سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دنیا به من گفت سرت را روی زانو هایم بگذار و بخواب اعتماد کردم ، رها شدم در آغوشش بیدار که شدم دیدم آبستن تمام خاطرات تلخ و شکست ها و غم ها شده ام ...آه هر چه سرمان می آید از اعتماد است وگرنه کدام مردی آبستن میشد...!...
در حوالیِ من خیلی وقت است که خورشید،در پس ِتاریکیِ شب ها نتابیده!از آن زمان که طنین ِصدای توجایش را به سکوتِ خانه داد،شب شد، و تا ابد تاریک ماند… پریا دلشب...
چه شب هایی که به امیدِ روزهای بهتر صبح شدند،و چقدر ناعادلانه! آن روزهای روشن هرگز نیامدند… پریا دلشب...
دوباره جشن به پا شد با مترسک هابرقص عاشق تو هم پای عروسک هابرقص با داغت ای رقصت تماشایی ای عاشق کش تلفیق خون و زیباییپر از شعرم که از چشمت خروشان ترپر از غم شد دل از زلفت پریشان تر...
روحِ من سیاه برتن دارد لطفا چیزی از آرزوهایش نپرسید.!!داغش تازه میشود.نگین رازقی...
گویندبعدهرطوفانی نسیمی میزند بردل ماگرنزدکه هیچ ویران کرداین ساده آشیانه ماگربرتابوت برند جسم بی جان راروح جرمش چیست کشدجسم به نمایان زنده رابه هرکس می آیدآنچه طلب کندبرمانیایدآنچه به دل افتدپرکند خانه اش را ز امیدی فردابه نابودی کشدناامیدی همه فراداهاراعشق به مجنون نیامد تالبه ی گوربه کاکتوس مگرمی آیدآغوش ز ره دورچه قفل وزنجیرکردخودش رادرخودشخدا داندوخدابیند خدای خودشای پرنده بالا رو ز هرچه عقاب استبالا رود ...
شبیه به یک لباس خیس از غم آویزان شده ام در حیاط نه بادی می آید و نه آفتابی خشک نمیشود این غم گرم نمیشود این تن...
سخت ترین انتظار اون زمانی هست که منتظر برگشتن چیزی یا کسی هستی که سخت به دستش اوردی ولی آسون از دستت رفته بی دلیل بی خبر بدون نشونه سخت ترین انتظاره چون عقلت میگه برگشت غیر ممکنه ولی ته دلت هیچ وقت نمیخوای باورش کنی و فقط میتونی تا آخر انتظار بکشی ......
چقدر ناگهان همه دنیای یک آدم در یک روز تنها در چند ساعت از بین میرود تمام رویاها و تمام آرزو هایی که چیزی نمانده بود تبدیل به واقعیت شوند به ناگهان ناپدید میشوند و جای خود را به غم و احساس ناباوری میدهند چقدر راحت یک انسان از اوج شور و اشتیاق و عشق ناگهان به مرز نابودی میرسد چقدر راحت ......
سایه ای مثل سرابی مغرورکل جذابیتم فاصله بودچون که نزدیک نشد هیچ کسیحرف ها منتجِ فحش و گله بودتا که نزدیک شدی نوشیدیطعم این چشمه ی جادوی سرابعلت رفتنت اما نرسیداز تو در نامه، نه توجیه و جوابفکر کردم که پی ام آمده ایفکر کردم که مرا درک کنیمن چه می دانستم می خواهیاینقدر ساده مرا ترک کنیفکر آغوش تو با شخص جدید...متهم های به شدت مرموز...تا به این عشق تجاوز کردند...لحظه ها بد و بدتر هر روز...دور خود ننگ تنیده...
کامل ترین فهرست تاوان هاست قلبمغمگین ترین سال خیابان هاست قلبمگهواره ی رویاست، مبنا باد پائیز!در التهاب اوج این رقص غم انگیزگلبرگ رویا های من پرپر ترین استوارونه شد رویای من دیگر همین است↓پائیز و چنگال غم و امید واهییعنی سحر با نوری از جنس سیاهی!یعنی که من پائیز در پائیز ابرماز اختیار ترک تو لبریز جبرمبابک! تو را میخواهمت دل به تو بستمدیگر که من من نیست... حالا من تو هستمسرگیجه ی عطری که آن یادآور توستسر در گم ز...
می رسد روزی که شاید بی تو باید جان سپردگوشه ای سر در گریبان ، غصه را آهسته خوردبهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
غیر تو با هر کسی بودم بدان تقصیر توسترو به دایه آورد طفل از غم بی مادری ......
وچه سخت است!خواب برای کسی پایان خوشی هاباشدوبرای دیگری شروع دلخوشی ها....نگین رازقی...
چیزی نیستکلمه ایست که آن را میگوییم وقتی که درونمان لبریز از همه چیز است....
چه اندوه بار است؛بزرگ می شویمکه بمیریم......
مستیت در شاعری افسانه می سازد مراچشم مستت از غزل دیوانه می سازد مراراز عشقت با کسی هرگز نمی گویم بدان گرچه می دانم غمت غمخانه می سازد مرابهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش...بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
با یک جمله ی ساده هم می توان اوج غم را درک کرد...! دلم تنگ شده واست :]🖤...
عاشق موج موهام بودمیگفت عصبی باشم ببینم موهاتو آروم میشممیگفت تورو دوست دارم ؛ ولی موهاتو عاشقم...هر لحظه اینا یادم میومد ذوق میکردملبخند میزدم صورتم سرخ میشد ...اما الان. ..اما الان...لعنت به الان:)...
هیچ نمی گویم فقط سکوت و سکوت و سکوت.دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم و نه حتی حوصله اش.......
آسمان چشم هایمپوشیده از ابر دلتنگی استبغض میان گلویم نشستهو غباری غم زدهقلب مسکینم را احاطه می کنددلتنگ بارانمدر غروب جمعهوقتی کهلحظه های بی تو بودنتکرار می شوندمجید رفیع زاد...
تا کی غم آن خورم که دارم یا نهوین عمر به خوشدلی گذارم یا نهپُرکن قدح باده که معلومم نیستکاین دم که فرو برم برآرم یا نهبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
پشت چشمام دو فنجون قهوه و چند تا کتاب شعر گذاشتمشاید یه روزی از همین کوچه های شهر بی خبربیایبخوای برام شعر بخونیو من سرتاپا ،با عشق گوش بدمشآره چرا میگم چشماممیدونم رفتیاولی خب هنوز پشت چشمام که جاموندی!!!✍مهدیه باریکانی...
خاطرِ من پُر ز تو، جسمم خزاناز غمت دادم به ݪب اشهد، اذانمی کنم گریه ز هجرت ای عزیزپیش نااهݪان گل من تو نمانجرم من اندک، غرورت جرم اصلاز گذشت و مهر دی با من نخوانریش و مو یار و رفیق رنگ آق!با جوانان تو جوان تر شو جوانزندگی دیگر چه معنا مۍشود؟زندگی را ماتم و رنجِش بدانیا بمیرانم و یا لطفی تو کنبی نوا مگذار من در این زمان شهریار معلم...
می توان زیبا زیستمی توان زیبا دیدبلکه شاید دل ما را غم او بود که چنین عاشق کرد؛نه غم دوران ها،...که دل ما را بِفِسُرد و به کهی باطل کرد...
امشب شبی است که تمام حقیقت تلخ و ناگوار بر دوشم سنگینی عجیبی دارد.اشک عجز و ناتوانی را ساعتها از دیدگانم سرازیر کردم ،اما به جایی نرسیدم.چندین ساعت سکوت را بر حرف زدن مقدم دانستم ولی ... دل طاقت نیاورد و نوشتن را بر سکوت مقدم تر دانست .دست به قلم بُردم ،اما نتوانستم آنچه را که در دلم هست و ، وجودم را سنگین می کند روی کاغذ بیاورم...ساناز ابراهیمی فرد...
دست به قلم بردن،چه راحت و آسان است.اما ...روی کاغذ رقصاندنش،چه سخت و دشوار...ساناز ابراهیمی فرد...
به قول آلبر کامو: تسلای این جهان این است که رنجِ مُدام و پیوسته وجود ندارد! غمی می رود و شادی ای باز زاده می شود. این ها همه در تعادل اند.این جهان، جهانِ جبران هاست...🌿...
اونجایی که غم چشم هارو خیس نمیکنه دیگ رسیده به استخوان دقیقا همونجایی که ابتهاج میگه : در من کسی اهسته می گرید...
غمت غلیظ ترین کام است…...
آرزو مُرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت غم نمیگردد جدا از جانِ مسکینم هنوز......
حاضرم تموم غم هایی که دوست داری رو یک تَنه گردن بگیرم ،اما لحظه ای احساس نکنی که هیچ چیز خوب نیست،ببین تو حق داری خسته بشی ،کم بیاری ،داد بزنی ،گریه کنی ،زجه بزنی ،اما حق نداری حس کنی هیچی بدرد نمیخوره.چون هنوزم یه سری چیزا و آدم ها ارزشش رو دارن…مگه نه؟مثلا خودِ من؛اینجا منتظرت وایسادم تا حالت از بد بودنِ مطلق در بیاد و بدوم بیام سمتت.نه اینکه بگم میخوام تو روزای بدت تنهات بزارم و برم دنبال خوشیم.فقط میخوام یکم شرایط آر...
نگاه کنچه غمی ست پشت سرتهمه در خود خوابشانبرده......
دربدر...گفتی بیا و در تاریکی غم را بدر کنیمنیامدی ...غم آمد و تاریکی ما هم دربدر شدیم...
روزها خیلی زود میان و خیلی زودتر میرن ولی یه چیزایی هیچ وقت نه میٰادنه میره اینجاست که چون میگذرد غمی نیست چیزی جز یک حرف نیست!...
آه که این دل دیگر از خود خبر ندارد آه که این غم دلیل بودنش را نداندطولانی شد ایام جداییآه که روح دیگر؛جسم،ندارد...
سلام،! خوب فکر میکنم خیلی وقته چیزی ننوشتم... زندگی میگذرد و درد و غصه و غم و شادی و.... تمام اینها هم میگذرد و فقط تو میمانی و بس... آنقدر خسته ایم که حوصله ی شرح دادنش نیست:)حوصله ی شرح دادنِ تمامِ اتفاقات ناگوار و دردناک. حوصله اش نیست....
چون سخن از مَرد و مَردی گفته شد قصه ها از استقامت زنده شد پایداری ،کوهِ غم، یعنی پدر درد و سختی با وجودش ضربه شد...
بس که مهمان نواز بودیمپشت غم هایمان هم آب ریختیمو آنها چه زود دلتنگ مان شدندکه هنوز نرفته، برگشتند.....برگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
وَ اَز دَست دآدیم حَقِ خودِمآن رابآ دَهآنی که زَبآنِ گُلگُلی نَدآشت:(🥺...
غم هجوم آورده میدانم که زارم می کشد وین غم دیگر که دور از روی یارم می کشد شب هلاکم میکند اندیشه غم های روز روز فکر محنت شب های تارم می کشد...
من هر نفسی را که در فراق تو کشیدم غم بود و درد بود و خون دل از ضرر بود و دگر هیچ...
از کرانه ی تو ،خواهم گذشتچنان آرام که خاطرت مبتلا نگردد برای مردمی کهحواسشان به آسمان نیستاز اندوه کبوتران اسیرحرفی نزن.......
من آن کوهم که یک شبدر غم هجرت فرو ریخت ......
مثل باران رگباری که نمی گوید کی؟؟بی خبر؛ سر زده از راه برس مرا از این غمکده ببر...
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست...
دیگه خودمم دلیل اشکامو نمی فهمم شدم مث کرمی که تو پیله به خودم می تابم...
انسان ها هم مثل آسمان ..هرچه دل بزرگتر و مهربان تری داشته باشندغم های بیشتری برای باریدن دارند! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
غم وفادارترین رفیق بی وفا فراموش نمی کند مرا...