جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
این روزها...خیلی چیزها دست من نیست...مثلا دستانت......
خطوطِ دستانت تداومِ بی انتهایِ زندگی آنگاه که همچون شاپرکی ظریف بر تزلزلِ دستانم انگشت میسایی استواریِ زندگانی موهبتی چکیده از نازکایِ پریواره یِ پرهایِ توتیغِ عشق است دست هایت رگانم را لمس کن ......
تو یک نفر بودیتو با چه لشکریبه تنهایی من هجوم آوردیچشمانت_دستانت_عطرتنت........
یک شهر رایک عمربا تو گشتم و اصلا نفهمیدم چراچرا هیچ کجای این شهر آنقدر زیبا نیستکه بشود دستانت را گرفت و بوسید گونه هایت را...
دستانت ذات شعرند در فرم و معنا،بی دستانت نه شعر بود نه نثرنه چیزی که به آن ادبیات میگویند...
اعتراف می کنم،آن قدر خیره به دستانت بودم،!که چهره ات یادم نیست......
به دنبال خوشبختی میگردمدستانت کجاست...؟تا بار دیگر لمس کنم......
صبحانه ام، میل لبخندهای تو ...دستانت را، به دستانم گره بزن!چشمانت را، به چشمانم بیاویز!می خواهم، یک زمستان را عاشقانهدر میان عطر نرگس پیراهنت،گرم کنم!!!️️️️...
دستانت ابر بهاری اند ،اگر نباشند جهان از تشنگی خواهد مرد ! ️️️...
جز دستانت، هیچ چیز ارزش سخت گرفتن را ندارد......
عشق مندستانت بهار است زنده می کند مرا...
پدر جانمدستانت گرمترین بود که تجربه کردمهمتایت نیست پدرتولدت مبارک عزیزم...
دستانت را در دستان عاشق من بگذار تا باهم از روی آتش بپریمبا داشتن تو آتش هم گلستان میشود...
و تنت ، وطنم ...دستانت ، دنیایم ...چشمانت ، زندگیم ...بودنت ، سرنوشتم...
هرچه میگیرم دستانت راجوابم نمیدهیانگار خطوطِ دستانتبا عشقِ دیگری اِشغال است......
جاری میشوی هر صبح در باور چشم هایم ...نفس میکشم عطر دلنواز دستانت را .....
چشمانت را نمی فهممهیچ وقت ارتباط برقرار نکردمبا هنرهای مفهومی !با من سنتیبه زبان ساده ی نوازش؛با دستانت حرف بزن !...