متن ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ساناز ابراهیمی فرد
"آشنای غریب"
در انتهای راهی که نامش را نمیدانستم،
در پیچ تند لحظههایی که بیسوال گذشتند،
در سایهی نگاهی که شبیه هیچ چشمی نبود،
تو را دیدم؛
آشنای غریب،
کسی که بیصدا، بینام، بینشانه،
در حافظهی هستی حک شده بود.
تو از کدام باد آمده بودی؟
در کدام شب بیمهتاب،...
" شدم آشنای تو"
در پیچوخم بادهای سرگردان،
در سطرهای نانوشتهی کتابی که هرگز گشوده نشد،
در سکوت شبهایی که صدایت را در جانشان پنهان کرده بودند،
من آشنای تو شدم.
چگونه باد، برگ را میشناسد؟
چگونه دریا، موج را به آغوش میکشد بیآنکه بپرسد چرا؟
من نیز چنین بودم،...
زندگی…
چون نسیمی که بر چهرهٔ دریا لغزید و رفت،
چون سایهای که در آغوش غروب گم شد،
چون فانوسی که پیش از رسیدن سحر،
آخرین شعلهٔ خود را در تاریکی رها کرد…
ما رهگذران این پل لغزانیم،
گذرگاهی که نامش را "زمان" نهادهاند،
سرگردان میان سایهها و نورها،
در...
در پستوی خانه،
جایی که سکوت، قصههای ناگفته را در آغوش گرفته،
و خاطرات، در سایهی دیوارها نفس میکشند،
رازهایی که با غبار زمان آمیختهاند،
هنوز زمزمههای گمشدهی روزهای دور را در خود دارند.
نور، کمرمق از پنجرهی نیمهباز میگریزد،
و سایهها، به نجواهای خاموش گوش سپردهاند،
گویی که هر...
"روزنه ی امید"
در تاریکترین شبها،
میان هزارتوی سایهها و سکوتهای بیانتها،
روشنایی کوچکی زاده میشود،
چونان جرقهای که در دل ظلمت میدرخشد.
روزنهای از امید،
نخستین نجواهای بیداری را با خود دارد،
زمزمهای که در گوش باد میپیچد،
و نوید صبحی دیگر را به دلهای خسته میبخشد.
بر دیوارهای...
روزگار غریبیست…
گویی که زمین از مدار خویش گریخته،
و زمان، در چرخشی سرگردان،
میان دیروز و فردا راه گم کرده است.
سایهها بینام و نشانی قدم میزنند،
آینهها، چهرهی حقیقت را پنهان کردهاند،
و باد، در گوش شبها رازهایی را نجوا میکند
که هیچ صبحی توان شنیدنش را ندارد....
"خوشبخت ترینم"
با تو، خوشبختی معنای دیگری دارد…
گویی که خورشید، از میان دل شب سر برآورده،
و ماه، در آغوش آسمان آرام گرفته است.
با تو، لحظههایم عطر شکوفهی باران گرفتهاند،
و هر قدمی که در کنار تو برمیدارم،
صدای تپشهای شادی را در جان زمین مینوازد.
تو آمدی،...
"یار سفر کرده"
رفتی…
و سکوتی از جنس ابدیت را در جان لحظههایم به جا گذاشتی،
مانند نغمهای که در دل شب گم شد،
مانند ستارهای که خاموش به بیکران پیوست.
نگاهم هنوز در امتداد راهیست که رفتی،
آغوشی که هیچ بادی نمیتواند پر کند،
و قلبی که صدای تپشهایش...
"فراموشت کردم"
روزی نامت را در گوش باد نجوا میکردم،
هر برگ پاییزی از خاطراتت رنگ میگرفت،
و شبهایم با یاد تو ستارهباران بود.
اما اکنون…
نامت را از لبهایم ربودهام،
خاطراتت را به دست باد سپردهام،
و شبهای بیماه را به سکوتی بیانتها تقدیم کردهام.
دیگر در کوچههای دلتنگی...
"همه کس من"
دلم از نبودنت خزان شده،
بیتو لحظههایم رنگ غروب گرفته،
گویی که آسمان، بیماه مانده
و شبهای من در حسرت نورت، گم شدهاند.
همه کس من،
هوای نگاهت را کم دارم،
صدایت، آن موسیقی آرام جانم،
در گوش دلتنگیهایم خاموش شده.
کاش میشد،
در باد نامت را...
"عشق خیالی"
در سرزمین رؤیاهای بینام، عشق تو چون مهی طلایی بر دشتهای خاطرهها میخرامد. تو را در زمزمههای باد میجوییم، در انعکاس نور بر دریای دور، در شکفتن گلهای بینامی که تنها برای تو شکفتهاند.
تو آن ستارهای هستی که هیچگاه در آغوش شب نمیمیرد، نوری که در سینهی...
"رودخانه ی بی رحم"
گاهی، زمان مانند رودخانهای بیرحم، بیوقفه جاری میشود،
و ما در کنارههایش، تنها نظارهگر لحظاتی هستیم که بیصدا از دست میروند.
چشم باز میکنیم، و میبینیم که فرصتها چون برگهای پاییزی بر آب افتادهاند،
رؤیاهایی که میتوانستند به حقیقت بدل شوند، در جریان بیپایان زمان گم...
"دریای آرزو"
در گسترهای از رؤیاهای بیکران، دست در دست هم، بیهیچ هراس از طوفانهای گذرای زندگی، در دریای آرزوها قدم میزنیم. موجهای خیال، نغمهای آرام در گوشمان زمزمه میکنند و آفتاب امید، با گرمای دلانگیزش راه را روشن میسازد.
گامهایمان بر امواج نرم آرزوها، ردپایی از اشتیاق بر جای...
"تاریکی مطلق"
شبها تو را از من گرفتهاند، همان شبهایی که در سکوتشان نامت را هزار بار فریاد زدم، اما پاسخی جز بادهای سرگردان نیامد.
چگونه این تاریکی مطلق جرأت کرد تو را از آغوشم برباید؟ چگونه ستارگان خاموش تماشا کردند بیآنکه نوری بفرستند تا راهی برای دیدنت بیابم؟
هر...
"زیر باران"
شب، سکوتی سنگین بر شهر گسترده است. خیابانهای خیس، زیر بارانی بیامان، در آغوش شب آرام گرفتهاند. تنها قدم میزنم، بیآنکه سایهای همراهم باشد؛ گویی جهان مرا فراموش کرده است، یا شاید من جهان را.
قطرههای باران، چون اشکهای بیاختیار آسمان، بر گونههایم میلغزند. باد میوزد، نجواهای خاموش...
"جادوی عشق"
در کنار تو، حتی سادهترین لحظهها
رنگ عشق میگیرند.
تاب خوردن در نسیم ملایم، صدای خندههایمان که در هوا میپیچد، دستهایی که محکم یکدیگر را گرفتهاند، همه و همه جادوی بودن با تو را نشان میدهند.
تو که باشی، دنیا سادهتر، زیباتر و پر از شور زندگی میشود....
دوسم نداری
دل من، سرزمین بیبهاری شده است،
جایی که خورشید بیرمق پشت ابرهای سنگین خاطرات جا مانده است.
عشق تو، روز گرم تابستان در آغوش میکشید،
اما اکنون سکوتی سرد در میانمان ریشه دوانده است، گویی پاییز بیرحمی بر گلهای امیدم باریده.
اگر قرار است دیگر نام من در...
قدر بودنت را نفهمیدم...
چه دیر فهمیدم که حضورت گنجی بود که بیدریغ از دست دادم.
هر لحظه در کنارم بودی، با مهربانی، با سکوتی که پر از عشق بود،
اما من، غرق در روزمرگیها، در هیاهوی بیمعنا،
قدر آن نفسهای گرم، آن نگاههای آرام را نفهمیدم.
حالا که نیستی،...
عشقم
در آن جنگل سبز،
دست در دست هم،
میان نور و سایه میرقصیم.
هر گام، قصهی نو میگوید؛
هر لبخند، مهری تازه میآفریند.
در آن لحظهی بیکران،
دنیا را فراموش کردهایم
و فقط عشق جاری است...
من بهار زندگیم ،آواز چکاوکم ،شُرشُر آبشارم ،نغمه ی بلبلم، غَزل عاشقی هستم که به معشوق نثارش می دارد.
روحی هستم بر جان مرده ،صدای تپش قلبی هستم که از احساسات پرشور و شوق خود می تپد،
نسیمی هستم که صورت بشاش و همیشه خندان را نوازش می دهد.
صدای...
امشب شبی است که تمام حقیقت تلخ و ناگوار بر دوشم سنگینی عجیبی دارد.
اشک عجز و ناتوانی را ساعتها از دیدگانم سرازیر کردم ،اما به جایی نرسیدم.
چندین ساعت سکوت را بر حرف زدن مقدم دانستم ولی ... دل طاقت نیاورد و نوشتن را بر سکوت مقدم تر دانست...
دست به قلم بردن،
چه راحت و آسان است.
اما ...
روی کاغذ رقصاندنش،
چه سخت و دشوار...
ساناز ابراهیمی فرد
در سیاهی ظلمت زای ذهنش آواره و سرگردان ، پَرسه می زند
این طرف و آن طرف ،
در تاریکی وحشت زای ذهنش ،
صدایی می آید
گوش می دهد،
بله ... کوفتن در !
آنچنان می کوبند که انگار گریزان است.
شتابان می زند شاید پناهگاهی بیابد.
اما...
صدا...