متن زندگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات زندگی
عاشقانهتر بنگریم:
میتوان
جریان نبض زندگانی را
در دستان پینهبستهی پدر
در سینهی صاف مادر
و در نگاههای بیگناه کودکان شهر
با آبیِ چشمانی عاشقانه
و سبزیِ نگاهی ژرف
به تماشا نشست...
و گریستم،
برای ما که زندگی رو آغاز نکرده
پیر شدیم...
* زندگی مثل یه کتابه
یه فصلش خوبه، یه فصلش بد،
یادت باشه اگه فصلی که الان توش هستی
بد میگذره،
همهی زندگیت اینطوری نخواهد بود...
پس ورق بزن و پیش برو،
روزای خـــوب نزدیکن😍*
پرواز را بال لازم ست
شکفتن را نور
سوختن را هوا
وطپش را طپش لازم ست اما کافی نیست
آدم های خوب؛
از یاد نمیرن !
از دل نمیرن !
از ذهن نمیرن !
ولی زودتر از اینکه فکرشو
بکنی از پیشت میرن
امروز قدر آدمهای
خوب زندگیتون رو بدونید...🌹
فردا خیلی دیرررره....
همچو یک سروِ روانی
قد کشیدی در وجودم
زندگی کنم تو را ای،
شبنمِ صبحِ نجیبم...!
(تقدیم به رهبر عزیزم💚)
زندگی هرگز نمی تواند کامل باشد اما همیشه می تواند زیبا باشد.
مهم ترین چیز این است که از زندگی خود لذت ببرید و شاد باشید این ها مهم ترین اصول زندگی هستند.
تو آرامبخشترین نسخهى منی
بیا خودت را بپیچ به زندگانی ام❤️
بیهوده می پنداشتیم زندگی....
تو در تلاطم باران وما در طوفانی از تشویش تو را رَج میزدیم ،
فصل ها را چگونه انگاشتی و لحظه ها را چگونه به خوردمان دادی...،
وَهم و گمان ما ، از نقاشی به تصویر کشیده رنگارنگ تو، در بوم نقاشی چیزی فراتر از انتظار...
گاهی
تمامش همینه
گاهی بی پرده
گاهی بی ریا
گاهی میشه و تو میشی همراه من توی هر راهی
گاهی تو تمام زندگیمیو، من میشم همراه همیشگت
گاهی تو میری توی دور دستا میشه ب اندازه ستاره ی آسمونا
گاهی دلم میگیره از تنهایی، گاهی میشی تو منجی من در...
به صفحه شناسنامه م که نگاه می کنم غبارسفیدی روزگار را بر تن خسته اش می بینم !!
به صفحه بعدی که می رسم نقش های پختگی سالها زندگی را بر تاروپود ش حس می کنم،آنجا که به دنبال سن شناسنامه ای می دود تا نگهش دارد که مبادا جابماند...
وسط زندگی نشسته ام
صبور،
غمگین،
امیدوار،
خسته
و ادامه دهنده
و ادامه دهنده؛
اگر قرار به خوشبختی بود
که تولد را با گریه آغاز نمیکردیم
زندگی پلکانی از پریشانی است
ما زنده ماندهایم برای دَوام آوردن
دیگر امیدی به شوقهایِ ناچیز نیست
دردها فراوان فوران میکنند
ما دیوانِ صبوری شدهایم
تحمل میکنیم تا رسیدنِ نفسهایِ نامنظم
تا ایستگاه پایانی و یا شاید ؛...
زنـــבگــی...
قصه یِ בلتنگیِ בلهایِ ترڪ خورבه ے ماست.
در ذهن آشفتهام،
برایت حرفهای بسیاری داشتم
اما زندگی،
هرگز مجالی برای گفتنشان نداد
فقط این را از من به یادگار داشته باش
برای تو مردن
چقدر طعمِ زندگی میداد
خیلی وقتا زندگی بهت لیمو میده… تو میتونی آب و شکرش رو اوکی کنی و شربت لیمو بخوری و میتونی هم همون لیمو رو با پوست تلخش بخوری… دوتا انتخاب داری… برای یکی از انتخابها باید از سر جات بلند شی و برای یکیش نیازی نیست هیچ تکونی به خودت...
(خاطرات)
ماندهام با خاطراتِ تلخِ دورانی که نیست
کوچه و پسکوچهها و آن خیابانی که نیست
یادم آید آن صفا و دوستیهای قدیم
سادگیها و مرام و عهد و پیمانی که نیست
میرَوَم پای پیاده ، پا به پای کودکی
از مَسیر خانه سوی آن دبستانی که نیست
گاهگاهی میزنم...
نشستهام
به انتظارت
در امتداد کوچهای خیس
که باران
بر شانههایم میبارد
شاید
در این تکرارِ نمناک
دوباره
زندگی کنم
با تو
در لحظهای که هنوز نیامدهای
نبودنت
مثل معادلهایست با چندین مجهول،
که هیچ راهحلی ندارد
جز حضور بیقید و شرطت—
((قدر مطلقِ تو)).