جمعه , ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
نه به چاهی نه به دام هوسی افتادهدلم انگار فقط یاد کسی افتاده غرق یادت شدم ای چشم تو روشن، آنقدرکه به اقیانوس انگار خسی افتاده از همان روز خداحافظی پاییزیبه دهان غزلم طعم گسی افتاده آخرین برگم در دست درختی در بادکه اگر زود به دادش نرسی، افتاده گرچه آرام، پر از وسوسه ی عصیانممثل شیری که به چنگ قفسی افتاده...
دخترِ پاییزی اما داستانش فرق دارد با تمامِ دخترانِ زندگی ات...یا از مهر آمده تا با مهربانی اش رخنه کند در تک تکِ لحظه هایت...یا با آبان آمده تا احساساتِ پاکش را به پای زندگی ات بریزد...و یا در آذر چشم گشوده تا با لجبازی های عاشقانه اش نور شود در،چشمانِ خسته ات را....دخترِ پاییزی آمده تا یک عمر،بی باده مست کند جانت را....مبادا بِشکَنی جامِ احساساتِ قشنگش را...مبادا باران باشد و دست نشوی در دستش...مبادا غروب باشد و پا نشوی برای پیاد...
من و یارمهیچگاههمدیگر را نخواهیم دیداو به باد پاییزی می ماندمن به برگی خشکاو باد است ، می آیدمن برگممی روم...
حالش را داری برویم زیر اولین باران پاییزی؟از بهارستان تا خود سعدی روی جدول گوشه ی خیابان راه برویم و زندگی کنیم لحظات با هم بودن را...بی خیال تمام حرف های عاقل ها؛ حالش را داری دیوانگی کنیم تمام بعد از ظهر بارانی مهر ماهمان را؟ بند کفشت را سفت کن که چند دقیقه ی دیگر جلوی درب خانه تان منتظرت هستم!نویسنده: علیرضاسکاکی...
جانانِ پاییزی اماگر نباشیهر سالچطور به پاییز بگویمخداحافظوقتیتو زادهٔ آذری...
محبوبِ پاییزی امنگرانِ آمدنِ یلدا نباشتو که باشییلدا آخرِ آذر نیستشروعِ خواستن اتیک دقیقه طولانی تر است...
وَ تو در آغوشِ شهریور آمدیدر واپسین نفسهای گرمِ تابستانآمدی تا شاعرانه ها زاده شونداز بطنِ نارنجیِ پاییزیکه پیشِ رو استحالا که آمدیزودتر دستِ ابرها را بگیر و بیاورتا سراب گلویِ زمین رانبریده است......
رقصان به نسیم، گردو و تبریزی ستدستان خدا به فکر رنگ آمیزی ستپیچیده شمیم مهر و می ریزد برگپاییز نیامده هوا پاییزی ست...
از خواب من گذشته ایبه آرامیِ قوییدر دریاچه ی پاییزی...
قلبم را می شڪافم ..تمام رڪَ هایش ملودے هایی عاشقانہ را زمزمہ میڪنندڪہ ریتمشان شڪل توستعمقشان اما پاییزے استآه دلهره ے پاییزانہمی ستایمت ......
ایده آل یعنی دراین حال و هوای ناب پاییزیتو را داشتن️ ......
عشق آذری ماهی امدر این سرمای پاییزیمرا مهمان گرمای وجودت کن...
انتظار/لانه کرده کنج اتاق/شب/سر و تن میشورد/در باران پاییزی ....
آبان را به این می گذرانمتا پنجمین روزشتو را در میان باران و برگ های پاییزی تقویمپیدا کنم......
شاید خودت ندونی ولیروزِ تولدت برام ارزشمندترین روزِ زندگیمه؛از تمامِ دنیا هم خسته بشم وقتی بهم لبخند میزنی مثلِ ماهی ای که لبِ مرگ بهش آب میرسه، بر میگردم به خودم....مرسی که بهترین روزِ زندگیمو کنارم بودی و دومین تولدیه که با هم جشن میگیریمش و برعکسِ قدیم الان عاشقِ پاییزُ فصلِ مهر شدم...از خدا و مامانت مچکرم که تو این روزِ قشنگِ پاییز، مردی رو به دنیا آوردن که بشه خدایِ کوچکِ من رویِ زمین...یک سالِ خیلی سخت و پر از... رو پشتِ...
تو. ان تصنیف زیبای غم انگیزی//صدای خش خش ارام پاییزی//تو با رفتن دلم را غرق خون کردی//تو از احساس خوب عشق لبریزی//...
تامی خواهم از تو دل بکنمصیر می آید!چقدر این عطسه های پاییزی را دوست دارم...
* مثل یک جریان موسیقی/ مثل یک باران پاییزی/ ناگهانی بودنت عشق است!...
* تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی/ چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد/ به گوشم از درختان های های گریه می آید/ مرا هم گریه می باید؛مرا هم گریه می شاید/...
به جز تو با کسی قسمت نخواهم کرد خیابان گردی پاییزیم را......
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دلمیان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابرنمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان بازبرای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...