متن باران
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات باران
سگها کنار استخوانت خودکشی کردند
بعد از تو حتی دشمنانت خودکشی کردند
بوی تن تو مست کرده لاشخورها را
زنبورها دور دهانت خودکشی کردند
رفتی و مرگ آهنگ می زد پیش پاهایت
تصنیف ها روی لبانت خودکشی کردند
پیغمبر تاریکی! ای ارواح شیطانی
پشت سر تو پیروانت خود کشی کردند...
وقتی از لابه لای افق سرک کشیدی تمام غم هایم پرکشید ....
وآوای شادی ،کوچه ی دلم را پر از ترنم باران نمود ،اما حیف، با رفتنت،
فقط چشمان من بارانی نبود ،تمام شهر پر از ترانه ی دلتنگی...
حجت اله حبیبی
رفتی وآسمان دلم ابری شد
می ترسم ،باران بگیرد
من و بارون....
و چتری که دستان گرمت را می طلبد...
حجت اله حبیبی
رفتی وآسمان دلم ابری شد
می ترسم .....
می ترسم ،باران بگیرد...
من و بارون و چتری که دستان گرمت را می طلبد...
حجت اله حبیبی
نشستن در کنارت زیر باران تر شدن دارد
چقدر این عشق در ما وسعت باور شدن دارد
غزل از چشم هایت ناگهان سرچشمه می گیرد
ولی در دست هایت حس و حالِ سر شدن دارد
به حدی دلبری را خوب می دانی که حتا گل
به زیر کفش هایت حسرت...
در خیالم خاطرات آن زمستان مانده است
جای پای رفتنت در آن خیابان مانده است
بسکه دستان جدایی دست سردم را فشرد
دستم از لمس دگر دستی، هراسان مانده است
هیچ گنجشکی نمی فهمد زمان پرزدن
از چه ترسی شاخه ام این گونه لرزان مانده است
بار دیگر اشک هایم...
پاییزی ست تلخ...
میان سمفونی باران وُ،
--غروبی دردمند!
که رقص برگریزانش حتا؛
حسِ دلگیرم را
به وجد نمی آورد!
وَ در این شب ها
مهتابی سراغم را نمی گیرد
***
آه، پاییز!
اندوهم بی پایان ست!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
▪︎خەیاڵ:
خەیاڵەکانت
ئەوندە باڵا کردونە کە
ڕۆژێ چەن جار دێنە سەر دانم،
باران هەتا شەو دەبارێ و بەدوایی
-با- دایکی پیرم هەموو بەیانی
کۆلانە خوولینەکەمان گزک ئەدا
بەڵکەم کە بیت و سەرێکم لێ بدەی و
ئەم زامە کۆنە لەژێر چاومدا لابدەی و بیفڕێنی.
دڵم، شیشەیکی ناسکه بەڵام
دڵگیریەکانم و دڵگیریەکانت...
آسمان را ببین!
با آنکه همه جهان ،در آغوشش هستند برایشان اشک می ریزد.
آسمان اشک میریزد ؛
تا گلی دوباره متولد شود
تا درختی،شکوفه دهد
تا انسانها با دلی غمگین،زیر باران قدم بزنند
پاییزی شد دلم
با برگ های عشقت
باران آمد
برگ های عشقمان جدا نشدند
زندگی ،خود را تکان داد
من پنهان شدم در سایه عشقت
تو پنهان شدی در سایه عشقم
اما زمستان آمد
جدا کرد ما را از هم
گویا او خبر ندارد
هیچکس نمی تواند جدا کند برگ...
چشمانم را به آسمان دوختم،گویی آسمان هم آرام و قرار ندارد.
،دلش میخواهد ببارد اما غرورش اجازه نمی دهد.
همانند من
این روز ها هرچیزی هرچند کوچک مرا یاد تو. می اندازد تمام حرفهایم را برایت میزنم عکس العمل های همیشگی ات جلوی چشمانم نقش میبندد
بالاخره غرور اسمان هم...
خاستم فراموش کنم
خاطراتت را
ولی پاییز و نم خیابان
امان از باران
امان از باران...
ارس آرامی