شنبه , ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
صبح و، تپش و، شورش احساس؛ چه زیباست!بر میزِ عسل، دسته گلِ یاس؛ چه زیباست!وقتی که دلم، پر شود از قهوه ی چشمت،در باغِ نگاهت، گلِ الماس؛ چه زیباست! زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
ای حسِّ بی مِثل و مَثَل! صبح به خیر!احساسِ دیوانِ غزلِ! صبح به خیر!شیرین شده، با «تو» پگاهِ دلِ من؛شیرین تر از، جامِ عسل! صبح به خیر!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
بی تابَمبرایِ آغازِ روزی دیگردر کنارِ " تویِک روزِ دیگر از بودنِ تو در زندگی امگذشت...!چشمانترا باز کن تا صُبحرونمایی کند.....
هر روز صبح ، عشق را درون کلاسور مدرسه ام گذاشتم و با خود به مدرسه بردمش.استادان عشق گفتند: عاشقی مساویست با رسوایی،نپذیرفتم.حالا بعد از سالها عشق خواندن،چسباندند بر روی کارنامه ام،مهر مردود خرداد را،حالا فهمیدم رسوا شده ام،رسوای راه عشق...رسوای راه مدرسه...حالا فهمیدم ،عاشقی مساویست با رسوایی... وحدت حضرت زاده...
صبحِ من مزهٔ لبخندِ تو را کم داردارس آرامی...
صبح آمده؛ با خنده نموده است: «سلام»/صد پنجره با عشق گشوده است؛ سلام/احساسِ خوشی، داده به دل، دست کنون/رنگِ شبِ تیره، چو زدوده است؛ سلام/شاعر: زهرا حکیمی بافقیکتاب دل گویه های بانوی احساس...
صبح امد و چشمانت غزل ها سرود…المیراپناهی -درین کبودنویسنده...
تنها دلیلِ زندگی ام ، با وفای من اُردیجهنم است نباشی، هوای منمانده ست عطرِ ناب گلِ بوسه ای که صبح بر بالهای باد سپردی برای من......
ای صبح بهارانه ی من از آسمان نیلگون چشم هایت ببار نگاه ت را بر سرزمین دلِ تشنه ی منچتری کن ابرهای نقره فام آغوش ت را سایه بر عشق سوزانِ مننسیم نفس های بهارانه ات را بوز بر رخِ مستانه ی منو از حکایت عاشقان اردیبهشت بسرود شعری را برای قلب شیدایِ من...
بلند میشوم از گوشه ی سطرهاو تو را از کلمات شکسته وکِرخت شب پس می گیرمتا آفتاب عبور کند از ذهن پنجره و صمیمیت بادهاببین !از میان این همه نقطه ، ویرگول و کلمهبرمیگردم به مویرگ های توجایی میان قصّه وترانه!تا انگشت اشارهاز پوست به عمق برسدوسپیدار به آب بگو!چگونه نامت بر سبابه ننشیند؟که رگ به رگم در جریانیومن کجای تو نشسته ام به تقدیر؟که به بلندای صبح رسیده ایای گنجشک اوّل صبح !دستی بتکان به ای...
ومن کجای تو نشسته ام به تقدیر؟که به بلندای صبح رسیده ای مریم گمار برشی از یک شعر بلند...
در خلوت شبدلتنگی ، نام تو رابر روی دیوار قلبم حک می کندو ثانیه های نبودنتسرشار از خاطرات جانسوز می شودای کاش بودیپیاله ی چشم هایت مرا مست می کردو تا صبح ، تصدق مهر نگاهت می شدمافسوس که در امتداد هر شبخاطرات با تو بودن راخاک می کنممجید رفیع زاد...
دوباره صبح شدو دلم تورا اشاره میکندببین برای بودنت دل استخاره میکند..رَوَم به سجده و دعا برای ماندنِ، تو بَر ،دو دستِ درقنوت من ،خدا نظاره میکند نسرین حسینی...
عطرِ نارنج و بوی صبح، حالِ زمستانم شدهمنم و یک انتظارِ سرد به گرمای دیدنتارس آرامی...
صبح یعنی وسط چیرگیِ خواب تورایکنفر بوسه به نرمی به لبانت بزند..ارس آرامی...
هر صبح رو به تو آغاز شود، بی درنگآن صبح بخیر است، بخیر است، بخیرارس آرامی...
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان اومن دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح دم...
رویای تو راهر صبح می سپارم دست قاصدک های عاشقای زیبای من که نامت زیباترین واژه دفتر شعرم شدو نگاهم چون آفتاب گردانی می گردد در پی نگاه تو -بادصبا...
دست هایت دور استو آفتاب نگاهتدیگر هیچ صبحی بر من نمی تابدآری ، در طالعم نیستیاما تو با مژه هایتهر روز به استقبالردیف و قافیه ام بروشعرهای مرا با چشم هایت ببوسو بدان که عشقبا فاصلههرگز کمرنگ نخواهد شدمجید رفیع زاد...
هر صبحیادت در من طلوع می کندو خورشید نگاهتوجود سرد مرا در آغوش می گیردواژه ی سلام هدیه ی نفس های توستبرای تولد روزی دیگرو آغاز زندگی امبا تومجید رفیع زاد...
گنجشگی که هر صبح آوازمی خواندزنی ستکه تازه عاشق شده...
برایم از آشتی آسمانو پیله ی باز پروانه بگو ...از نوازش باد بگووُ ناز چمنزارهابرایم بگو ..که هر صبح بیدار شدن منو از تو گفتن اَمیاوه نیست ..که " یک عاشقانه ی آرام "استسند خوردهبه تعبیر و واقعیت وجود تو ..........
زیباترین رویای شرقیبا یک طلوع ساده روشن کن جهان راآتش بزن مجموعه ی هفت آسمان راای عشق، ای خورشید، ای سرچشمه نورگرمی بده با مهربانان آشیان رامستانه و جانانه و با دستان مهرتپیمانه در پیمانه پر کن شوکران رااز پرتو و نور و سرانگشت محبتپروانه تر کن پیله های نیمه جان راما ساکنان مرز و بوم آرزو ایمگم کرده ایم افسانه امن و امان راای صبح، ای زیبا ترین رویای شرقیبیدار کن این خفتگان بی نشان راشاید برای صبح دیگر جا بما...
پنجره ی چشم هایت را هرروز صبح با بوسه وا می کنم به خورشید! تا عشق بتابی...زیبای من! 🟦 سیامک عشقعلی...
هر صبحبا طلوع نگاهتبر سجاده ی دوست دارمت می نشینمو پیشانی بر مِهرت می گذارمبا حیّ علی الصلاة عشقکه از مناره های قلبم شنیده می شود بادصبا...
خورشید دمیده است به صحرا و به گلزارپیراهن گلدار به تن کرده چمنزار بیدار شده غنچه ی زیبای اقاقیبرخیز که صبح است تو ای حضرت دلدار -بادصبا...
دوبارهِ صبح، دوبارهِ تو، دوبارهِ منصبحِ من و جان و جهانِ من توییارس آرامی...
ای اشتیاقِ هر صبح و هر شامای صبح تر از صبح تر از صبح، کجایی؟ارس آرامی...
شب هایم رابه صبح پیوند می زنمو در انتظار سپیده ای روشنچشم به راهی می دوزمکه خبر از آمدن تو می دهدبه انتظارت می مانمحتی شده تا صبح با ماه سخن می گویمبیا که وجود سرد منمحتاج آفتاب نگاه توستمجید رفیع زاد...
گر بخواهم بنویسم صبح را من به شعرجز از تو چه نویسم که غزل در غزلیارس آرامی...
بفرست برایم غزل و عطر گلاب هر صبح که سرمست کند ؛ همچو شرابتا چرخ زنم شاد ، به همراه نسیمای دوست به نغمه ی چَنگ و رَباب-بادصبا...
همپای صبح بیاو با دست های سبزتفاصله را بردارپنجره ی امید را به رویم باز کنمن آمدنت رابه قلبم نوید داده اممجید رفیع زاد...
صبح، شروع نیست...صبح، یعنی ادامه!- کتایون آتاکیشی زاده...
صبح آمده خورشید جهانم برخیزلبخند بزن از دل و جان شورانگیزتا همچو گل یاس شوم در بستاناز شوق شکوفا و ز شادی لبریز-بادصبا...
لبخندِ تو را همیشه جانا عشق استصبح آمده آن خنده ی زیبا عشق استرخسار تو برده آبروی مهتابمهتابی و آن قامتِ رعنا عشق است-بادصبا...
لبخند بزن ، آمده صبحی دلخواهلبریز غزل گشته ، چه زیباست پگاهرقصان شده بر شاخه ی گل پروانهخورشید جهان، بوسه زده بر رخ ماه-بادصبا...
جهانم شد به لبخند تو زیبانگاهت کرده دل را مست و شیدادل انگیزاست صبحم با تو ای گلکه از عشق تو روزم همچو رویا-بادصبا...
آخر جانِ من، هر صبح که صبح نیست!صبح اگر آغوش توست من بیدار می شومارس آرامی...
هوای با صفایی دارد آنجاچه نارنجِ طلایی دارد آنجاگل بابونه با عطرِ گلِ یاسچه صبحِ دلربایی دارد آنجا-بادصبا...
صبح آغازِ عشق است ؛آسمان خورشید را در آغوش میگیرد من تو را ،،،...
روزی روزگاری شب به عطر تو نشست و همانا صبح آفریده شدارس آرامی...
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید یا تو به دم صبح سلامی نسپردی یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید...
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهر نقاشی شده ..نور است که تقلا می کند از شکاف پنجره میهمان سفرهصبحانه ات باشد ..و دست مهربانی که برایتچای می ریزد ..دریاب ..صبح همین لحظهٔ شیرین کردن چای است ...غلامرضا صمدی...
خورشید توییبیا ، نورافشانی کنبی تو من دل زده ازصبح و هوای آنممجید رفیع زاد...
چون صبح دمید و دامن شب شد چاک برخیز و صبوح کن چرائی غمناک...
می شود در چشمان شیرین تو به خواب رفت،و یک بیستون نقش بر طاق خیال زد،و با نوایی تیشه فرهاد، صبح را چشم باز کرد...ارس آرامی...
صبح یعنیتو بتابی و مرا زنده بخود گردانی...
صبح شد امد صدای چک چک و بوی بهار..مثنوی ها و غزل از تو تلاوت میکنند......
هر صبحبه استقبال چشم هایت می آیمپنجره ی قلبت را می کوبمو لحظه ی باشکوه افق چشم هایت رابه انتظار می نشینمطلوع کنکه محتاجمبه یک مژه بر هم زدنتمجید رفیع زاد...
آخر جان من، هر صبح که صبح نیست!صبح اگر آغوش توست من بیدار می شومارس آرامی...