شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
آمدم تا که بگویم چقدر دوست دارمت
اما چه دیر آمدم ،وقتی آمدم که ندارمت
حال من ماندم این روزهای بی معنی تلخ
این روزها که باید تو را به خدا بسپارمت
چقدر شیرین بود روزگاری که با ما بودی
حال که فقط باید با قضا و قدر به یاد...
آمده بود تا در این بازار دوای درد من بشود
میخواست رفیق روزهای سرد من بشود
نمی دانم چی شد چطور در این روزهای سرد
کی فکر می کرد خودش سبب درد من بشود
حال روزگار چنین بشود یا چنان نشود
بودن و نبودن تو دگر دوای درد من نشود...
عید آمد امّا بی حضورت غرقِ پاییزم
در زیرِ آوارِ غمت،از هیچ لبریزم
میگردم امشب کوچه های خاطراتم را
من بی تو یک آواره در سرمای تبریزم
موهای تو بر شانه ام مثلِ گسل بودند
باد آمد و چون زلزله بر جانم افتادی
با انقلابی که تو در قلبم به...
عمریست در واپسین ،انزوای تاریک پنجره نشسته ام
که شاید روزی تو باز آیی .
عابران خسته ی شب نشین ،آن لحضه را که تو بر من پا میگذاری به تصویر می کشانند
آن لحضه که ابرهای مه آلود ،از آواز سکوت پر است
و من برای گریستن خویش
آن...
قسم به مردن روحت، به قتل احساست
به تکه تکه شدن های قلب حساست
قسم به آن زن شادی که قایمش کردی
به ترس فاحشگی از نگاه هر مردی
به هیس روی دهانت اگر چه فریادی
به افت و کم شدنت در سهام آزادی
به صیغه های موقت به فقر...
بی محابا مو پریشان کرده ای بر شانه هایت،بیصدا
ترسم از آن روز ندانند شانه هایت،قدر گیسوی تورا
...........................
حسن سهرابی
حیف ازان عمر من، پای کسانی گذشت
جای حمایت ز ما ، از من یارَش گذشت
حال دگر غم اثر ، بر دل ما نیکند
چونکه هزاران بلا بعد اثر میکند
دوست اگر دوستی پس حسدت چیست دوست؟
رویِ تورا یافتم دوست ماهم دوروست
از تو ندارم گله وای ازین...
بخدا قاضیِ این محکمه ها عادل نیست
آنکه صدبار زده کشته مرا قاتل نیست؟
غم وحسرت،نرسیدن،دلِ خون، هرچه که هست
شک ندارم که فقط جنس تنم از گل نیست
نیمه ی گم شده ام با دگری کامل شد
من بهم ریختم و تکه ای از پازل نیست
حال من حال...
به مرگ رو زدم ازدرد تا کمی دیگر
تورا دوباره ببینم در عالمی دیگر
قسم به این همه حرفی که در دلم ماندست
مرا پس از تو نبودست محرمی دیگر
مجال خشک شدن را ندارد این چشمم
غمی نرفته رسیدست ماتمی دیگر
رها نمی شوم از زجر،باز خواهم دید
پس...
دل در قفس و تن پَرِ پرواز ندارد
این حافظه بی تو که دگر راز ندارد
در جنگ میان من و چشمان سیاهت
این لشگر بی خاطره سرباز ندارد
.....................
حسن سهرابی
از چراغانیِ چشمان تو من جان دارم
بی تو یک نسبتِ نزدیک به باران دارم
روشنم از تو و آن مُنحنیِ لب هایت
من به لبخندِ پر از صبحِ تو، ایمان دارم
دکمه های بسته شده تا بناگوش ذهنت را باز کن
بگذار اندیشه ات هوایی تازه را تجربه کند.
بعضی وقتها نیاز است که در مسیر زندگی
بازنگریهایی صورت گیرد.
شاید نیاز است که کل جهان بینی ات تغییر کند.
پس دکمه آخر را نبند، بگذار یقه ذهنت
آزاد و رها...
در خیالم ، روی تو ؛ غم را پریشان می کند
همچو ابری،دشت دل را پر ز باران می کند
خیس و زیبا می شود صحرای دل با یاد تو
بغض می گیرد دلم ، آرام طوفان می کند
چتر می بندم ، که بارانت ، بریزد بر تنم
ذره...
سعدیا حال و هوایت ب کنار
عاشقی حال بدی بود نمیدانستم
او،ک بسیار،درد ازلی بود نمیدانستم
اخرش این همه لعنت ک شناساندی اش
عاشقی درد بدی بود نمیدانستم
عشق،
انار سرخی ست،
در دست های دختر زندگی،
و آزادی،
گیسوی بلندی ست،
که ریخته تا شانه ی شعر...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
به چاه افتاده چون یوسف، ندارم غم ز تنهایی
چو دارم ماه زیبارو به قامت همچو رعنایی
بادصبا