100 متن کوتاه قفس ۱۴۰۳ جدید 2024
کپشن قفس برای اینستاگرام و بیو واتساپ
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم !
مانده ام در قفسِ تنهایی ،
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است ،
شب تنهایی من...
شب خوش
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس میخوانم
چه غریبانه شبیست
شب تنهایی من
من نمی دانم که چرا می گویند :
اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست …
پرنده ای که بال و پرش ریخته باشد
مظلومیت خاصی دارد
باز گذاشتن در قفسش توهینی است به او
در قفس را ببند
تا زندان دلیل زمینگیر شدنش باشد،
نه پر و بال ریخته اش...
بالی برای پرواز ندارم اما به قول شاملو ی بزرگ: «..خوشا پر کشیدن،
خوشا رهایی،
خوشا اگر نه رها زیستن،
مُردن به رهایی!
آه، این پرنده
در این قفسِ تنگ
نمی خواند...»
از آسمان
چشم پوشیدیم،
پرواز را
فراموش کردیم
و در کنج قفس
به روی خود نیاوردیم
پرنده شدن
آخرین رسالت مان بود.
قفس سینه که جای قلب نیست
دردِ دل ، از به زندان ماندنِ اوست
حادیسام درویشی
گیسوانت
همانند تار های گیتار
شهری را به ساز خود میرقصاند
چشمانِ گیرایت
همانند خنجری تیز
قلب
شکسته ام را
میشکافد
من عاشقی گناهکارم
بیا و مرا از این قفس کهنه
آزاد کن
تا رها شوم
بهش گفتم شد شد نشد نشد رهاش کن
گفت مگه نمیدونی
گفتم چیو
گفت چیزی برای شدن نشدن وجود نداره
ما چیزی برای رها کردن نداریم
رهاییم خودمون
ولی بدون هیچی
که خودش از قفس بدتره
نمیشد نگه دارمش تو قفس
شبیه فرشته دو تا بال داشت
می خواستم بگم عاشقش نیستم
نمیشد آخه گونه هاش چال داشت
از آسمان
چشم پوشیدیم،
پرواز را
فراموش کردیم
و در کنج قفس
به روی خود نیاوردیم
پرنده شدن\r
آخرین رسالت مان بود.
یا کنج قفس یا مرگ ؛ این بخت کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست .
یڪ عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا ڪہ درے هست مرا بال و پرے نیست
حالا ڪہ مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثرے نیست
بگذار ڪہ درها همگے بستہ بماند
وقتے ڪہ نگاهے نگران پشت درے نیست…
عهد کردم که خودم
عشق خودم باشم و بس
نگشاید دل من
با دگری کنج قفس
در دورهٔ ما عشق فقط بند هوس شد
با یک بغل و بوسه گرفتار قفس شد
تا بوسه اصابت نکند بر بن قلبت
بیهوده لب آلوده به آن بوسهٔ کَس شد
در خاطرِ خود بهانه ی شادی داشت
رویایِ بهارِ سبزِ آبادی داشت
بیچاره پرنده ای که در کنجِ قفس؛
از پنجره انتظارِ آزادی داشت!
برگرد تا ببینی پرنده ی کنج قفس
بعد از رفتن تو ،پر کشیده است.....
حجت اله حبیبی
باران تو بخوان ترانه ی شادی را
آواز بلند سبزِ آبادی را
امروز که طُرقه در قفس می خواند
صد بیتِ غزل ، طنینِ آزادی را
دیگر حسرت دیدن پرواز هیچ پرنده ایی را نمیخورم...
از آن روزی که قفس چشمانت آسمانم شده.
و ای که رنگ لبانت قشنگتر از گل سرخ
بیا که با لب زیبای تو قفس بکشم
همان قفس که تو باشی و من و دانه و آب
و در قفس به زلال تن تو دست بکشم
خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش
چنان خرسند بنشیند که پندارند آزادش
نمی گویم فراموشش مکن ! گاهی به یادآور
اسیری را که میدانی نخواهی رفت از یادش
مثل یک ماهی گلی، در تنگنای این قفس
سال من، بی چشم دریایی تو آغاز شد
حجت اله حبیبی
وقتی نگاهم می کنی
ماه توی شب جاری میشه
رویای من از عشق تو
محکوم به بیداری میشه
من از سکوت تو هنوز
ترانه میسازم و بس
تو تنها راه چاره ای
واسه گریز از این قفس
از آن روزی که با کفشهای آلوده
و پر از گِل و لای
بر برف ِدل پای نهادی؛
حالم شبیه پرنده ای ست در قفس
که نه راه پرواز را می داند
و نه دوستی با قفس...
به عشق من هوس گفتی و رفتی
دلم را در قفس کردی و رفتی
برای من هوایی غیر تو نیست
نفس در سینه حبس کردی و رفتی
آدمک هوا پَسِ
آدمک هر چی دلِ تو قفسِ
آدمک دِلا میخوان عاشق بشن
اما عقلامون میگن دیگه بَسِ
آدمک زخمِ زیادِ رو تَن ها؛
لاجرم همه مونُ کرده تنها
شیمارحمانی
در دهانم شعر، جانم در قفس
زخم هایِ پیکرم؛ سود از هوس
شیما رحمانی
در دهانم باز، در گوشم قفس
زخم هایِ جانِ من؛ سود از هوس
(باز: پرنده ی شکاری. سود: نتیجه)
شیما رحمانی
خواستم از قفس فکر و خیالت بروم
خواه ناخواه به اکراه دلم بند نشد
پر پرواز دارند، پرنده های دربند
آریا ابراهیمی
ما از رؤیای پرنده ای اسیر در قفس می گوییم...
آریا ابراهیمی
پرنده ای که در خواب
از قفس
آزاد کرده بودم
صبح امروز بیدارم کرد
با نوک زدن هایش
بر پنجره!!
«آرمان پرناک»