مادر تمام زندگیش سجاده ایست گسترده در آستان وحشت دوزخ مادر همیشه در ته هر چیزی دنبال جای پای معصیتی میگردد و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه آلوده کرده است . مادر تمام روز دعا میخواند مادر گناهکار طبیعیست و فوت میکند به تمام گلها و فوت...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستان غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور . . .
زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش دستهایم را در باغچه...
من خواب دیده ام که کسی میآید من خواب یک ستاره ی قرمز دیدهام و پلک چشمم هی میپرد و کفشهایم هی جفت میشوند و کور شوم اگر دروغ بگویم من خواب آن ستاره ی قرمز را وقتی که خواب نبودم دیده ام کسی میآید کسی میآید کسی دیگر کسی...
ما هرچه را که باید از دست داده باشیم ، از دست داده ایم ما بی چراغ به راه افتادیم
به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم همچنان آهو که جفتش را پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند و کبوترهای معصوم از بلندی برج سپید خود به زمین می نگرند.
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست دل من که به اندازه ی یک عشقست به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد به زوال زیبای گل ها در گلدان به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای و به آواز قناری ها که به...
من عریانم عریانم عریانم مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم و زخم های من همه از عشق است از عشق عشق عشق من این جزیره سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر داده ام و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود که از حقیرترین ذره...
فاتح شدم خود را به ثبت رساندم خود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردم و هستیم به یک شماره مشخص شد پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران دیگر خیالم از همه سو راحتست آغوش مهربان مام وطن پستانک سوابق پرافتخار تاریخی لالایی...
می توان همچون عروسک های کوکی بود با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید می توان در جعبه ای ماهوت با تنی انباشته از کاه سالها در لابلای تور و پولک خفت می توان با هر فشار هرزهء دستی بی سبب فریاد کرد و گفت آه ، من...
در تمام طول تاریکی ماه در مهتابی شعله کشید ماه دل تنهای شب خود بود داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من می رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابان ها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من می رفتی تو در من می خواندی تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق...
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت، راهی بجز گریز برایم نمانده بود . این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم گشانده بود
هیچ میدانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو
شعر گفتم که ز دل بردارم بار سنگین غم عشقش را شعر خود جلوه ای از رویش شد با که گویم ستم عشقش را
تنها که می ماند و امان از صدای او که ابدی شد در گوش من .. !
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
چه مهربان بودی ای یار ای یگانهترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
هرچه دادم به او حلالش باد غیر ازآن دل که مفت بخشیدم
دلم گرفته است، دلم گرفتهاست. به ایوان میروم و انگشتانم را؛ بر پوست کشیدهٔ شب میکشم چراغهای رابطه تاریکند، چراغهای رابطه تاریکند… شب بخیر