شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
حیف ازان عمر من، پای کسانی گذشت
جای حمایت ز ما ، از من یارَش گذشت
حال دگر غم اثر ، بر دل ما نیکند
چونکه هزاران بلا بعد اثر میکند
دوست اگر دوستی پس حسدت چیست دوست؟
رویِ تورا یافتم دوست ماهم دوروست
از تو ندارم گله وای ازین...
بخدا قاضیِ این محکمه ها عادل نیست
آنکه صدبار زده کشته مرا قاتل نیست؟
غم وحسرت،نرسیدن،دلِ خون، هرچه که هست
شک ندارم که فقط جنس تنم از گل نیست
نیمه ی گم شده ام با دگری کامل شد
من بهم ریختم و تکه ای از پازل نیست
حال من حال...
به مرگ رو زدم ازدرد تا کمی دیگر
تورا دوباره ببینم در عالمی دیگر
قسم به این همه حرفی که در دلم ماندست
مرا پس از تو نبودست محرمی دیگر
مجال خشک شدن را ندارد این چشمم
غمی نرفته رسیدست ماتمی دیگر
رها نمی شوم از زجر،باز خواهم دید
پس...
دل در قفس و تن پَرِ پرواز ندارد
این حافظه بی تو که دگر راز ندارد
در جنگ میان من و چشمان سیاهت
این لشگر بی خاطره سرباز ندارد
.....................
حسن سهرابی
از چراغانیِ چشمان تو من جان دارم
بی تو یک نسبتِ نزدیک به باران دارم
روشنم از تو و آن مُنحنیِ لب هایت
من به لبخندِ پر از صبحِ تو، ایمان دارم
دکمه های بسته شده تا بناگوش ذهنت را باز کن
بگذار اندیشه ات هوایی تازه را تجربه کند.
بعضی وقتها نیاز است که در مسیر زندگی
بازنگریهایی صورت گیرد.
شاید نیاز است که کل جهان بینی ات تغییر کند.
پس دکمه آخر را نبند، بگذار یقه ذهنت
آزاد و رها...
در خیالم ، روی تو ؛ غم را پریشان می کند
همچو ابری،دشت دل را پر ز باران می کند
خیس و زیبا می شود صحرای دل با یاد تو
بغض می گیرد دلم ، آرام طوفان می کند
چتر می بندم ، که بارانت ، بریزد بر تنم
ذره...
سعدیا حال و هوایت ب کنار
عاشقی حال بدی بود نمیدانستم
او،ک بسیار،درد ازلی بود نمیدانستم
اخرش این همه لعنت ک شناساندی اش
عاشقی درد بدی بود نمیدانستم
عشق،
انار سرخی ست،
در دست های دختر زندگی،
و آزادی،
گیسوی بلندی ست،
که ریخته تا شانه ی شعر...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
به چاه افتاده چون یوسف، ندارم غم ز تنهایی
چو دارم ماه زیبارو به قامت همچو رعنایی
بادصبا
من پشت هم انگار سرم خورده به دیوار
یک غده بدخیم درونم شده بیدار
این درد سر از جان من خسته ی بیمار
میخواهد اگر جان، که فدای خم مویش
در بستر باران، غم عاشق کش آبان
در فکر یکی، مست بیایی به خیابان
هی چرخ به دور خودت، هی...
نیمه ی درد آلود
سهمِ من از جهان
با خارشِ مدامِ تاول
و شعر که می جوشد
مثلِ گدازه
در دفترهای سوخته ام.
در میان شب برفی، پنجره ای می درخشد،
یک شمع سوسو می زند و سایه ها را کم می کند،
همچون چای گرم دستانم را گرم می کند،
روح کریسمس روشن می شود،
لمس لطیف امید را حس می کنم که شب را در آغوش می کشد.
با هر شعله...
لیلی شو و بگذار که
مجنون شوم ای دوست
.
حیف است که این عشق
بخشکد به رگ و پوست
بابک حادثه
ای آنکه چشمان قشنگت رنگ دریاست
هم ساحل آرامش و هم دشت رویاست
مغرور زیبایم غزل جان گیرد از تو
جانا. غزال چشم تو. روح غزلهاست
پیشم بمان و با دل من عاشقی کن
چون بی تو دل افسرده و غمگین وتنهاست
با من بمان و عشق را نجوا کن...