پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چَشمِ شهریوری ات روشن باد مِهرَت آمد ، قدمش آذین کن...
کلاغ ها، قصه ای از دل پاییز می گن، بچه ها بی خیال زمان، تو دنیای خودشون غرقن. برگ های زرد و نارنجی، روی چمن سبز، رنگ های زندگی رو به رقص درمیارنعکاس، لحظه ها رو می دزده، و تو، غرق در اندیشه، با نگاه به میوه ی چنار، به رازهای ناگفته ی طبیعت گوش می دی.این لحظه، شعر محضه...فیروزه سمیعی...
و فکر کنپاییزدر فراموشی فصلهابه ناگاه رسیده استو هراسی نیستکه هنوزدر شهریور خیالمچشم به راهی دوخته امکه بر پشت پرچین یادهابیایی...حال...تو بگوکدامین دریچه رابر دوگانگی بودنت بگشایم؟پاییز بی تابانه ی دلم رایاشهریور چشم انتظار دیدار را......✍ سمیه خلج...
پاییز برگ ها را به رقص درمی آورد و باد، ترانه ای از هزاران صدای خاموش در کوچه های خالی می سراید. من، در میان این همه خش خش به دنبال تو می گردم؛ چون پرنده ای که دلش را در صدای آوازی گم کرده. عشق، پرنده ای است که در آسمانِ پاییز پر می کشد با هر ضربان، بال هایش نسیمی از یاد تو را به قلبم می آورد. آواز می خوانم، نه برای شکستن سکوت، بلکه برای پر کردن فضای خالی با نام تو. در هر برگ،...
این پاییز،چقدر پاییز استدلم گرفته ..نیستی و هستم هنوزبی جان و بی رمق ..خسته از روزهایِ تکراریفرسوده ام در شب هایِ بی روزنسیاهیِ مطلق ..انصاف نیستاینگونه که نیستی پاییز همدق می کند چه برسد به من !دلم برایت پَر می زنداز اینجا که منم تا آنجا که تویی از اینجا تا ثریا ..مرا که به دوست داشتنت اینچنین سکوت کرده امبه زندگی برگردانمگذار سیاه پوشِ عشق شوممیان واژه هایِ سپید ......
پاییز در راه استبا اشک هایی که هر روز بر گونه های من نیامده خشک می شوندوتو پنهانی ترین دلتنگی من هستی..زهرا نمازخواجو بیتا...
خیالت راحت شد پاییز آمدی و روزها را کوتاه کردی من ماندم و غم های بی پایان وشب هایی که قصد صبح شدن ندارند وشب زنده داری هایی که فقط ماه نظاره گر آن بودوغم هوایی که فقط خدا می داند آمدی و خاطرات تلخ را با خود آوردیآمدی و یاد رفتگان را زنده کردی خیالت راحت شد پاییز با آمدنت درختان باغ مان خشکید وگنجشکها از بیم سرما و مرگ آواره شدندبا آمدنت کاج ها فرمانروا شدند و سَروها خُشکیدند خیالت راحت شد پاییز 🍁.......
غریبم غریبمثل یک قبر زیر برگ های پاییزیکه منتظرستبادته مانده ی فاتحه ی همسایه رابیاورد«آرمان پرناک»...
در نزدیکی پاییز، جانم به وجد آمده برگ ها رقصان، در باد، دل را عیان کرده هر برگ زرد، آیینه ای از جان پنهان من در این فصل زیبا، عشق در دلم خانه کرده...
قدم های کهنه ی مرا ببخش کوچه ی پاییزی!جز جای پای غربتچیزی برایت نیاورده امبه یادِ بویِ نانِ آن کودکِ پیرامروزِ مرا هم تحمل کن«آرمان پرناک»...
از چشم هایم تنهایی می ریزددراز می کشم رو به درخت سیبزیرِ پرچمِ بارانروی زمینیکه قرنهاست به وزنِ شکستن خو کرده استشکستن مثل برگ های زیر پاشکستن مثل ستون فقراتشکستن مثل قلب منپناه برده ام به عصر پاییزی«آرمان پرناک»...
در این آپارتمانفقط یک نفر زندگی می کندکسی که هر شبشعر می نویسدشمع خاموش می کندو خودش را از پنجره پرت...در این آپارتمانپاییز زندگی می کند«آرمان پرناک»...
ایستاده ایتنهایِ تنهایِ تنهایِ تنهاپایِ چهارفصلِ پاییزم.توتنها شکوفه ی درختِ بختِ منی...آرمان پرناک...
خدایااین بار به پاییز مرخصی بدهبگذار به عالم نشان دهمدر خود فرو ریختن یک مرد را...«آرمان پرناک»...
. لعنتیاعجاز رنگ هایش و اینهمه زیبایی وصف ناشدنی اَشدرکوچه پَس کوچه های خیس و نَمداروصدای خِش خشِ گلبرگ های خشک، برروی سنگ فرش ها یاروی نیمکت های چوبی باران خورده اشهر کسی را شاعر می کند،آری پاییز را می گویم!اصلا این فصل راباید جورِدیگر دیدمثلا در چارچوب قاب های دونفرهمیان پُرتره های زرد و نارنجیدر یک بعداز ظهر سَرد،کنار یک آلاچیق چوبیبا دولیوان چای داغ و با لباسی از طرح هودی و کفش های نیم پوت ِ چَرمی!.مگر دلبرانه تری...
بدون مژهبدون ابروبدون موتو هنوز هم زیباییبهارِ پاییزی«آرمان پرناک»...
شعری رسیده جای غم انگیزشپاییز و برگ های گلاویزش...«آرمان پرناک»...
دوباره بی تو، دوباره تمامِ کوچه هایِ پاییز راتنها قدم زدممی دانی؟بی تو قدم زدن در کوچه هایِ پاییزرنجی مضاعف است !...
من به تو مربوطممثلِ خرمآلو به پاییز !...
پاییز مردی ست و زن، درختی برای پاییز!وقتی که پاییز یواش یواش می آید،زن را، نرم نرمک، لخت می کند.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
به هر درختی می رسممرا بغل می کندحس می کنم این جنگلِ تنهاصدای خش خش ِ قلبم را می شنود«آرمان پرناک»...
نهتمام نمی شودپاییز تمام نمی شودو حیاتهمیشه جارولازم است«آرمان پرناک»...
از بهارهای ندیده اماز حرف های نشنیده اماز خاطراتِ چشیده اماز فرشته ای که به دستمنامه ی هبوط را داد،هم پرسیده امهیچکسهیچکسپاسخِ تنهایی ام را نمی دهد«آرمان پرناک»...
دردا !! که سوژه های جهّنم، تردردا !! که شاخه شاخه کبوتر، پر...«آرمان پرناک»...
[ژنرالِ پاییز]منَم، ژنرالِ پاییز!منی که هرگز آرامش ندیده است!ژنرالم… ژنرالِ هزاران درخت عریان ومیلیاردها برگِ ریخته!***منم، ژنرال پاییز!کلاه روی سرم، ابر است و ستاره های روی شانه هایم، چند برگِ نقرهای پالتوی تنم، نسیم است وشمشیر دستم، شاخه ی پوسیده ی یک درخت.***منم، ژنرال پاییز!خونی زرد، در رگ هایم به جریان است وچشمم چنان ابر، نمناک!فقط من بودم که در تابوتی شیشه ای،چندین برگ را به خاک سپردم.***منم، ژنرال پ...
در دنیای شعر سرگردانم دنیای شاعری، آسمانی ست پر از گردباد و پاییز شمعی ست فروزان در خونم و پاییز زخمی ست عمیق بر جانم. شعر: ژنرال پاییزبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
حوالی فصل پاییز که می شود مادرم می گوید: هوای الان دزدست... لباسی گرمتر بپوش... سال های گذشته خنده ام می گرفت...! اما امسال به حرف های مادرم رسیدم... غرق افکارم بودم، نسیمی وزید، آرام و قرارم را دزدید و رفت......
در وقت برگریزان پاییزمابین درختان محتضر،مرگ عزیزانم را می بینم! شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...
پای پاییز مانده ام یک عمر /و عینک های دودی /آفتاب را فراری داده اند /باران ! /چتر مرا /محکم نگهدار /می خواهم /دورِ هر برگِ زرد برقصم ... /«آرمان پرناک»...
با لطف صدای تو غزل می چسبدچون صبح که شیر با عسل می چسبدپاییز رسیده و هوا بارانیستسردم شده، پیش آی! ک بغل می چسبد...
مهر که می شودبی مهری غوغا می کند ، زیر پای رهگذران...حجت اله حبیبی...
من و تو و درخت با مهر می باریمغم و عشوه و برگ راحجت اله حبیبی...
پاییز، لب ریز برگ هاستکه با سر آمدن آن ،خش خشی به راه می افت.حجت اله حبیبی...
موهایت را، بسپار به باد تا بویش را درخت، قاب کند در رنگارنگ پاییزحجت اله حبیبی...
داشتم فکر میکردم چرا میگن جمعه دلگیره، غروب غمگینه یا پاییز مایوسه و اگه این همه غم به همراه داره چرا موضوع یه عالم شعره؟چرا مثل یه آهن ربا جذبت میکنه که بیشتر بهش فکر کنی و بیشتر غمگین شی !شاید چون میدونیم داری به انتهای مسیر نزدیک میشیمو ذاتا انتها آدمیزاد رو غمگین میکنهمثل حسی که انسان از ازل داره وقتی که به مرگ نزدیک میشه این غم با هر کدوم از ما متولد شده و نشونه های خودشو داره برای اینکه پیداش کنیمحالا فکر کن چی میشه غروب یه...
پاییز زنی ست عینکی،با موهایی کوتاه.شاعر: توروالد برتلسنترجمه:زانا کوردستانی...
از بی مهری درخت ،رخسار پاییز زرد شد!برگ ها هیچ کاره اند... رها فلاحی...
جایَت کنارم خالیست!مثلِ نبات کنارِ چای مثلِ گلپر رویِ انار مثلِ بویِ نم وقتِ باریدنِ بارانمثلِ برگ هایِ طلایی در پاییز همینقدر ساده همینقدر مهمهمینقدر حیاتی...!...
من به پاییزِ تو عادت کردمقول دادم هوسِ هیچ بهاری نکنم...
چرخاند مرا گردشِ دوران وُ... دَمَش گرمانداخت مرا گوشه ی زندان وُ... دمش گرمگهگاه که با یادِ لبی شعله گرفتمسوزاند مرا نغمه ی باران و... دمش گرمچون گوشِ کسی محرمِ اسرار نمی شدآمد به دلم یادِ سلیمان و... دمش گرمدستم نرسد تا به سرِ موی نگارممیشد غمِ او سلسله جنبان و... دمش گرممجنون تر از آنم که به من خرده بگیریدلیلای من و دستِ رقیبان و... دمش گرمپیراهنِ من خیس شد از جور و جفایشصد چاک شد این کهنه گریبان و... دمش گرم...
آرام شده ام ، مثلِ درختی در پاییز وقتی تمامِ برگ هایش را باد برده باشد....
رویایِ من همیشهپاییز است سردُ بارانیبهانه ایبرایِ آمدن در آغوشَتزیرِ چترِ سیاهَتگرفتنِ دستانَتقدم میزنیمکوچه یِ خیال را کهانتهایَش به بوسهختم میشود. آگرین یوسفی...
پاییز آمداینجا بادهایِ خفیفِ پاییزی وزیدن گرفتخاطراتم زنده شدو من را به یادِ چشمانِ بی پناهشان انداختمنظره ای زیبا می بینمو صدایی که در دره طنین انداز بوداین آخرین پاییزی بود کهچهره ی پدرم را می دیدمبا اینکه شکسته بوداما او از شانه هایش برای زندگی من استفاده کردو شب اشک از چشمانم جاری شدو دیدم که مادر و پدرم به بهشت رفتندو مرا در این دنیای بیگانه تنها گذاشتندنمی دانم چه خطراتی در آینده ام مرا تهدید میکندمیخواستم پدرم د...
صدای آمدن پاییز می آید براستی چند برگ و گل از شاخه و شاخسار خواهند افتاد و به زیر خاک خواهند رفت؟!شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
در برگ ریزان، کودکی می گرید،نامش زمستان است!در یخبندان، صدای پای دختری به گوشم می رسد،نامش بهار است!در میان گلزارها، صدای بانویی را می شنوم،نامش تابستان است!در زیر تابش و گرمای شعله های آفتاب،صدای ناله های زنی شوهر مرده را می شنوم،نامش پاییز است...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
تنها برگی کافی ست برای نصب تابلویی جهت نشان دادن اوج زیبایی فصل پاییز...شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
زمستان با لبخند ابرها می آیددر برف های سفید آسمان می باردطعم خنکای زمین به دل ها نشسته استپاییز نیز خسته از خداحافظی هاستجنگل ها درخشش و زیبایی را در دام می اندازدبرگ های زرد رنگ در هوا می چرخندصدای غم پاییز به گوش ها می رسداما زمستان آرامش و سکون را فرا می خواندتضادهای دو فصل زیبا در طبیعت نمایانندهر کدام زیبایی خاصی در دل ما می بارندپاییز برای جدا شدن از گرمای زمین آماده می شودزمستان برای شکستن آرامش طبیعت می آیداگرچه مت...
پاییز بود وقتی نگاه توگم شد و من دوبارهمیان دلتنگی هایم پاییز شدم بادصبا...
هیچکس هیچکسانتظار ِ انارها را به وقت ِ چیدن ندیده است ندیده و از درون صدای ِ ترَک هایشان را نشنیده به جز پاییز که برای همیشه دل گیر شد و زمستان که تا ابد دل سرد...
یلدا ، نوروز ، بهارتقویم برای ماهمان پاییز است !روزهایی زردو صورت هاییاز سیلی سرخ شدهیلدا ، شب پیوند مابا پاییزی دیگر است !مجید رفیع زاد...