جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
نگاهت قانون جذب رابر هم میزندوقتی دوستت دارم هایم راسنجاق میکنم به چشمانت وتنها مجذور دلتنگی می شوم .......
بی خودی...چشم های لیلی ات هم قصه ی لیلی نبودمیلشان نسبت به من جز میل بی میلی نبودمن زیادی محو در رؤیای چشمانت شدمورنه تا مرز حقیقت فاصله خیلی نبودخانه ی دل پایه هایش سست بود و غرق شدورنه سیل چشم هایت آن چنان سیلی نبودبیخودی آتش زدم پیراهن و دهقان شدمهیچ ردی از قطار و سنگ بر ریلی نبودحرف های دیگرم باشد برای بعدها...قافیه ها تنگ بود و فرصتم خیلی نبودشاعر : سید حسن سبزقبا...
وقتی که چشمانت به چشمم خورددست و پا را نهدل را گم کردم🖤...
چشمانت را دوست میدارم،آن دو شگفتِ زندگی بخش را......
تو برای ویران کردنِ من؛هیچ نداشتینه تیری..نه تانکی..!تو تنها با دو گلوله ی سیاهویرانم کردی...چشمانت!...
یک فنجان قهوه مهمان منمی خواهم دقیقه ها را بخرمفال امروزعجیب در چشمانت پیداست...
چشمانت زیباترین نقاشی خداست...
لبخندت دیدنیست جاناهم دل میبری هم جان رادیوانه می کنیویرانه می شومدرخشش چشمانت ستاره ای در دل شباین نگین رخشان عجب دل می برد ....
من برایت جان می دهم...برای لبخندت ، برای چشمانت که دنیای من است...
امروزمیخواهم تورامیهمان بهترین صبحانه عالم کنمهزاران بوسه ی آبدارونان داغ آغشتهبه خامه ی لبانتبیدارشو دلبندمبگذار چشمانت غزل عشق رابه نام صبحبر نگاهم جاری کند...
تو بر من وحی شده ایتا من قاری آیات ِچشمانت شوم...و با بوسه برتربتِ نگاهتبه آیینِ چشمانتایمان بیاورمای امامِ عاشقانه هایم...
دلم بی تاب و حیران است هوای دلبرش داردهوای شال خوش رنگی، که مه رو بر سرش دارددلم طفلی شده یارا،هوایِ مادرش کردههوایِ تسبیح و مهر و نماز و چادرش کردهدلم گشته چو مجنونی،که لیلایش سفرکردهو او را در بیابانی،خراب و دربه در کردهدلم شیخی شده دلبر،جدا گشته ز یارانشبه عشقِ دختر ترسا،بداده دین و ایمانشدلم گشته هوایی و،هوایِ بوسه ای داردهوای عطر پاییز و نگار وپرسه ای دارددلم گوید به آرامی،هوایِ بسترت داردهوای بوسه ای شیرین از آن شیرین ...
گفته بودی آرزویی نداریاما از نفوذ چشمانت فهمیدمآرزوهایت را محبوس کرده اندتا دلخوش به سنگفرش خیابان باشیبی خبر از اینکه رگ خوابت رانشانه رفته بودند...
آرامش پیدا می کنم میانِ ◗دوستَت دارم ◖ هایی که از چَشمانت به سَمتِ◗قَلبم◖ سرازیر می شود..! ...
و روزی خواهد آمدکه گم بشوم در لا به لای سیاهی آسمان چشمانتغرق بشوم در موج به موج زلف پریشانتلبخند بشوم مستقر در گوشه لب هایتبغض بشوم خانه نشین در عمق گلویتو در انتها تو شعر بشویبنشینی بر روی قلممروی برگ کاغذ کاهیبنویسم از عین تا قاف پایانی اشیعنی عشقفرشته باباخانی...
من عاشق صدای توهست دوست دارم دستت رانگه دارم وباتوبخندم به چشمانت نگاه کنم وهرروزبه توفکرکنم...
می خواستمدر این پاییزقلبم را لبریز کنم از عطر بودنتو عاشقانه هایم را غزل غزل برایت بخوانمتا تپش های قلبمخواب شب های پاییزی ات را ستاره باران کندمی خواستمدلتنگی هایم را به باد بسپارمخورشید را به دستانت هدیه کنمو در هیاهوی زندگیدر آرامش آغوشتخدا را به تماشای پاکی چشمانت دعوت کنم...می خواستماما نشدخدا کند فراموش نکنیتمام شب های پاییز در انتظار آمدنت یلدا بودشاید زمستان فصل به تو رسیدن باشدو عشق مرا در حافظه ی یخ زده...
عجب آرامشی داردمنظره ی زیبای چشمانت ......
نظم جهانی را به هم میریزدسوز آذر چشمانتنگاهم که میکنی زمستانم بهار می شود...
زیبایی چشمانت رابخشیدم به روز های باهم بودنمانتو هر روزدور میشوی و زیباترو من هر روز افسرده و دلتنگ ترباید تو رادر میان واژه های درهم ذهنمبه زنجیر بکشم !...
چشمانت،کافیٔین عجیبی داردخالص و ناب است،وقتی نگاهشان میکنمخواب را از سرم،می پراند ......
شرم چشمانت چه لذت بخش و جاویدانه بودآفتاب چشم تو با قلب من بیگانه بودروزها در حسرت آغوش ممنوع تو رفتعاشقی با تو به سان عاشق دیوانه بودچای کم رنگی که با تو عاشقانه نوش شدبهتر از آن جام مشروبم دراین میخانه بودتا غم از فرسنگها نزدیک میشد سمت منشانه های بی قرارت محکم و مردانه بودبا تو باران معنی پاک طراوت را چشیدبی تو پاییزم همان آغاز بی مهرانه بودماه خم شد از تماشای نجیب چشم توحکم تقدیر من وتو سخت بی شرمانه بودتار...
نسکافه می نوشی و چَشمانتدرگیر ِ یک پرونده ی تَلخستغمگینمو چیز مهمی نیستتنها جوابم خنده ی تلخَست مریم حیدرزاده...
نگاهت چون سونامی کرده ویراندلم را مثل خرمشهر ایرانبه چشمانت بگو من یک اسیرمکمی دل رحم باشد با اسیرانعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
عشق اتفاقیست که در یک نگاه می افتد و من بی خبر افتادمدر عُمق چشمانت که بی وصف شدنی ترینجای دنیاست.️...
چشمانت ....زیبا ترین اتفاق دیگاهم بود...موهایت .....بهترین ابریشمی بود که دستانم لمس کردند...دستانت.... گرم ترین نقطه ی جهانم بود....خنده هایت ....زیبا ترین زندگی را به من بخشید......
باید از اول این شعر تو اینجا باشیاعتبار غزل و صاحب امضا باشیرو برویم بنیشین، حرف بزن ،قهوه بنوشقسمت این است که هم فال و تماشا باشیآمدی تا که جهان خانه تکانی بکندو تو آن نقشه ی جغرافی زیبا باشیمیتوانی فقط از فاجعه ی چشمانتیک شبه تیتر شوی ،صدر خبر ها باشیآه! شیرین تر از این هم مگر امکانش استکه تو فرهاد ترین قصه ی دنیا باشیآمدی تا که تو را خواب ببینم هر شبصبح تعبیر من این است که (رویا)باشیقطره ای از تو برای عطشم کافی ...
عجب آرامشی دارد منظره ی زیبای چشمانت...
چشمانت را نمی فهممهیچ وقت ارتباط برقرار نکردمبا هنرهای مفهومیبا منِ سنتیبه زبان ساده ی نوازشبا دستانت حرف بزن ....
... از تو نشنیده ام،\دوستت دارم\ رااز چشمانت اما؛ -- بارها... -- بارها... -- بارها! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
مرورِ عکسِ تو زیباترین یقینِ من استهمیشه یادِ تو در چشمِ دوربینِ من استمیانِ این همه غم دل خوشم که حدّاقلغمِ ندیدنِ «تو» حالِ بهترینِ من استچقدر عاشقِ آن لحظه ام که چشمانتنشسته آن طرف و محوِ آفرینِ من استزبانِ بازِ من و حرف های ممنوعشو گوش های تو در این میان امینِ من استببین منم؛ زنِ رسمی، زنِ محافظه کارهمیشه گفتنِ اسمِ تو نقطه چینِ من استچگونه بعدِ نمازِ شبم دعا کنمت؟که آن چه دستِ مرا بسته است دینِ من استحواس ...
در تاریکی سو سوی چراغی را که میبینیمهو هوی بادی را که میشنومبه ترس از نبود تو می اندیشمو آنگاه که هرم نگاهت به خاطرم میادیا گرمای دستانت لابلای انگشتانم حس میشودمیفمم که هیچ تاریکی و سیاهی من را ناامید نمیکندمگر سیاهی چشمانت که به دیگری خیره شده باشی . . ....
من از بلندای آسمان تنهایی؛جایی که هر کس مشغول بافتن ریسمان عزلت خویش بودبه عمق سیاهچاله ی چشمانت سقوط کردم؛سقوطی، به شیرینی صعودکه باعث شدبا تمام وجود در جامی از عسل به نام "عشق" غوطه ور شوم.این عشق عسلیِشیرین...و چسبنده...پیچ واپیچ به دور قلبم پیچید،من درون شکن در شکن این عشق مچاله شدم؛محو شدم در عشقی که بوی زندگی می داد!این عشق جادویی...تن خشک شده از تنهاییِ من را آبیاری کردتک تک سلول های بدنم علم عشق برد...
کنارِ شومینه...در آغوشت... قصه یِ عاشقانه یِ چشمانت،و منی که غرقِ در نگاهِ توام،و این خودِ خودِ خوشبختی ست...!️...
معجزه از این زیباترکه منمیان سیاهی چشمانتآبی ترین آسمان را می بینم ....
تمام قصه های عاشقانهاز صبح چشمانت شروع میشودبه تو نگاه میکنم،طلوع میکنی در من......
دلتنگی ساعت و لحظه سرش نمی شود جانِ دلمجمعه برای منتمام آن لحظاتی ست که از تو بی خبرمتمام آن لحظاتی که حالم را نمی پرسیتقویمِ روی میزغروب جمعه را نشانم می دهدهمین دیشبامروز صبحهمین حالاهمین حالا که تصویر چشمانت رهایم نمی کند؛مغرور اگر نبودیمی گفتی که کودک دلتنگ ابروهایتنوازش انگشتانم را می خواهدو دختر بی تاب گونه هایتبوسه هایم را طلب می کند...
غلت میزند روی شانه ی سمت چپنوک دماغش میخورد به نوک دماغممیخندد...چشمانِ بدونِ آرایش اش برق میزندنفس گرم اش میرسد به لبمموهایش را کنار میزنمموهایش را نفسِ عمیق میکشماز پیشانی نوازش میکنم تا زیر چانه اشآبِ دهانش را قورت میدهدمیگوید لطفا قصه بگو برایممیگوید لطفا صدایت را صاف نکن و قصه بگو!میگویم چشمانتسرش را کج میکند و میگوید همین؟!میگویم تمام قصه چشمان توستدر آغوشم میگیردانگار که باران به زمین رسیده باشد......
همین که کنارم باشیامن میشود دنیا..کنارت زمان طلا میشود!!نبض دنیا خوب میزندکنارت دنیا محتاجِ جمله یِ دوستتدارم میشودلب به بوسه وادارو آغوش به تب دچار میشودکنارت حال ِمن دیوانه خوب میشودکنارتجهانم جور ِدیگریستقانونش را چشمانت مینویسدو من کنار ِتو و چشمانتقانونمند ترین آدم دنیا خواهمشد..!!...
بی چترپرسه میزنمزیر باران چشمانتخیس میشود پیکر بودنمدر آغوش رنگارنگ دوست داشتن اتو رنگ عشق میگیرد تن بی رنگماز رنگین کمان لبخند بعد از بارش بی قراریو نسیم خواستن می وزد در هوای آفتابی دلمان...
داغی عشقت رابا بوسه ها لب میزنمنخ به نخ!و چشمانت تنها کعبه ی من میشوند وقتی مرا حولِ مدار تو به چرخش وا میدارند!بمب احساسم می شکفد و هویدا میکند لایه های پنهانی ساقه های نیازم رااز برای خرسند شدن !از برای خشنود شدن از برای تقدیم شدن!محبوبم لطفی کن و بیا ؛بیا و بیاویز صداقت واژه هایم را در سطر سطر دامن ِ تمام گل های کاغذی؛بگذار بیفتدتمام اتفاقات عاشقانه درتمام تارو پود تو؛بگذار بیفتد تمام اتفاقات عاشقانهدر عمقِ نگ...
لب هایتو تب تند نشسته در چشمانتو عشق که منتظر استمبارزه را آغاز کنی در صحنه تنمتا قدرت نمایی کند......
چقدر دلم میخواهد بدانم حالا که من نیستم حالت چگونه است بى من؟آیا تو هم وقتى نام مرا میشنوى دلتنگ تر میشوى برایم؟ وقتى باران میزند براى لحظه اى یاد من مى افتى؟ یاوقتى عطر من مشامت را پُر میکند، چشمانت مرا لو میدهد؟نکند دیگر دلت یاد مرا نمى خواهد؟!وچقدر این جمله مرا میشکند...
چقدر به چشمانت زل بزنمچقدر برای روز مبادا کمت دارمبه دستت نیاورده امکه بخواهم از دستت داده باشمتو بگو این اشک های بی هنگاماز کجا می آیند؟تعادل شانه هایم رابغض های عمل نکرده امبه هم ریخته استبغض سنگینم می کنداشک اما سبکمن مدام سبک سنگینت میکنم...
چشمانتشبیه عصر های پاییزیستباران می بارداز چشمانت قهوه ای می نوشم......
#Amirtataloo Hanoozamمرا به میدان نبردبا چشمانت نکش،من در مقابل چشمانتزانو می زنممرا به جنگی که پیروزش از همان ابتدامشخص است دعوت نکن......
چنان زیباستچشمانت که گویا در افق ها هم"خدا خورشید را از چشمهایتمی کشد هر صبح"...
عشق با نگاه تو آغاز شد در منع ش قعطش ، شوق ، قهر و آشتی یاریاری از دیار عشقعشقی به بزرگی کوهکوهی به بلندای گیسوانتگیسوانت به زیبایی چشمانتچشمانتکه دلم را بردهمحبوب من...
من از برای عشقیک جفت چَشمانت را بر میدارمو یک عمر آرامشش را!.تو اما برای شیدایی، کافی ست لبخند بزنی،تا من همه ام را، قربانی آن منحنیِ طنازت کنم.......
بهار می شویمبرای چشمانت ...برای دلِ کوچکت ، تابستانبرای هر گامی که برداری ؛ پائیززمستان را اما _برای تار به تار موهایمان نگه می داریمکه بختَت را سفید کنند...