متن مونس آهنگری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مونس آهنگری
تو؛
آغازی هستی
برای پایانِ ناخوشایندِ من!
من هم،
سربازِ شکست خورده ای
که انتظار چشم هایِ هستی بخشِ
تو را می کشد!
دیدار تو؛
طلبِ هر لحظه ی منِ آشفته است.
عطرِ نسیمی که از جانب تو می وزد
راهی جز عاشقی برایم نگذاشته است!
در مقامِ دلبری چنان...
دلدارِ من!
این قضیه همواره در افکارِ من
جولان می دهد
که تو را کمی بی ملاحظه
دوست بدارم.
چیزی شبیهِ یک
داستانِ عاشقانه ی کلاسیک،
با پایانی به یادماندنی.
من آیه ی داشتنت را
هر روزِ سال شمسی
با خود م مرور می کنم!
تا این گونه آشکار شود؛...
درِ اتاق را به امید این که کسی سرزده بیاید و او را غافلگیر کند، مطابقِ معمول باز می گذارد!
روزِ تعطیل هفته است و بهنام طبق عادت ساعت نُه بیدار شده است.
کسی در خانه نیست تا صدای بذله گویی های آزاردهنده ی او اذیتش کند!
تیک تاکِ ساعت...
شب!
این موجود چیره دست؛
که جنس اش، تماماً از دلتنگی ست.
مُهر سکوت بر لب انسان ها زده و
امان آن ها را حلق آویز می کند.
شب! این موجودِ پرفریب؛
هزاران نغمه یِ متناقضِ
رنج و شادی
را درونش گنجانده است.
شب!
این موجود رنجور؛
رازی را در...
درِ بالکن رو باز کردم تا برم پیشش.
سرشو برگردوند تا منو ببینه. گفت:
+تو که می خواستی استراحت کنی سارا، چیشده که اومدی اینجا؟
یهو غیب شدی. نگرانت شدم. حدس زدم اینجا باشی و به پرنده ها سر بزنی تو این هوای گرفته ی عصر!
+آها. چند روزه کارام...
تنها خواسته ی آشکار من
از این جهان و مافیهایش،
\تو\ هستی!
و شک ندارم،
این جهان هم
تنها به یک ترکیبِ \من و تو\
قانع است!
در انتهای کتاب هستی؛
همه ی مسافرانِ قطار زندگی
به ایستگاهِ نابودی خواهند رسید!
و در آن زمان بوق قطار؛
چه بی اندازه آلوده به بی وفایی ست!
تو را در پریشانیِ خوابی دیدم؛
سراسیمه بودی و
رنگ به رخسار نداشتی.
پا برهنه و بی واهمه
می دوییدی...
می دویدی تا به آغوشم برسی،
رسیدی و من را در حریمِ امن ات جای دادی.
اشک شوقم را با دست هایت پاک کردی.
بی پروا مرا بلند کردی
چرخاندی...
محبوبِ من!
هوس جنگ دگر برای چیست؟
خبر نداری مگر!
وجب به وجبِ سرزمین خیالم؛
منطقه ی اِشغالی توست...
دختری در من
هر روز صبح؛
به وقتِ معاشقه ی شبنم و سبزه ها
میوه ی زندگی را در بند بند وجودش به بار می نشاند.
چترش را در ایستگاه جا می گذارد تا صورتش با آبِ باران شسته شود...
و بی توجه به نگاهِ مسافران؛
به وسعتِ خیالش بر...
من چمدان بستم
که کوچ کنم از دیارَت...
افسوس!
که نمی دانستم
نخستین توشه ی سفرم
تویی!
تویی که در چمدانم
جا خوش کرده ای!
اکنون!
منِ درمانده؛
باید به کدام بی راهه بگریزم
تا از هجومِ تو و خیالت
در امان بمانم...؟!
لحظه ای به جهانِ بدونِ تو فکر کردم،
روحِ زندگی ام به اغماء رفت؛
عقربه های ساعت از کار افتادند؛
دوستت دارم ها روی لبم جان باختند.
و هر شبی که بی تو گذشت،
صدها سال؛ از عمرم کاسته شد!
فکرِ کوتاهی بود؛
اما همه چیز را از من گرفت...!
من در این کلبه ی خاموشِ تنهایی؛
سال ها نشسته و به نصیحت های ماهِ اغواگر گوش سپرده ام.
آنقدر از تو حرف زده ام؛
که مشامم از عطر خیالت پُر شده و جانم را به لب رسانده است.
تمام سطر هایِ دفتر شعرم
از غصه سیاه گشته و
جایی...
به آدم ها حق بدهیم
که برای حالِ ناخوش خویش،
گوشه ای دنج داشته باشند.
حق بدهیم که از شلوغی ها فرار کنند و
دیواری بلند دور تنهایی شان بکشند...
کمی با منِ خود حرف بزنند
و به گفت وگوهای جولان داده در سرشان خاتمه دهند.
آن ها نیاز دارند...
می دانی جانم!
دوست داشتنت هیچ گاه،
از قاعده و قانون خاصی
پیروی نکرده است!
مکان و زمانش مهم نیست؛
دوست داشتنت را باید
بدون فکر،
سَر کشید...!
من تو را زندگی می کنم
من تو را می اندیشم؛
همان لحظه که بند کفش هایم را می بندم تا روزم را شروع کنم؛ به این امید که هرچه زودتر به شب ختم شود.
یا وقتی که ظرف های تلنبار شده را می شورم و حواسم به آبی که...
هوای شهر،
بدونِ یار
مسموم است.
برای دلی که
گیر باشد،
از آسمان
باران که نه!
اندوه می بارد...
داشتم حوالیِ نابودی قدم می زدم که
مرا با کوچه ی عشقت آشنا کردی.
یکی از همین روزهای تقویم،
دست هایم را گرفتی و
مشتی از بهشت برایم به ارمغان آوردی!
همان جا بود که به یُمنِ حضورت،
اردیبهشت سرسبزتر گشت و
برایم معنا یافت!
🌿
یهو از خواب پریدم.
دست هام یخ کرده بود و صورتم خیس عرق شده بود.
کورکورانه رد نور ماه رو دنبال کردم که از لای پرده میومد تو اتاق. به گمونم شب از نیمه گذشته بود.
نمی دونم چی، یهو بیدارم کرد. شاید خواب بد دیدم یا شایدم صدای...