شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
تلخی ایام فروریخت
هر رشته مویت نخ تسبیح طریقت
هر گوشه چشمت ره و آئین حقیقت
بر شانه تو تکیه زده خیمه هستی
پیشانی ماه تو تب و تاب شریعت
ای سرو بلندای تو سر سبزی بستان
جامانده به ایمان تو تدبیر نصیحت
در جوهر مژگان تو صد ابر بهاری...
مثل باد
آرزو دارم بیایم پا به پایت مثل باد
طی نمایم جاده را تا بینهایت مثل باد
سر سپردم روی بازویت که بار دیگری
پر شود از های هایم شانه هایت مثل باد
دوست دارم گل بچینم از نگاهت با نسیم
جان بگیرم پیش هر ناز و ادایت مثل...
خواهم رفت
با تو تا روی دار خواهم رفت
تا ته روزگار خواهم رفت
زیر باران لحظه ها با تو
سفر قندهار خواهم رفت
به هوای زمرد چشمت
بیدل و بیقرار خواهم رفت
کوهی از نا رسیدنم گفتی
مثل گرد و غبار خواهم رفت
زنده جان از خدا چه میخواهد...
فردایی که داری
امان از چشم زیبایی که داری
فغان از موج دریایی که داری
بخوان با نغمه شوریده خود
برایم انچه از نایی که داری
بگیران شعله شعله خرمنم را
به ترفند تماشائی که داری
تمام کوچه می رقصد گمانم
به گیسوی چلیپایی که داری
نمیدانم تو هم میدانی؟...
چه می شد؟
همواره اگر مال خودم بود چه می شد
در کعبه ی امال خودم بود چه می شد
این ساقه نیلوفر پیچیده به دیوار
همسایه هر سال خودم بود چه می شد
تفسیر پر از غمزه ی چشمان قشنگش
در قهوه ای از فال خودم بود چه می...
قول و قرار
کاش تا کوچه سرسبز دیارت برسم
با تو تا بوم و بر ایل و تبارت برسم
گفته بودم خبرم کن که دلم می خواهد
قبل رفتن به تماشای قطارت برسم
پیش از آنی که فراموش کنی مسئله را
تک و تنها به سر قول و قرارت برسم...
نشد
سال ها منتظر فصل بهارم که نشد
فکر شادابی رویای انارم که نشد
مژه بر هم زدی و یاد غزل افتادم
نرگسی در نظرم بود بکارم که نشد
خاطرت مانده که لبخند تو را ماه شنید؟
گفته بودی غم خود را بشمارم که نشد
خواستم تا به کنار تو...
چه هاکردم بادل خود
بگفتم این دل مگربی گناه نبود؟
غرق کردم این من رابرای نجات
افسوس بگفتم خرافه ای بیش نبود؟
تن همه تن روندبه سوی آبادی
مگرقرارمان همه تن ها نبود؟
نخواهم که بمانم دراین ویرانی
چاره ای بجویم،مگرقرارمان این نبود؟
بیا ومن راببر،هرکجاکه میخواهی ببر
مگرقرارمان باهم...
تا ببینم روی ماهت را نمی دانم چرا
لرزه افتد بر تنم، ای بی وفا، ای بی وفا
با خیال روی تو، من روز و شب سر می کنم
بلکه یک شب دیدنت گردد نصیبم، دلربا!
گر بهاران، گر زمستان، دیدنت روزی شود
من به شکرش اندر آیَم، تا شود...
شعری به جان نشسته و اشکی به دیده ام
دل رمیده و دردی کشیده ام
در مدح عاشقی تو شعری سروده ام
عالم اگر غزل بشود من قصیده ام
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
ثانیه ها و دقیقه ها ز جنس سنگ می شود
گاه سرم گیج می رود میان عقربه ها
قلاب زمانه به دلم چنگ می شود
گاه فرو می روم درون غبار اشک
چشمم شده چشمه و دلم سنگ می شود
در پاریس شهری خواباننده
جنگل جن زده در آنجا برافروخته
پاییز با رنگ های همیشه آرام
جاده های مه آلود در انتظارم
راز و رمزهای این شهر سحرامیز
در دلم بیدار می شوند به شوق و شوری
غزل قدیمی
چیزی برای من نداشت شعر
جز اشک و خون
هشدار! که تصویر ماهِ واژگون
آخر تو را نَبَرَد
به اعماقِ
چاه سرنگون...
دلتنگ کسی هستم، دلتنگ نگاهم نیست
من منتظرم اما، او چشم به راهم نیست
در سینه ی من غوغاست او بی خبر از حالم
در موج غم و اندوه ، افسوس پناهم نیست
در خود گره ای کورم ، می سوزم و می سازم
بر سوز دلم غیر از ،...
تو به چشمان تَرَم می نگری
می خندی !
من به لب هایِ پُر از خنده یِ تو می نگرم
می گریم !
لطف
من که با یک لبخند
دلم از کینه تُهی می گردد
و به یک گوشه یِ چشم
اشک از گوشه یِ چشمم ریزد
با سر انگشت نوازش
-به شبی یا روزی -
مرحمت فرموده
به سرِ طفلِ یتیم دل من
دست بکش.
نداری بیکسی هردو چو آتش بسوزانده دل و بال و پر من
ندارم من دگر سودای پرواز نمانده چون دگر هیچ باور من
خلایق یک به یک دل را شکستند تراشیدن بت غم پیکر من
همه عشق و جوانی ام ربودند از این شد قصه غم ازبر من...هجران
شب غم افزای قهوه دم کرده است
به یاد آن غروب خاطره سوز دلبسته است
رنگ روز نارنجی در آسمان گرم
با نغمه های خمار شعر، شب نشسته است
تا که غروب روح آرامش بهار است
قهوه، قصه ی مرهم اشتیاق دلستان است
غزل قدیمی