توست...چشمهایت را که می بندی...غروب می کنم......
روزی خواهد آمدصبح یکی از همین روزهای باقی ماندهجاده ی رو به غروب راقدم خواهم زد.با شتابِ بال پروانهو نرم آهنکِ صدای پایِ حلزونِی کوچککه به جای صدفشصندوقچه ای بر گُرده اش آویختهبا مُهر یادگاری هایِ خَراشانیدههمه جایش تو به تولا به لاانباشته از زخمِ ناسورِگزش هایِ نابجاکوچ می کنماز ولایتِ قُربتپناهنده می شومبه سرزمینی غریببال هایی فراخ می خواهمبکوبم بر سینه ی اینآسمانِ راه راهِ خاکستریبا آن خال هایِ ...
دلتنگی نه خیابان است نه کوچه نه شب می شناسد نه روز نه جمعه است و نه میان هفته دلتنگی لحظه ی غروب است برای آسمان دلم که نظاره میکند فقط دور شدنِ تورا ......
نمی شود از فصل هاپاییز را کنار گذاشت ..از هفته ، جمعه را حذف کردو از روز ، غروب را ندید .نمی توانم از جهان کشورت را نخواهماز کشورت ، جاده هایی که به شهر تو می آیندو از شهر تو ، خیابان های منتهی به خانه ات .آنچه که مرا به یاد تو می اندازد گناهی ندارد ..چند خط به عقب بر می گردم و از نو می نویسم .اینبار خودم را حذف می کنم ....
درست همان لحظهکه غرق آرزوهایت هستیساحل ،زیر پایت را خالی می کندخوب غروب را نگاه کنشایدآهوبغضمرا ببینی...
تو را بی چتر می بینمزیر بارانبا موهای ریخته بر گونهتو را در ساحل می بینمتا مچ در آبمی خرامیو می بری دل راتا افقی سرخ در غروبتو را در باغ انگور می بینممست از شاهانی ی شراب نشدهتو را می بینمکتاب در دستزیر باریکه ی نورو باز می بینمتاینجاو باز آنجابگو چرادر همه حالت زیبایی...
بعداز اون غروب دلگیرتوی ماشینوقتی پردادی همه رویامومیدونستم که پی بهونه هستیمیدونستم دوبارهنمیخوای که بشنوی حرفامودیگه خسته از گلایه کردنمدیگه خسته ام از اینکه هی بخوامبگم عاشقانه باز دوستت دارمبگو ای عزیز دل نازک منچی دوباره دلتو خون کردهعشق ما همینجوری گل نگرفتکه بخوای اینجوری پرپرش کنی...
دنیا نمےگذرداین ماییم کہ رهگذریم...پس در هر طلوع و غروبزندگے را احساس کنو مہربان باش،شاید فردایے نباشدشاید باشد و ما نباشیم...فراموش نکن دنیا به کام توست. پس برقص تا دنیا مجبور شود سازش را روی حرکات تو کوک کند. برقص و زیباترین رقصت را در برابر سمفونی مشکلات به نمایش بگذار...
ای انسان...نور خورشید دارایی تو نیست!!!تویی که گلوی هر طلوعی را بادستانت می فشاری و غروب ها را با غرور به تماشا می نشینی...تو حتی دریا را رو به پنجره ات سرپوشیده انتخاب می کنی.کوری میراث ابدی توست.در هزار توی ذهنت تنها و تاریک بمیر......
روزهای هفته فرقی بر سر حالمان باز نمی کنندجمعه باشد یا شنبه،غروب،غروب است...عشق بازی های خورشید و افقماشه ی دلتنگی را می چکاندو فشنگ فخر فروش بوسه هاشان،خون آلود می کنددل آدمی و آسمان را...حال تو بگو سهرابپشت دریاها،مغرب اش غروب ندارد آن شهر...!؟با یقین میگوییکه در آن هیچکسی تنها نیست...!؟...
چه سرخوش است جمعهبی خبر از دلمان،با طلوع زود هنگامشو از غروبی که جانمان را میگیردتا به سر آید...
غروب پایان داستان خورشید نیست ...یک شروع دوباره ست......
چنان خسته ام از روزگارانگار روح صد آدم پیردر سینه ام حلول کرده استپیرمرد درون مناز این همه روزهای بی شمارتنها یک بهار آرزو دارد.یک بهارکه غروبشدل هیچکس نلرزد......
تنها تو بودی که می خواستمغروب را برایت زیبا کنمو رازهایم را بدانیو رازِ رازهایت را بدانم،می خواستم آینه ام باشی که هروقت زیبایم در تو بنگرمو زخم هایم را پیدا کنم...می خواستم اجاق تو را گرم کنممادر پسرت باشممادر دخترتوارث کتابخانه ات،می خواستم برایت ترانه بخوانموقتی پرنده ای در شعرت تخم می گذاشتو لانه اش را گم می کردو تو اندوهگین میشدی،می خواستم بر تو ببارموقتی جنگلی در دلت آتش م...
کس نداند که در این تنگ غروبدلتنگی و غم چه غوغا دارد...