متن دوبیتی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دوبیتی
ای که به دل داری امیدِ وصال
برخیز زجایَت تا نگردد آن محال
نگردد رنگِ رخسارت همچون برگ زرد
خون ببارد از دو چشمت اشک سرد
اَز بیدادِ زُلفِ آن دُختَرَکِ سیستانی
چِنین چَنگ میزَنَم بِه هَر ریسمانی
وَ یَقولُ الکافِر، یا لَیتَنی کُنتُ تراب
وَلی گویَم که بودَم کاش،یِک زندانی
قسم به حضرت عشق، وفا ندارد دل
قسم به موی سپیدم، حیا ندارد دل
حذر کنم ز تو؟ مگر به خواب بینی
قسم به بود و نبودت، جفا ندارد دل
قلم را باخته ام دیگر ندارم چاره ای
ای خدا کاری بکن دیگر ندارم ماله ای
تا بر افکار خموش خود کشم در حادثه
ای خدا کاری بکن دیگر ندارم واژه ای
..وقتی که پرده پرده دلم را نواختم
از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
یک تکّه آفتاب برایم بیاورید!
از آسمان تار خودم گریه ام گرفت
رضاحدادیان ۱۴۰۳/۱/۲۰
مگذار که چشم تو پر از نم بشود!
لبخندتو آمیخته با غم بشود
مانند جوانه دل بکن از دل خاک!
تا دیدن خورشید،فراهم بشود.
رضاحدادیان
لیلی شو و بگذار که
مجنون شوم ای دوست
.
حیف است که این عشق
بخشکد به رگ و پوست
بابک حادثه
دلم، نازک تر از: مینای کاشی؛
هوایت می کنم وقتی نباشی؛
تو می دانی که حالم با تو خوب ست؛
بپا حسّ مرا از هم نپاشی!
زهرا حکیمی بافقی
(الف احساس)
تو که: شعر شررباری سراپا،
پر از حسّی؛ صفا داری سراپا؛
برای وسعت یک آسمان عشق،
شکوهِ مِهررخساری سراپا!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)
نگاهش بود، عنوان دوبیتی؛
در آن گم بود، دیوان دوبیتی؛
و با «ردالعجز»، بر صدرٍ احساس،
دو چشمش گشت، پایان دوبیتی...
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، (الف احساس)
اگر چه آسمانت بی نقاب است
پر از ردعبور آفتاب است
به هرجا چشم می چرخانی،اما
سراب اندر سراب اندر سراب است.
رضاحدادیان
دوبیتی
اگر چه آسمانت بی نقاب است
پر از رد عبور آفتاب است
به هرجا چشم می چرخانی،اما
سراب اندر سراب اندر سراب است.
رضاحدادیان
دوبیتی
کارِ چشمم از تبسم ها گذشت
در نگاهم، ابرهایِ سَرکش است
بعدِ تو، هر ثانیه یک سال شد
حالِ دل چون اسبِ بی افسار شد
(برایِ بابایِ عزیزم؛ عزیزِ خدا)(شیما رحمانی)
روزی که تو فرمان دهی جان را فدایت می کنم......
این پیکر آزرده را فانوس راهت می کنم
حسن سهرابی
sohrabipoem
sohrabi hassan
از پنجره ی صبح، دهان ساخته اند
بر بالِ نسیم، آشیان ساخته اند
هربار تو را دید دلِ من پَر زد
انگار تو را از آسمان ساخته اند.
رضاحدادیان
عشقِ ممنوعه جگر را خون کند
آدمِ عاقل؛ خُل و مجنون کند
هر سخن را که زبانش قاصر است؛
چشمِ عاشق لاجرم بیرون کند!
شیما رحمانی
نسترن بیگانه شد با دردِ من
من خطاهایش ندیده رد شدم
عاقبت چیزی که از این عشق ماند
این منم که کاملا مرتد شدم
شیمارحمانی
تو نباشی، شعرهایم بی کَس است
هر چه گویم، مهملاتی بیش نیست
شورِ شعرم از تو می گیرد نشان
پس بتابان نورِ خود را بی امان
شیما رحمانی
جیغ زد عقربه یِ گیجِ زمان؛
جاده باریک و سفر نزدیک است
رخت باید بست از شهری که
مِهرَش عصیانکده ای تاریک است
شیما رحمانی
جیغ زد عقربه یِ گیجِ زمان؛
جاده باریک و سفر نزدیک است
بایَدَت رفت از این شهری که؛
همه اَش وسوسه ای تاریک است
شیما رحمانی
خواستم یوسف بمانم تا ابد
خواستن آن قدرها ممکن نبود!
دست آدم سیب چید از وسوسه
جد ما یک لحظه را مومن نبود...
▫️شاعر: سیامک عشقعلی
چند دوبیتی۲
◇۹
یاری نما که ببینم جمال تو
یا با خبر شوم از اصل حال تو
ممنوعه ای شده ای در مقابلم
کی لذتی برم از سیب کال تو؟
♤♤♤
◇۱۰
تو تنهایی و من تنهاتر از تو
کجا یابم کسی زیباتر از تو
نمی بینم میان این همه...