چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
چیزی نیستکلمه ایست که آن را میگوییم وقتی که درونمان لبریز از همه چیز است....
چه اندوه بار است؛بزرگ می شویمکه بمیریم......
مستیت در شاعری افسانه می سازد مراچشم مستت از غزل دیوانه می سازد مراراز عشقت با کسی هرگز نمی گویم بدان گرچه می دانم غمت غمخانه می سازد مرابهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش...بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
با یک جمله ی ساده هم می توان اوج غم را درک کرد...! دلم تنگ شده واست :]🖤...
عاشق موج موهام بودمیگفت عصبی باشم ببینم موهاتو آروم میشممیگفت تورو دوست دارم ؛ ولی موهاتو عاشقم...هر لحظه اینا یادم میومد ذوق میکردملبخند میزدم صورتم سرخ میشد ...اما الان. ..اما الان...لعنت به الان:)...
هیچ نمی گویم فقط سکوت و سکوت و سکوت.دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم و نه حتی حوصله اش.......
آسمان چشم هایمپوشیده از ابر دلتنگی استبغض میان گلویم نشستهو غباری غم زدهقلب مسکینم را احاطه می کنددلتنگ بارانمدر غروب جمعهوقتی کهلحظه های بی تو بودنتکرار می شوندمجید رفیع زاد...
تا کی غم آن خورم که دارم یا نهوین عمر به خوشدلی گذارم یا نهپُرکن قدح باده که معلومم نیستکاین دم که فرو برم برآرم یا نهبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
پشت چشمام دو فنجون قهوه و چند تا کتاب شعر گذاشتمشاید یه روزی از همین کوچه های شهر بی خبربیایبخوای برام شعر بخونیو من سرتاپا ،با عشق گوش بدمشآره چرا میگم چشماممیدونم رفتیاولی خب هنوز پشت چشمام که جاموندی!!!✍مهدیه باریکانی...
خاطرِ من پُر ز تو، جسمم خزاناز غمت دادم به ݪب اشهد، اذانمی کنم گریه ز هجرت ای عزیزپیش نااهݪان گل من تو نمانجرم من اندک، غرورت جرم اصلاز گذشت و مهر دی با من نخوانریش و مو یار و رفیق رنگ آق!با جوانان تو جوان تر شو جوانزندگی دیگر چه معنا مۍشود؟زندگی را ماتم و رنجِش بدانیا بمیرانم و یا لطفی تو کنبی نوا مگذار من در این زمان شهریار معلم...
می توان زیبا زیستمی توان زیبا دیدبلکه شاید دل ما را غم او بود که چنین عاشق کرد؛نه غم دوران ها،...که دل ما را بِفِسُرد و به کهی باطل کرد...
امشب شبی است که تمام حقیقت تلخ و ناگوار بر دوشم سنگینی عجیبی دارد.اشک عجز و ناتوانی را ساعتها از دیدگانم سرازیر کردم ،اما به جایی نرسیدم.چندین ساعت سکوت را بر حرف زدن مقدم دانستم ولی ... دل طاقت نیاورد و نوشتن را بر سکوت مقدم تر دانست .دست به قلم بُردم ،اما نتوانستم آنچه را که در دلم هست و ، وجودم را سنگین می کند روی کاغذ بیاورم...ساناز ابراهیمی فرد...
دست به قلم بردن،چه راحت و آسان است.اما ...روی کاغذ رقصاندنش،چه سخت و دشوار...ساناز ابراهیمی فرد...
به قول آلبر کامو: تسلای این جهان این است که رنجِ مُدام و پیوسته وجود ندارد! غمی می رود و شادی ای باز زاده می شود. این ها همه در تعادل اند.این جهان، جهانِ جبران هاست...🌿...
اونجایی که غم چشم هارو خیس نمیکنه دیگ رسیده به استخوان دقیقا همونجایی که ابتهاج میگه : در من کسی اهسته می گرید...
غمت غلیظ ترین کام است…...
آرزو مُرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت غم نمیگردد جدا از جانِ مسکینم هنوز......
حاضرم تموم غم هایی که دوست داری رو یک تَنه گردن بگیرم ،اما لحظه ای احساس نکنی که هیچ چیز خوب نیست،ببین تو حق داری خسته بشی ،کم بیاری ،داد بزنی ،گریه کنی ،زجه بزنی ،اما حق نداری حس کنی هیچی بدرد نمیخوره.چون هنوزم یه سری چیزا و آدم ها ارزشش رو دارن…مگه نه؟مثلا خودِ من؛اینجا منتظرت وایسادم تا حالت از بد بودنِ مطلق در بیاد و بدوم بیام سمتت.نه اینکه بگم میخوام تو روزای بدت تنهات بزارم و برم دنبال خوشیم.فقط میخوام یکم شرایط آر...
نگاه کنچه غمی ست پشت سرتهمه در خود خوابشانبرده......
دربدر...گفتی بیا و در تاریکی غم را بدر کنیمنیامدی ...غم آمد و تاریکی ما هم دربدر شدیم...
روزها خیلی زود میان و خیلی زودتر میرن ولی یه چیزایی هیچ وقت نه میٰادنه میره اینجاست که چون میگذرد غمی نیست چیزی جز یک حرف نیست!...
آه که این دل دیگر از خود خبر ندارد آه که این غم دلیل بودنش را نداندطولانی شد ایام جداییآه که روح دیگر؛جسم،ندارد...
سلام،! خوب فکر میکنم خیلی وقته چیزی ننوشتم... زندگی میگذرد و درد و غصه و غم و شادی و.... تمام اینها هم میگذرد و فقط تو میمانی و بس... آنقدر خسته ایم که حوصله ی شرح دادنش نیست:)حوصله ی شرح دادنِ تمامِ اتفاقات ناگوار و دردناک. حوصله اش نیست....
چون سخن از مَرد و مَردی گفته شد قصه ها از استقامت زنده شد پایداری ،کوهِ غم، یعنی پدر درد و سختی با وجودش ضربه شد...
بس که مهمان نواز بودیمپشت غم هایمان هم آب ریختیمو آنها چه زود دلتنگ مان شدندکه هنوز نرفته، برگشتند.....برگرفته از کتاب:یک شب از شانه های خدا هم طلبم را برداشتمبه قلم:مریم کنف چیان...
وَ اَز دَست دآدیم حَقِ خودِمآن رابآ دَهآنی که زَبآنِ گُلگُلی نَدآشت:(🥺...
غم هجوم آورده میدانم که زارم می کشد وین غم دیگر که دور از روی یارم می کشد شب هلاکم میکند اندیشه غم های روز روز فکر محنت شب های تارم می کشد...
من هر نفسی را که در فراق تو کشیدم غم بود و درد بود و خون دل از ضرر بود و دگر هیچ...
از کرانه ی تو ،خواهم گذشتچنان آرام که خاطرت مبتلا نگردد برای مردمی کهحواسشان به آسمان نیستاز اندوه کبوتران اسیرحرفی نزن.......
من آن کوهم که یک شبدر غم هجرت فرو ریخت ......
مثل باران رگباری که نمی گوید کی؟؟بی خبر؛ سر زده از راه برس مرا از این غمکده ببر...
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست...
دیگه خودمم دلیل اشکامو نمی فهمم شدم مث کرمی که تو پیله به خودم می تابم...
انسان ها هم مثل آسمان ..هرچه دل بزرگتر و مهربان تری داشته باشندغم های بیشتری برای باریدن دارند! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
غم وفادارترین رفیق بی وفا فراموش نمی کند مرا...
می پیچدشاخه ی غمبه پای دلپاییز می کندبرگ برگ تن را...
ای بودنت همه شوق ...بپیچ بر منبپیچ بر قامت صدساله غمکه دگر ...انتظار بی معنی ست ...رعنا ابراهیمی فرد...
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام...
اونور نقشه تب کرد، اینور نقشه سوختم:)! مهدیه جاویدی🌱...
یه خط میکشه... صورتی!زمزمه میکنه: دوسم داره..قفل گوشیشو باز میکنه... هیچ پیامی نمیبینه... جدیدا فاصله ی بین پیام دادناش زیاد شده...یه خط میکشه.. سبز!زمزمه میکنه: لجن گرفته رابطه روچند شبه باهم تا دیر وقت صحبت نکردن...ی خط میکشه... خاکستری!زمزمه میکنه: سر شده...دلش برای صداش تنگ شده!یه خط میکشه: سیاه!زمزمه میکنه: دلتنگم...خط خطی های عاشقانش رو با غم نگاه میکنه!سرشو میذاره رو سرامیکای سرد اتاق... چشماشو میبنده..یه قطره آب ...
هیچی برای یه عاشق تلخ تر و سخت تر از این نیست که احساس کنه رفتارِ معشوقشدیگه اون عشق سابق رو نداره...🚶🏻♀از عاشقتون غافل نشید🙂خب؟!...
می خندم...دیگر تب هم ندارمداغ هم نیستمدیگر به یاد تو هم نیستمسرد سرد شده امکسی چه میداند...شاید دق کرده ام...
بچه ها عروس و داماد شدن... بازنشستگی بود و خلوت دونفره مون... یه شب که نشسته بودیم دور آتیش و کنده ها دود میزدن تو قلبمون پتوشو دور خودش محکم تر پیچید و گفت: اون روز دیدمت!پرسیدم : چی؟؟؟لرزید انگار... گفت دیدمت.. روز قبل عروسیمون، جلو در یه کافه نزدیکای خونتون اشک میریختی و زل زده بودی به یه میز و صندلی خالی...اومدم سمتت... تقریبا نزدیکت بودم که میون گریه یه اسمی رو صدا زدی... یه اسم که تا همیشه زنگ خطر مغزم شد...خواستم پا پس بکشم و نشی...
قلم نوشتکاغذ گریست از غم نگارنده......
غم، هرگز عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش! نمی گریزد، مگر آن که بگریزانی اش! آرام نمی گیرد، مگر آن که بی رحمانه سرکوبش کنی! نادر ابراهیمی چهل نامه کوتاه به همسرم...
بزرگ ترین بیماری غم است.وقتی کسی در گیرش شود نخواسته تو راهم درگیر می کند.با عوارض های متفاوت که برای من و تو فرق می کند.گاهی سکوت،گاهی اشک،گاهی بغض،گاهی درد...داروی مشخصی ندارد!بازهم برای من و تو متفاوت است...گاهی آغوش،گاهی اشک،گاهی محبت و گاهی هم تنهایی محض...برای همیشه نمی ماند!اما تا تمام شود،دلت را از پا در می آورد... بزرگترین بیماری غم استدر دلِ بیمار هرکس متفاوت استغم در دلِ هر کسی رایج ...
صدای دلشوره آور سوت قطار صدای نفس های تند یک جامانده...و آسمانی که دست تکان می داد برای دلبرکی زیبا چشم ، که با قطار می رفتو چه غم انگیز می گریست آن ابر کوچک برای عاشقی که تنها یک دقیقه دیر رسیده بود....بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
با چشم اشک آلود خود این غصه را سر می کنمدل را به دریا می زنم دیوانه محشر می کنم با چشم دل می خوانمت ای جان که جانانم تویی با این دل دیوانه ام شب را منوّر می کنم عاشق شدم با دیدنت بیمار آن خندیدنت لبریزم از این حال خوش ، عشق تو باور می کنم در انتظارت روز و شب، با یاد تو سر می کنمدرد است هجرانت ولی، با اشک باور می کنم.... بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
من منتظرت بودم ای یوسف کنعانی با یک غزلی از دل در یک شب بارانی کنج دل من غوغا دل تنگ نگاه تو رفتی و پر از غم شد دل عاشق پنهانیبادصبا...