شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
خورشید شدی و بر دلم تابیدی
پروانه صفت به گرد جان چرخیدی
چون غنچه ی گل شکفته تر گردیدم
آن لحظه که باران شدی و باریدی
بادصبا
خورشید بتاب ، پرتو ات بس زیباست
ای غنچه بخند، خنده ات چون رویاست
ای صبح بیا ! که باز با آمدنت
بر طَرفِ چمن ، رقص بنفشه برپاست
بادصبا
نفسی نیست ، بیا تا که غزل ، ساز کنیم
حرف مردم همه باد و ز نو آغاز کنیم .
حجت اله حبیبی
آرام تر از دریا ، سر سخت تر از موجیم
بنشین و تماشا کن، آرامش طوفان را .
حجت اله حبیبی
[🍀]
ماییم و یاد عالَم ، عالم که یاد ما نیست
در خاطر پریشان ، جز یاد دوستان نیست
یارانِ بی مروت با ما به گفت و گویند
آن با مرامِ مهتَر ، اما کنار ما نیست
هی گفتمش در این راه ، همراه هم چو باشیم
من با تو...
پسر کُش بوده ای دنیا از اول،
آخر قصه اشاره میکُنم:
رستم مو سهرابُم... نمی گیره!
نِفهمید و نمیفهمن مُنو درد مونه اینجا
مو خط دکترُم خالو کسی قابُم نمی گیره
و چه فرقی می کرد؛ واژه در چَشمِ تو باشد
یا؛ نگاهِ پنجره؟!
آن دَمی که؛ کوچه شعرِ بی کسی بود.
شیما رحمانی
و شبی هم من عشق را یافتم
آن شب آسمان از محنت ابرها سنگین بود.
و ماه، کامل می تابید.
در هیاهوی سکوت نیمه های شب
کسی آرام در گوشم زمزمه کرد:
آن ستاره را می بینی؟ درخشان و زیباست.
رد نگاهش را که پیمودم
به آینه رسیدم.
مرا قاب...
و سلام بر شعر
که روشنی بخش شبهای تیره ی
هزاره های ماست
ما که در شرق
از اساطیرمان
شعر بر لب
به دنیا سلام می دهیم
سلام به دنیا
و سلام به آفتاب
و سلام به شعر
آریا ابراهیمی
رفتی و دلم کلبه ی ویران تو شد
گم گشته و دربند و پریشان تو شد
قرص قمری ، دلبر جانی تو مرا
سوگند که جانم همه قربان تو شد
بادصبا
خورشید بتاب ، پرتو ات بس زیباست
ای غنچه بخند، خنده ات چون رویاست
ای صبح بیا ! که باز با آمدنت
بر طَرفِ چمن ، رقص بنفشه برپاست
بادصبا
آمدم که غم تنهانماند
بستند مرا بااو کاش یارم نگردد
کلبه ای ساختم کنج دلم
باشد که میهمانم آوارنگردد
فریادها دلم کشیدتابه گوش فلک رسد
خنده به گمانم دید،فلک کَرنگردد
قلمی دادند دستم تا ازشوق بنویسم
من که اورایک بارندیدم،ولی خانه ای بی آن نگردد
درگوش قاصدک گفتم آرزوهایم را...
باغی پُر است از گلهای شفاف رنگ
دنیا در این باغ به عشق سرودن آمده است
آرامش در هر برگ و هر شاخه می جوید
نور آفتاب بازتابی از خوشبختی است
گلها با لبخند نورانی شادی می کنند
در این باغ، خوشبختی بر بانوی گل می چسبد
کارم اندر عشق مشکل می شود
خان و مانم در سر دل میشود
هر زمان گویم که بگریزم ز عشق
عشق پیش از من به منزل میشود
زندگی غمکده ای بیش نبود
بهر ما جز غم و تشویش نبود
به کدام خاطره اش خوش باشم
که کدام خاطره اش نیش نبود.
ارس آرامی
اقرا بسم عاشقی کز عشق تو فرهاد شد
آن اسیری که به دام بوسه ات آزاد شد
آنکه در سودای لبهای تو ایمانش برفت
آیه ها، با شعرهایش مملو از ایراد شد
لا لبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات
اینچنین آیات حق در معرض اضداد شد
غنچهٔ لب...
او حرف می زد... من ولی محو صدایش...
می ریخت دور از چشم او قلبم برایش...
زیبایی اش در واژه هایم جا نمی شد!
انگار می رقصید باغی با هوایش...
بالا بلای من به قدری ناز دارد
یک شهر می میرد برای اعتنایش!
هرچند از او مهربان تر نیست اما...
کوچانده
باورم کردی و من از همه درمانده ترم
عابری از سفر آتیه جامانده ترم
راه رفتن به کجا و غم ماندن تا کی؟
من که از حوصله آینه کوچانده ترم
گفته بودی که کنار تو به مقصد برسم
تو نباشی به خدا از همه وامانده ترم
زندگی کبکبه ام...
نگفتی
جانا به سر وعده و پیمان که بودی
با ناز و ادا سرو خرامان که بودی
یک دشت غزل می وزد از طرز نگاهت
زیبائی آهوی بیابان که بودی
آنشبکه خیالت سر همراهی ما داشت
دردانه ترین گوهر پنهان که بودی
ای قرص تماشایی شب های دلاشوب
مهمان سر...