چهارشنبه , ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
وقتی چترت خداست؛بگذار ابر سرنوشتهر چه می خواهد ببارد......
زندگی مانند بازی شطرنج است ؛ ما نقشه ای می ریزیم اما اجرای آن مشروط به حرکت هایی است که رقیب به دلخواه می کند ، این رقیب در زندگی سرنوشت است ! آرتور شوپنهاور...
تا ته خط سرنوشتپایبند به توام...
من بیش از هرچیز اعتقاد دارم که آنچه سرنوشت ما را تعیین می کند شرایط زندگیمان نیست ، بلکه تصمیم های ماست ... آنتونی رابینز رویای سرنوشت...
از یک جایی به بعداز نگاه ها خسته شدم،چشم هایم را بستم،جنگیدم، زخم خوردماما هنوز هم نفس می کشم وایمان خواهم داشت که شایددر روزهای روشن پیشِ روسرنوشت منزندگی کردن باشد....
بی قراری ها تمام شد عشقمو رویای ما به حقیقت پیوست،قلبهای ما به هم پیوست و زندگی آغاز شد!من به تو رسیدم در اوج آسمان عشقاین بود قصه ی من و تو و سرنوشتتو آمدی و دنیا مال من شدهمه ی انتظار و دلتنگی ها و غصه ها تمام شد!تو آمدی و عشق آمد و پیوند ما در کتاب عشق ثبت شد...باور نداشتم مال من شده ایلحظه ای به خودم آمدم و دیدم همه زندگی ام شده ایعشق معجزه نیست، حقیقتیست در قلب ها که پنهان است به پاکی عشق،به لطافت با ت...
زمستانیورق میخوردتقویم سرنوشت...
کاش میشدآدمیزاد که به ته خط رسید،مثل ساعت شنی برعکسش کردو فرصت دوباره به او داد!کاش میشد پایان های تلخ راخط زدو تمام داستان ها را با فصلیخوش به اتمام رساند؛کاش میشد فقط لحظه ایقلم سرنوشت به دستان من می افتادتا برای پدرم قدری جوانیو برای مادرم دلی خوش را قلم بزنم..و برای خودمتنها دیدار مجدد توراراستی چرا کاش ها سبز نمی شوند!؟...
نخستین مردکه نخستین سیگار را دود کردبی شکپیشگویی بودهکه سرنوشت پر حادثه ی مرابی کم و کاستپیش بینی کرده بوده است......
ای کودکدر پستوی دلتنگیم خفته امتا که تصویرت را در ذهنم نقاشی کنملبخندها زده ام به سرنوشت تلخمو عجباء که تنها لبخند اعجازم تو هستی کودکمتو را من در آیات گلهای شقایق دیده امتو را من در اذان طلوع ستارگان دیده امفریادم خموش استزیرا آرامش توئیبدان که در افکار و رویاء و خلسه ام نشسته ایآرزو گشته ایمه و بانگ و صدا و نوا گشته ایای تار و پود فرش زرین زمینیعرش را کبریایی کنای الاههء پردیس بهشتیای فرزندای کودکم...سعید کنف...
آس دل روی خشت باید نامیدخوشبختی سرنوشت باید نامیدای وسوسه ی دو سیب با طعم عسل!آغوش تو را بهشت باید نامید...
زندگی منشوریست در حرکت دوار که گاه صورتش سرخ و سفید است و گاه سیاه و کبود....خوشا روزی که صورت عروس پیشانی سفید زندگی خجل از محبت سرنوشت سرخ و سفید باشدو امان از روزی که صورت خونبس بخت برگشته زندگی دردمند از دست سنگین سرنوشت سیاه و کبود باشد...
این روزا زندگیم به رنگین کمان میماند...رنگین کمانی که در آن نه خبری از احمر و اخضر و ارزق و اصفر نگار ابر ها است و نه خبری از طراوت لبخند آسمان...رنگ رنگین کمان زندگی من تاری روز هایم است که به سیاهی شب هامیماند...سرخی چشمان خیس از اشکم است که به گلگون لعل کبود یاقوت میماند....آسمانی سیل اشک هایم است که از وسعت به ارزق اقیانوس میماند...زرین صحرای خشکیده ی لب هایم است که به اصفر خورشید میماند...آری الوان رنگین کمان زندگی من همینقدر د...
از طلوع عشق تا غروب سرنوشت دوستت دارم...
رمضان بود و شوق دیدن یار // وقت توزیع نذری افطاردخترِ چادریِ همسایه // کاسه ی آش و لحظه ی دیدارزنگ در را که دست او می زد // قلبت از سینه کنده می شد بازحمله بردن به سوی در به شتاب // نه دویدن که گوییا پروازپشت در ایستاده یک دختر // کاسه در دست و چادرش رنگیبا نگاهی که می بَرَد حتی // قلب بی روح آدمِ سنگیظرف را می برم ولی قلبم // پشت در، در کنار او ماندهتا که خالی کنم من آن کاسه // بی قرار است قلب واماندهظرف را شسته ام و در آ...
پهنمچهار گوشه ی جهاندست هر کسی را می گیرمشاخه ی درخت می شودو هر لبی که می بوسمشکاف بین دو کوهتنهایی سرنوشت من استخدا از بالای نردبان دورتر به نظر می رسدو زمین هاله ای از موریانهبرای تشییع دور از احتمال جسدمحرف هایم نامفهوم تر از کتاب مقدسندمثل نقطه ای آویزانماز قلاب علامت سوالو حتی دزد به خانه ام سر نمی زندبرای عزراییل دام پهن کرده امبا قرص هایی که می جوم و باد نمی شونداما مرگ ستاره ای استکه هزاران سال بعدنورش ...
رویاها مثل ستاره ها هستند ممکنه هیچوقت بهشون نرسی اما اگه دنبالشون کنی تو رو به طرف سرنوشتت هدایت می کنند...
به من تکیه کن !به دنیای وارونه ای که آنقدر سَگ دو زده- از اولین خیانتِ انسان -در مدارِ کج تابیِ خدا- تا همین سیگارِ بی نفس -که انگار توپِ فوتبالیزیرِ پاهایِ " کریستیَن "به من بچسب !با من غریبه نباش !یا سرنوشت ما را به دست های دخترکی خواهد سپردکه نشسته روی سکوهادنیا را خمیازه می کشد ،یا - رستگار فارغ از هر شکستبه اتفاقِ قلبِ کوچک هم -گُل می کنیم دروازه های نبرد رادرحالیکه فاتحانه نفس می کشیمعاشقان...
به دنیا می آیم از پیشانی اتتا سرنوشت دوباره ی تو باشمزنجره ها را به گردن آویخته امتا زنجیر های عدالت به صدا در آیندو تو در تخمدان یک فانوسبه آشیان من برگردیسر به کوه می گذارم نماز عشقت راو صدای قلبم رااز سنگ به سنگ قله ات بالا می برمبه سرم بیاای بلای خوشبختیای اندیشه ی مناین آزادیست که پا به پای آمدنتاز درد های آدمی پاگرد می سازدو این منم که زیر پایتانبه وسعت جهانبزرگ می شوم....
عزیز منتواناییهای انسانها چیزی نیست که در شناسنامه و یا پیشونی ما نوشته شده باشهتواناییهای انسان مثل گنجیه که بعد از شناخت خودمون نقشه گنج رو بدست میاریمتواناییها هرچیزی میتونه باشهمثل: قدرت بیان، اعتماد به نفس، سلامتی روحی یا جسمی، زیبایی، قدرت بیان، خوش پوش بودن، آشپزخوب بودن و چیزهایی که حتی یک نفر تو این دنیا اون قدرت رو ندارهاین چیزهای کوچیک که ما نادیده میگیریم میتونه سرنوشت ما رو تغییر بدهتواناییها باید نوشته شودتوی یک صف...
از جایی به بعدحرف هیچکس را گوش نمی کنیفقط به ندای قلبت اعتماد می کنیاز جایی به بعدفقط به خاطر ارامش دل مهربان خودتتصمیم می گیری درسترین کار را انجام دهیزخمهای دلت را با لبخند می پوشانینامهربانان را می بخشیبه آنها مهربانی می کنیو سپس چمدانت را دستت می گیریو به سوی سرنوشتت می رویشک نکنرد پایت رنگین کمانی خواهد شدکه بعد از رفتنت حتی نامهربانانهمه را فقطبا عیار گذشت ها و خوبی های تومحک خواهند زد....
روبرویم نشست غمگین بود،گفت این سرنوشت ما بوده...با خودم فکر کردم این همه وقت،گریه های مرا کجا بوده؟!فکر کردم به خاطرات قدیمشعرهایی که هردومان بلدیمرفتی از من ولی به هم نزدیمبغض شد هرچه بین ما بودهبعد تو آسمان زمین خورد وزندگی پا به پای من مُرد وهیچ حرفی نمانده وقتی کهعشقت اینقدر بی بها بودهلمس دست تو مانده در مشتمحلقه ای گم شده در انگشتماز خودم رد شدم تورا کشتم که نگویند بی ...
گره کور بزن بودنت را به سرنوشتم...
آدمها به همه چیز عادت می کنند ! گاهی آنقدر درد دلتنگی را می کشند که جزیی از وجودشان می شود.عادت می کنند که هر روز برای روزهایی که گذشت ، برای آدمهایی که دیگر هیچ ردی در سرنوشت شان ندارند....یک دل سیر دلتنگی به خورده قلب شان دهند تا بهتر درد بکشد...!...
سرنوشت ما در دستان خودمان است، نه در اختیار ستارگان....
زندگی مانند بازی شطرنج است،ما نقشه ای می ریزیم اما اجرای آن، مشروط به حرکت هایی است که رقیب، به دلخواه می کند. این رقیب در زندگی، سرنوشت است…...
افکار و اندیشه های انسان به گونه ای است که ممکن است فقط خواندن یک کتاب پایه اندیشه ها و افکار انسان را بر مبنای جدید یا در مسیر خاصی قرار دهد و چه بسا ممکن است کتابی مسیر سرنوشت میلیون ها انسان را در راه مخصوصی بیندازد....
آلوده ام به تو....مثلِ چشمانت به خوابمثلِ هوایِ تهران به ریزگرد و غبار.....محکومم به تو....مثلِ بیچاره ای به سرنوشتزندانی به حبسِ ابد....گرفتارم به تو...مثلِ موهایِ بلندِ زنی در دست هایِ بادو تنِ مردی زیرِ فشارِ کار....دچارم به تومثلِ مادرت به بیماری اشتو به دیوانگی ات.....بیمارم به تو....مثلِ خودم به چشم هایت....خودم به آغوشت....بیمارم به تومثلِ خودم به خودت......
صبح منهمان دست های مهربان توستآغوش پر مهرتو دوستت دارم هایی که هر روز می گویی و سرنوشت درست از همان جا برای من شروع می شود... ️️️...
قرار بود که ما راهمان به هم بخوردکه سر نوشت دو تا بی نشان به هم بخورد قرار بود میان نگاه های غریبنگاه ما دو نفر ناگهان به هم بخورد بیا اگرچه نخواهند ما به هم برسیمبیا که توطئه دوستان به هم بخورد و فارغ از همه پلکی به هم نگاه کنیمبه این امید که پلک زمان به هم بخورد چه می شود که لبالب شویم از بوسه؟لبان خسته ی ما توامان به هم بخورد؟ تو خود زمین و زمان را به هم زدی ای شیخچه می شود که دوتا استکان به هم بخورد اگرچه د...
انسان چطور میتواند بر سرنوشتِ خود حاکم باشد درحالیکه قادر به تدوین برنامه ی کوتاه مدتی مثلا برای هزار سالِ آینده نیست؟میخائیل بولگاکف | مرشد و مارگریتا...
سرنوشت خود را کنترل کن، یا اینکه کس دیگری آن را کنترل خواهد کرد....
عنوانِ انشاء: "من اگر در زمان قاجار بودم"یک ساعتی ست که صفحات و لینک های مرتبط با " زنان_در_دوره_ی_قاجار " را بالا و پایین می کنم و عکس ها را دید می زنم و به این فکر می کنم که اگر همین صد و خُرده ای سالِ پیش، مثلاً در دوره ی ناصرالدین_شاه_قاجار به دنیا می آمدم سرنوشتم چگونه بود.دیدم بعید نبود در یکی از سفرهای استانی اش دستِ منِ سرکشِ بلبل زبان را بگیرند و ببرند قاطیِ خیلِ عظیمِ زنانِ حرمسرا!بالحتم می دانید که سلیقه ی شاه...
سرنوشتچه واژه قشنگیست برای ماتا اخرین نفس و تا اخرین لحظهپا به پای هم عاشقانه هایمان را قدم می زنیم و پا پس نمی کشیم از عشقحتی در سخت ترین شرایطسالگرد ازدواجمون مبارک ،دوستت دارم ....
گاهیبه خواستن نیست...وقتی چیزی قرار نباشه اتفاق بیفته،حتی از دست سرنوشت هم کاری برنمیاد.گاهی کوه به کوه که نه ، آدم به آدم هم نمی رسه.کنار هم پیر شدن، با کنار ایستادن و پیر شدن یکی دیگه رو دیدن،خیلی فرق داره...بی رحم ترین شکل زندگی اینه که،یه نفر رو تووی خودت سرکوب کنی .....
صبح منهمان دست های مهربان توستآغوش پر مهرتو دوستت دارم هایی که هر روز می گوییو سرنوشت درست از همان جا برای من شروع می شود .....
سرنوشت را باید از سر نوشتشاید این بار کمی بهتر نوشتعاشقی را غرقِ در باور نوشتغُصه ها را قِصه ای دیگر نوشتاز کجا این باور آمد که گفتگر رَود سَر برنگردد سرنوشتگل بکاریم از دل گِل گُل بَرآریمدر زمستان در بهاران زیرِ بارانگل بکاریم گر بخواهیم گر نخواهیمباغبانِ روزگاریم سرنوشت را باید از سر نوشتشاید این بار کمی بهتر نوشتعاشقی را غرقِ در باور نوشتغُصه ها را قِصه ای دیگر نوشتاز کجا این باور آمد که گفتگر رَ...
آرام باش ای دل غمگین! از شِکوه بس کن؛ پشت ابرها هنوز خورشید می درخشد؛ سرنوشت تو همان است که دیگران دارند. در هر زندگی باید بارانهایی فرو ریزد و برخی روزها تیره و حزن انگیزن باشند....
زمین اون گل رو به دست سرنوشت دادو سر نوشت اون گل رو تو قلب من کاشتتا باغچه خالی قلبم جایگاه یک گل باشدگل یاسمنم تولدت مبارک....
بگذارابر سرنوشتهرچه میخواهد بباردما چترمان خداست...
همسفر زندگیم...چه خوشبختم که خدا سرنوشت مرا با تو نوشت...تو با بودنت به من ثابت کردی؛گاهی واقعیت از رویاهایمان خیلی شیرین تر است......
چه سرنوشت غمانگیزی که کِرم کوچک ابریشمتمامِ عمر قفس میبافت ولی به فکرِ پریدن بود...
آدم به سرعت پیر میشود، آن هم بدون اینکه بازگشتی در کار باشد. وقتی بدون اراده به بدبختیات عادت کردی و حتی دوستش داشتی، آن وقت متوجه قضیه میشوی : طبیعت از تو قویتر است !تو را در قالبی امتحان میکند و آنوقت دیگر نمیتوانی از آن بیرون بیایی. نقشت و سرنوشتت را بدون اینکه بفهمی کم کم جدی میگیری و بعد وقتی سر برمیگردانی، میبینی که دیگر برای تغییر وقتی نیست. سر تا پا دلشوره شدهای و برای همیشه به همین شکل ثابت ماندهای !...
سالها گذشت تا من یاد گرفتمباززز میشود جنگید..با سرنوشت میشود جنگید ...اصلا با کل عالم میشود جنگید ،اما...فقط با کسی که سخت عزم رفتن کرده،نه... نمیشود جنگید ......
سرنوشت ...چه واژه ی قشنگیست برای ما ..تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه ...پا به پایت عاشقانه هایمان را قدم میزنم ...و پا پس نمیکشم از عشقت ...حتی در سخت ترین شرایط ...و همچنان نفس من در تلاطم امواج نگاهت بند می آید ...و تا آخرین نفس دوست داشتنی ترین مرد زندگی ام خواهی بود ... دوستت دارم معجزه زندگیم!...
جهان پیشینم را انکار میکنمجهان تازه ام را دوست نمی دارمپس گریزگاه کجاستاگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟...
دوستت دارم ...و هراسانم دقایقی بگذرندکه بر حریر دستانت دست نکشمو چون کبوتری بر گنبدت ننشینمو در مهتاب شناور نشومسخنت شعر استخاموشیت شعرو عشقت آذرخشی میان رگهایمچونان سرنوشت ......
اگر تعداد قابل توجهی از انسان ها این حقیقت را دریابند که افتراق و تفاوتهای واقعی بین هرکدام از ما تنها در باورهای ما نهفته است.در اینصورت خود به خود بیداری فراگیری در کره ی خاکی ما بوجود می آید و این حقیقت آشکار می شود که همه ما در یک سرنوشت بهم پیوسته و ناگسستنی با هم سهیم خواهیم بود....
حتى افرادى که معتقدند سرنوشت همه از قبل مشخص شده و قابل تغییر نیست ، موقع رد شدن از خیابان ، دو طرف آن را نگاه مىکنند !...
ﺩﯾﺪﺍﺭِ ﻧﺨﺴﺖ ﺗﻮ ﺁﻫﻮﯾﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺍﺕﺑﻮﻕِ ﻣﺎﺷﯿﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﻻﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﻡ،ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ ﯾﮏ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺑﻪ ﺭﯾﺘﻢِ ﻗﺪﻡﻫﺎﯾﺖ ...ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﻣﺪﯼﺷﺒﯿﻪ ﺭﻗﺼﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻣﯽﺭﻗﺼﻨﺪﻭ ﮐِﺶ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﺯﯾﺮِ ﮔﺎﻡﻫﺎﯼ ﺗﻮ ...ﭼﻪﻗﺪﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﻋﮑﺲِ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﯼﺩﺭ ﺁﮔﻬﯽِ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺗﯽِ ﺑﻮﺭﺩﺍﯼ ﺧﺎﻟﻪﺍﻡﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩﺳﺎﻟﻪﮔﯽ ﺩﺯﺩﺍﻧﻪ ﻭﺭﻗﺶ ﻣﯽﺯﺩﻡﺩﺭ ﺯﯾﺮﺯﻣﯿﻦِ ﻧﻢﻧﺎﮎِ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ .ﭼﻪﻗﺪﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼﺩﺭ ﭘﺸﺖﺑﺎﻡِ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥﻫﺎﯾﯽﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻔﺖﺳﻨﮓ ﻭ ﮔﺮﮔﻢ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨ...