متن درد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات درد
در آن سرزمینی که خون ریختهست
دل از داغ مردم، جنون ریختهست
نه خورشید روشن، نه مهتاب گرم
جهان تیرهروزیست، بیرنگ و شرم
صدای قدیمی خموش است و سرد
نه پژواک مانده، نه فریادِ درد
دل از زخم دیروز، خونین و خست
چو جامیست لبریز از آه و بست
نگاهِ...
این آخر هفتهها دلم میگیرد
بر غربت رفتهها دلم میگیرد
با فاتحهای یاد کنید از اموات
از درد نگفتهها دلم میگیرد...
---
گاهگاهی دنیای ما پر از دردهای پنهان است، دردهایی که کسی نمیفهمد و کسی نمیبیند. همان آرامش ظاهری که نشان میدهد همه چیز خوب است، در عمق قلب ما پر از غم و تنهایی است. گاه، تنها بودن و فهمیده نشدن، سنگینتر از هر خاک ناپیدا است.
در این...
غربت خاک زمین کم بود از دوزخ مگر؟
هیچکس اینجا نباشد غیر ما دلسوز ما
ما دو روزی را فقط مهمان این دنیا شدیم
دست بردار ای غم از تنهایی هرروز ما!
هر بار که گفتم گذشت
گرفتار دیگری شدم،
زندگی گذشت ندارد،
آمده ام که هی مبتلا شوم..!
آمد طرفم یکصد و ده ترکشِ سرکش
مجروح شدم جبهه به ده ضربهی ترکش
درکش نبود ساده ولی باورشان کن
هر چند که سخت است همان جبهه و دَرکش.
🍃🌸🍃
@bzahakimi
در آشوبِ دلم، شوری به پا شد
که سهمِ سینهام، درد و، بلا شد
دگر، قصّه، نمیخواهم ببافم
از احساسی؛ که از سینه، جدا شد
چقدر طول میکشد که انسانها بفهمند،
روزهایی بر آدمیزاد میگذرد که حتی
سر تکان دادن هم برای او دشوار میآید...
بی رحم تر از فاصله ها، خاطره هاس.
دریا امروز گریه نمیکند، چون در هر موجش،
دردِ بیصدای تو را نگه داشته است.
آسمان هم در این لحظه، نمیداند باید چه بگوید،
که هیچ واژهای نمیتواند عمقِ این سکوتِ غمانگیز را پر کند...
و این دلتنگی در دلِ هر موج، همیشه خواهد ماند.
کاش که روزی برسد، درد در این خانه نباشد
زمانے בرב را با جاט و בل حس کرבم
کـہ پسربچـہ ے ؋ـقیرے با تمام بے کسے و تنهایے رو بـہ سنگ مزار ماבرش نشستـہ بوבبا بغض و چشماט گریوט با پرسے از غذا مے گـ؋ـت
ماماט نگراט من نباش בارم کباب و برنج مے خورم
ماماט تو رو خـבا...
لعنت به هوایی که تو را یاد من انداخت.
#شب ۹۷
از نردبان شب
پائین می آیند
دردهایی
که آشیان کرده اند
در شبهایم
دیگر برایت نمینویسم،
نمیگویم دلتنگم،
نمیپرسم چرا نماندی…
فقط گاهی
مینشینم روبهروی دیوار،
و فکر میکنم
شاید اگر دیوار بودی
مهربانتر بودی.
من را دوست نداشتی،
و من،
با همان دوست نداشتنت
سالها زندگی ساختم.
خانهای از خیال،
که تو حتی سایهات را هم
به آن قرض ندادی.
من آن...
در آینه
پیرمردی ایستاده است
و
موهای دماغش را
با درد میکند.
تو را از وهم میگیرم تو را از آینه از باد
اگر این لحظه بگذارد اگر از شب شوم آزاد
مرا گم کرده در خود این سکوت و بیپناهیها
به راهی میرود هر شب به سمت بینشانیها
اگر این جاده برگردد اگر این بغض ویران شد
مرا با خویش میبردی...
من باید میرفتم…
به سمتی که هیچ نقشهای مرا نمیشناخت،
به جایی که سایهها، از دردِ نور قد میکشیدند
و خندهها، روی لبها با بغض معامله میشدند.
من باید میرفتم...
پیش از آنکه نامم را از دهان این خیابانهای خسته پاک کنند،
پیش از آنکه خاطرههایم روی دیوارهای زنگزدهی شهر،...
درد است تمامِ تپشِ ثانیه هایم؛
زیرا که دلم را نفسی،
همنفسی نیست...