شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بی امتیاز و عاشق ممتاز را...
عشق یعنی خلوت عاشق به شب، جانماز نیمه باز
عشق یعنی لحظه ی تکبیر روح، جسم خاکی غرق در احرام نور
عشق یعنی اشک توبه در قنوت، خواندنش با نام غفارالذنوب
عشق یعنی چشمها هم در رکوع، شرمگین از نام ستارالعیو
عشق یعنی سر سجود و دل سجود، ذکر یارب...
دل من عشق بتان دارد دوست
دشمن خویش به جان دارد دوست
این چه سرّی است که سوداگر عشق
عوض سود ، زیان دارد دوست...
دوست شد دشمن جانم یا رب؟
یا دلم دشمن جان دارد دوست
چه فرقی می کند
دنیا تو را پر داده یا من را.
جدایی حاصلش مرگ است
اگر از لاله، لادن را...
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت
در تمام سال های رفته بر ما روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آن ها مرا هم...
در دلم احساس باران خورده دارم، می خری؟
یک گلستان من گلِ پژمرده دارم، می خری؟
در فراقش سوخت احساس نجیبم ای رفیق
توی سینه یک دلِ افسرده دارم، می خری؟
آری هر روز و شبم درگیر جنگ و ماتم است
صد شهید نوجوان بر گُرده دارم، می خری؟
نه...
صد بازی فتانه از چرخ فلک دیدیم ...
ما گرگ شدیم افسوس آنجا که کلک دیدیم...
بر سفره ی این خانه، روزی به کفایت بود...
مهمان گرامی را بی نان و نمک دیدیم ...
من اهل جاده های بی غروبم
من اهل دردهای بی شروعم
برایم باختن معنا ندارد
که من همیشه در حال طلوعم
من اهل روزهای بی نشانم
من اهل کوچه های بی عبورم
هزاران بار اگر از پا نشستم
بلندم کرد در آخر غرورم
ندارم ترس از امواج دریا
هزاران صخره...
فراست عسکری
من
در آن روز،
که باران بارید،
نتوانستم،
که بپرسم
آیا
شانه ات جای پریشانی من را دارد؟!
@jameadab
فراست عسکری
کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.
شاید به این دلیل که در گیر و دار ذهنی مردم،
هنگام خریدن کوزه های رنگارنگ،
به خوبی فهمیده است
مایه حیات و لذت آب است نه کوزه ی آن.
گاه تاریخ هم قاضی خوبی نیست.
@jameadab
فراست عسکری
من از نگاه سَحَر با تو می گویم
که روزگار سلامت، پیاده می آید
برای هر قفسی در تمامِ دوران ها
یکی، تبر به دو دستانِ جاده می آید
شبی که سردی تاریخ را روایت کرد
میانِ شعله ی خورشید، زاده می آید
بیا، میانِ تماشا، نگاهِ دیگر...
فراست عسکری
حرف هایت اثری کرد و مرا برد به آنجا که نباید
در دلم شوق تماشای تو افتاد و... همان ها که نباید
یادم آمد که در آن روز، در آن لحظه ی دیدارِ نخست
با تو در کوچه شدم، بسته دهان، غرق تماشا که نباید
ابتدا آینه ای...
فراست عسکری
تمام خیابان را گشتیم،
قهوه خانه ای مورد پسندت پیدا نشد،
تا
زمان با تو بودن گذشت.
@jameadab
فراست عسکری
چشمانش سرخ بود و فکرش سیاه، آهسته گفت:
برخی دوستی ها، خانه ی اجاره ای اند، هرچند گرم، هر قدر راحت، عاقبت عذرت را می خواهند و گاه به تلخی، حکم تخلیه را تقدیمت می کنند.
درخت نمی تواند در پناه جوی آب فصلی، آرزومند سرسبزی باشد.
@jameadab
فراست عسکری
مگر یک آدم، خودش بر دوش خودش، سنگینی کمی است که دیگرانی را هم به دوش بکشد.
ظالمِ خود بودن، خود، ظلمی است عظیم.
@jameadab
تا می توانی دل به کس نسپار بگذریم
دلداده ها دارند غم بسیار بگذریم ...
عمری نداشته ای به سر هوای هیچ کس
بگذار این یک بار هم بی یار بگذریم
پست و بلندی های دنیارا گذر کردیم
تا این مسیر مانده را هموار بگذریم ...
ویرانه های عشق ریخته...
نه شعر برای گفتن نه تاب سخن دارم
نه صدای گریه دارم به هوای آن ببارم
آمد آن طبیب دردم تر کرد لبش لبانم
فوار از دلم زد شعر از او شد کلام ام
چگونه شعر بگویم ، به دفتری که نمانده؟
چگونه سبز شوم ، با صنوبری که نمانده؟
چگونه دل بدهم بر دعا و معجزه ، وقتی
هوای مرگ گرفته ، به باوری که نمانده
چگونه مست کنم از شراب لایتناهی
به استکانِ شکسته؟به ساغری که نمانده
چگونه اوج بگیرم در آسمان...