چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
می پیچدشاخه ی غمبه پای دلپاییز می کندبرگ برگ تن را...
ای بودنت همه شوق ...بپیچ بر منبپیچ بر قامت صدساله غمکه دگر ...انتظار بی معنی ست ...رعنا ابراهیمی فرد...
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام...
اونور نقشه تب کرد، اینور نقشه سوختم:)! مهدیه جاویدی🌱...
یه خط میکشه... صورتی!زمزمه میکنه: دوسم داره..قفل گوشیشو باز میکنه... هیچ پیامی نمیبینه... جدیدا فاصله ی بین پیام دادناش زیاد شده...یه خط میکشه.. سبز!زمزمه میکنه: لجن گرفته رابطه روچند شبه باهم تا دیر وقت صحبت نکردن...ی خط میکشه... خاکستری!زمزمه میکنه: سر شده...دلش برای صداش تنگ شده!یه خط میکشه: سیاه!زمزمه میکنه: دلتنگم...خط خطی های عاشقانش رو با غم نگاه میکنه!سرشو میذاره رو سرامیکای سرد اتاق... چشماشو میبنده..یه قطره آب ...
هیچی برای یه عاشق تلخ تر و سخت تر از این نیست که احساس کنه رفتارِ معشوقشدیگه اون عشق سابق رو نداره...🚶🏻♀از عاشقتون غافل نشید🙂خب؟!...
می خندم...دیگر تب هم ندارمداغ هم نیستمدیگر به یاد تو هم نیستمسرد سرد شده امکسی چه میداند...شاید دق کرده ام...
بچه ها عروس و داماد شدن... بازنشستگی بود و خلوت دونفره مون... یه شب که نشسته بودیم دور آتیش و کنده ها دود میزدن تو قلبمون پتوشو دور خودش محکم تر پیچید و گفت: اون روز دیدمت!پرسیدم : چی؟؟؟لرزید انگار... گفت دیدمت.. روز قبل عروسیمون، جلو در یه کافه نزدیکای خونتون اشک میریختی و زل زده بودی به یه میز و صندلی خالی...اومدم سمتت... تقریبا نزدیکت بودم که میون گریه یه اسمی رو صدا زدی... یه اسم که تا همیشه زنگ خطر مغزم شد...خواستم پا پس بکشم و نشی...
قلم نوشتکاغذ گریست از غم نگارنده......
غم، هرگز عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش! نمی گریزد، مگر آن که بگریزانی اش! آرام نمی گیرد، مگر آن که بی رحمانه سرکوبش کنی! نادر ابراهیمی چهل نامه کوتاه به همسرم...
بزرگ ترین بیماری غم است.وقتی کسی در گیرش شود نخواسته تو راهم درگیر می کند.با عوارض های متفاوت که برای من و تو فرق می کند.گاهی سکوت،گاهی اشک،گاهی بغض،گاهی درد...داروی مشخصی ندارد!بازهم برای من و تو متفاوت است...گاهی آغوش،گاهی اشک،گاهی محبت و گاهی هم تنهایی محض...برای همیشه نمی ماند!اما تا تمام شود،دلت را از پا در می آورد... بزرگترین بیماری غم استدر دلِ بیمار هرکس متفاوت استغم در دلِ هر کسی رایج ...
صدای دلشوره آور سوت قطار صدای نفس های تند یک جامانده...و آسمانی که دست تکان می داد برای دلبرکی زیبا چشم ، که با قطار می رفتو چه غم انگیز می گریست آن ابر کوچک برای عاشقی که تنها یک دقیقه دیر رسیده بود....بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
با چشم اشک آلود خود این غصه را سر می کنمدل را به دریا می زنم دیوانه محشر می کنم با چشم دل می خوانمت ای جان که جانانم تویی با این دل دیوانه ام شب را منوّر می کنم عاشق شدم با دیدنت بیمار آن خندیدنت لبریزم از این حال خوش ، عشق تو باور می کنم در انتظارت روز و شب، با یاد تو سر می کنمدرد است هجرانت ولی، با اشک باور می کنم.... بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
من منتظرت بودم ای یوسف کنعانی با یک غزلی از دل در یک شب بارانی کنج دل من غوغا دل تنگ نگاه تو رفتی و پر از غم شد دل عاشق پنهانیبادصبا...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
در بند غم شدم و بی قرار تو خوانم غزل غزل غم دل در جوار تو ای بی وفا ز لبم خنده پر کشید مجنون نبوده ای که بمانم کنار توبادصبا...
سهم ما در وسط معرکه ی عشق چه بود؟غم و دلتنگی و حسرت، همه یک جا با هم...
ای خاک به خون شسته چرا بر سر ماییاز ما تو چه دیدی که چنین پیک بلاییهر گوشه ی تو ریخته است خون جوانیانگار فراموشِ تو شد خاک کجاییدانم که تو از درد خیانت به عذابیرسم این نَبود دادِ خود از ما بستانیروز و شب این قوم ، پر از درد و فغان شدبا ما به از این باش اگر خاکِ خدایی..... .. بهزاد غدیری...
از ته دل به کسی جز تو نمی اندیشمهمدمم! هم سخنم! هم نفسم! هم کیشم!اعتباری نه به مردم نه به دنیاست دَمیهمه رفتند ولی باز تو ماندی پیشمغم تو چنگ زند بر دل صد پاره ی منشادی ات چاره غم های درون ریشماز سرم هست زیاد اینهمه همیاری و لطفحس شادی چه کسی می دهد از این بیشم؟چه کسی جای تورا در دل من می گیرد؟لیک هرگز نتوانند بگیرند مرا از خویشم... .. .. بهزاد غدیری behzad ghadiri...
غم دل را نه شب تار فرو می ریزدنه پشیمانی هر بار فرو می ریزدبندبند دلم از حس قشنگی پر شدکه هر آن پرده ز اسرار فرو می ریزدبغض غمگین نگاهم چه غریبانه و تلخدر همان لحظه ی اقرار فرو می ریزدهرچه دیوار به افکار کشیدم یکجابزنم دست به انکار فرو می ریزدهمه ی دار و ندارم شده آن چشمی کهخواب از دیده به تکرار فرو می ریزدتا که پس لرزه ی یادش به تنم می افتدهرچه غم بر دلم آوار فرو می ریزدبی گمان غصّه ی دلتنگی من با هر بارتک...
هر روز تو بر عشق بزن لبخندیبر هر غم و اندوه بزن لبخندیبا عشق بلند شو به پا خیز هر روزای آنکه مثال گل ، به ما میخندی«بهزاد غدیری»...
غم انگیز بودانگیزِ حمل بُغضی چند تنی روی گلو...
کلمه آدم میکشه ! یه وقتایی دستتونو چاقو میبره یه وقت لبتون رو کاغذ می برهاون وقت که با کاغذ میبره دردناک ترهچون کاغذ برای بریدن نیست !کلمه نیومده بود ما باهاش آدم بکشیماومده بود ما باهاش به هم ابراز محبت کنیمدست همو بگیریم غم همدیگه رو بخوریم ما از کلمات بمب درست کردیم خنجر درست کردیم با کلمات آدما رو شکنجه میدیم ......
دلم را هنگامی غم می گیردکه نگاهم به دستانِ گره خورده یدو آدمخیره میماند..!...
عشق همان غمی ست که نقاب لبخند بر چهره دارد...شاعر: ارس آرامی...
آتش کدام غمخاطره ات را از من دور می کَنَد ؟سخت است ؛مثل کندن زالواز روی پوست می ماند!بجز برای سوختنپری را وا نمی کند این عشق پری را وا نِ ... جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
هیچی کهنسال با عصایی از سوزنروی تداوم سکوتم راه می رود ...بی فایده ست !بیداری ام ،با این غم سنگین بعد از تو خواب رفته است!جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
غم گذر می کند از هر دل،ولیجای آن باقیست تا عمری هست...
عدم ازلی « بگویید، از کجا به سراغ تان می آید این غم غریببالارونده، همچون دریا از صخره ی تیره و برهنه؟»— آن هنگام که قلب مان همچون خوشه ی انگور فشرده شددریافت که زیستن درد است. رازی آشکار بر همه کس.رنجی بس ساده و نه اسرارآمیزو همچون شادی تان آشکار بر همه کس.پس رها کنید پرسش را ، ای زیبای کنجکاو!و ساکت شوید! هر چقدر صدای تان دلنشین باشدساکت شوید، ای غافل! ای روان همواره مسرور!ای دهان گشوده به خنده کودکانه...
چو درد من سری پیدا نداردشب یلدای من فردا ندارد...
وقتی آدم ها در غم یکدیگر شریک نشوند،غم در آدم ها شریک می شود...
خنده ی بچه ها در سیل غرق شده است، خانه ها بست نشسته اند پای کوچه در گِل،کوله ی پدر پُر از چه کنم،غم دارد قایق سواری می کند......
گفته بودم چوبیایی غم دل باتو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...
کودکی چه دوران خوبی بود. کوچک بودم و غمهایم یک فسقلی بود. اندازه غمهایماز خودم خیلی خیلی کوچکتر بود. بزرگ شدم، خودم و غمهایم پا به پای هم رشد کردیم. اما بزرگ شدنمان مانند هم نبود. من شدم یک متر و خوردهای، غمهایم شدند یک خروار و خردهای! اما لبخندهای کوچکم فقط چند سانتیمتر بزرگتر از لبخندهای کودکیام هستند. این است معنی بزرگ شدن!...
نفس بکش...عمیق ، آرام ، شادمان...!بگو غم رد شود،که قلبت،آرامگاهِ اندوه نیست!...
از درد و دل کردن برای خلق بیزارمهرشب غمم را میکِشد بر دوش سیگارم...
داد و بیداد نکردمکه در اندیشه ی منمرد آن است که غم را به گلو میریزد...
بِدون تو هَرجایی غَمِ بِخُصوصِ خودِشو دارِه️...
گرپدرتاج سراستسلطان غمهامادراست....
غم را غمفرا می گیرد وقتی که نامام را می شنوَد...
آدما به اندازه غماشون پیر میشن نه سن و سالشون...
اهل نفرین نیستم رفتی و هر شب تا سحراز غم دلتنگی ات نفرین به قسمت می کنم...
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم …...
عشق یعنیچون خورشید تابیدن بر شب های دوستو چون برف ذوب شدن بر غم های دوست...
دلتان شاد! ولی مشکلِ ما یلدا نیست با غمِ باقیِ ایامِ زمستان چه کنیم؟...
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم راشمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را...
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنمبا دردهای کهنه و غمهای بیشمار......
امشب موقع خواب،بشمار...تعداد دل هایی را که به دست آوردیبشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی ...بشمار،تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ...فصل زردی بود،تو چقدر سبز بودی؟!...
در شب توفان غم،آرام بودن مشکل استمن لبالب آهام اما لبگشودن مشکل است...
در گونه ات گدازه ی غم چال کرده اندآتش به پا کن ای رخت آتشفشان بخند...