تو کیستی؟ بهاری؟ به من بگو که هنگامه کرده ای از نور و شبنم و گُلِ سرخ وقتی از دهانِ برگ ها سخن می گویی و با پیچ و تابِ آب می خندی و از میانِ باد به نجوا سلام می گویی ... وَه! چه هستی تو؟ عشقِ خورشیدی یا...
در ستیغ کوه می درخشد آفتابِ بامدادی من نشسته روی تپه از شکوه آفرینش اشک می بارم ز دیده گریه ام پایان ندارد ...
ای فرشِ مرمرین! ای برف! دنیای یخ زده، اینک غنوده است دریایی از سپیده که خاموش خفته است وقتی که آمدی درخت همهمه سر کرد و شاخه ها لرزید جویبار گریخت و روی ماه را شالِ ابر پوشانید گنجشک هم نمی خوانَد چرا که می ترسد خوابِ معصومِ برف را...
پاییز پرنده رفته و متروک لانه اش به جا مانده و کوهستان گویی که تیره تر شده است غروب و من کنار چشمه ای که سر از سنگ ها درآورده و نِی لبکت را که در بهار زیرِ شاخه های سبز گم شده بود دیدم به زیرِ نورهای غروب، شعله...
بر امواجِ آرامِ رود قایقی می لغزید آنجا که ابرهای سپید بر کوهسار نشسته اند روی قایق تو دیده بر هم نهاده بودی و در خواب پروانه ای روی شانه ات نشسته بود و محوِ تو بود امّا پروانه پَر زد و رفت به سوی کوهستان و من هنوز در...
در خاطرم نیست چه کسی با برگ های پاییزی آوازهای زرد را با صدای گرفته ی پاییز به دشت ها بُرد و بر لبانِ مه گرفته ی ما طعمِ رنگ های پخته ی خزانی ریخت پاییز با دستانِ طلایی اندامِ طلایی، اندوهِ طلایی با زین و مَرکبِ طلایی قوس های...
شمع ها را خاموش کن بیا در افسونِ تاریکی دست به دعا برداریم اینک عشقی بزرگ بر جان های کوچکِ ما نشسته و اندوهی شیرین بر نقره ی چشمانمان روحِ ما از تاریکیِ زمان و جاده های سپیدِ قرون می گذرد و حریق افکن بر ظلمتِ خاموش ره می پوید
آه ای عشق! ای پرنده ی سرکش که بر شاخسارِ دلم می نشینی و مانند خاطره ای در ذهنم بیدار می مانی تو لبخندی رنگارنگی تو آن الهه ای که گُل های وحشی در دست داری تو آن درختی که در حصارِ جانِ من غریبی نه پرستویی و نه آوازی...
روزها آهسته و عبوس می گذرند تنها دریاست که آرام و زندگی بخش است دریا: همگام با انجمادِ روزهای ملول از میان سایه ها به سوی تو می آیم از میان ظلمتِ شب از میان خطّ ژرفِ نورها می آیم تا جای پای خورشیدِ تابان بر آب های آبیِ تو...
چشمهایت پنجره ای است گشوده بر باغچه ی پُر گُلِ حیات اینک دوباره بر دمیدنِ این روشنای صبح اینک دوباره به غوغای زیستن بر سیلِ پُرتلاطمِ این آفتاب و نور از عمقِ جانِ خویش فریاد می کشم: جاوید زندگی
سپیده آمد و باز هم طلوعِ سوسن هاست و از مژه های علف های دشت شبنم چو اشک می ریزد درخت ها همه آوازهای غمگینند که منتظرِ نورِ زردِ خورشیدند آه! روزها بی حضورِ روی تو ای آفتابِ جهان چه ساکت و سرد است و من که به دوردست ها...
ای سرو سبز کاشکی کنار تو می شکفتم از گل سرخ می وزیدم از نسیمِ صبح و می ریختم از شبنمی به دامانت با آب های نهر به کنارت می آمدم و سایه ی بلندِ تو در جانِ من هویدا بود و لبخندت موج های آبی ام را سکون می...
تو ای یارِ محبوب، خورشیدِ زیبا که در خانه ی من طلوع کرده ای باز باد اکنون دگر پشتِ این شیشه ها نغمه ای شاد را می نوازد و دیریست کاین نغمه ها را به صبحی مه آلوده نشنیده ام من...
تو در زیرِ پیراهنی کهنه در راه ایستادی و با قامتت چشم درراه که من بازگردم من آرامم و آرزوی من این است که کولاکِ غم را رها سازم و راه یابم دوباره به آن خانه ی کوچکِ باغ بدان مادرم زمانی که هر شاخه ای با سپیدی بهارآفرین گشته...
آسمان را غباری گرفته و از برف و بوران و سرماست گردابی حاصل باد گاه چون گرگ ها می خروشد گاه چون کودکی گریه دارد گاه خاشاک را بر در و بام کوبیده گه چون مسافر به در می زند نرم و من پشت این پنجره سرد و خاموش و...
دَمی که از نگاهِ پنجره ی خیس می نگرم میانِ باران ها سرخسِ کودکی ام را دوباره می کارم بر شاخه های آن، رویای شکوفه ی رخشان و بر شکوفه، قطره ای و در قطره، صورتِ خود را دوباره می بینم و باد، قطره را با خود می بَرَد تا...
پرسید وحشتت از چیست؟ نشستم و شمردم اما ترسناک ترین شان خلوت مرگبار انسان هاست پس از دریده شدن با دست های هم دروغ می گفتم نمی دانست هراس راستینم سکوت ملال آور پنجره بود وقتی که به نور دعوت می شد و نمی گذاشت بگشایمش این بار به خودم...
دردی از تو در سرم گیج می خورد و ذهنم به قاعده ی هرماه بر زمین قی می شود
دردا که در مسیر نگاه اندوهگین ما به دل تو هزاران آلوی نرسیده به زمین افتاده بود...
بستر جان من بی حضورت خشکید تو بیا جاری شو تا برویاند عشق
گاه باید رفت باید کوچ کرد گاه باید پرسید سهم من اینجا چیست هر دو چشمان من از ازل بارانیست جای جای این شهر خالی از عاطفه است مردمش خاکستری تکه سنگی جای دل چشمهاشان بی فروغ هست اینجا آیا ذره ای عشق و امید؟ آه ،هرگز هرگز همه اینجا...
آنقدر گریه شدم ، عشق به امداد آمد آتشم زد که آبم نبرد...!
بیا با من تنهایی کن تنهایی من آنقدر که بزرگ است تنهایی از پس اش برنمی آیم.
مثل هوایی سرد که می شوی بیشتر درونم حس ات می کنم...!