پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جانا تو مرا یار وفادار نبودی دل را به تو دادم و لی دل دار نبودیغمگین شدم اما تو غمخوار نبودی عاشق کش و معشوق نگه دار نبودی از این غمت هر روز دو صد بار بمیرم تو از دل من هیچ خبردار نبودی...
هر لحظه نتم روشن و چشمم به پیامییک حال شما؟ عاشقتم عرض سلامی......
یک عمر به سودای لبش سوختم و آهروزی که لب آورد ببوسم رمضان شد...
دو عاشقیم ولی در دو داستان جدابه هم رسیدن ما خوب بود، اگر می شد......
بوسه هایت شوک برای قلب بیمار من استایست قلبی کرده ام... یک شوک دیگر واجب است...
انسان عاشق ک میشه حساس تر میشهبی تاب تر میشه ضعیف تر میشهتنها تر میشهوقتی کنار معشوقشه بچه میشه دور از معشوق اونقدر عاقل میشه ک همه از حرفای حاج و واج میشن و دلتنگی رو برای بار اول از نوعِ قشنگ تری حس میکنهانسان عاشق ک میشه خودش رو بیشتر دوست خواهد دارشت و “معشوقش” روبیشتر از خودش ..!...
قسمت دشمن انسان، نشود روزی که"دوستت دارم" معشوق به"اما" برسد......
الماس دو چشمان تو باعث شده قطعا برافت شدیدی که در این نرخ طلا شد...
ولی جدا از این حرفا چقدر دلم میخواست الان دوتایی کنارِ اتیش.. وسط یہ جنگل..سرم رو سینت... دستات لای موهام بود و...اهنگ مورد علاقمون رو تکرار...!!!...
در چشمهایش صد پرستو ناز می کردآری خدا در چشم او پرواز می کرددر تنگ آغوشش کسی چون بید مجنونرقصی برای مرگ خود آغاز می کردمعشوق من در چارچوب عاشقی هاعریانی احساس را آواز می کردبوی تنفر می شنیدم از صدایشاما دلم را با خودش دمساز می کردپیراهنم را وحشیانه پاره می کرددکمه به دکمه زخم دل را باز می کرددر غار تنهایی پر از بیهودگی شدآن دختری که عاشقی ابراز می کرد...
گاهی بهار دیدن و گاهی، ندیدن استاردیبهشت، خسته از آلالهِ چیدن استآن باغ آرزو، که تو دیدی! تمام شدباد بهار، خسته ی در خود، وزیدن استدلخوش به آن کبوترِ بی آشیان مباشهر گوشه ای نشست ،به فکر پریدن استبا چشمِ خود خیانتِ معشوق دیده امگاهی سزای عشق، همین ،دل بریدن استوقتی دلی شکست،... چگونه بگویمت؟وقتی دلی شکست،چه جای شنیدن است؟این شرحِ حالِ قصه ی دردآورِ من استطرح پر پرنده ی در خون کشیدن است...
نُسخه ی لب های تو دارالشفاءِ دردهاستکاش گَردَم بستری تا بوسه درمانی کنی<همایون بلوکی>...
باید بخندی تا وجودم جان بگیردتا آسمان زیبا شود، باران بگیردایکاش تا شیرین بیاید، عاشقانهفرهاد بر روی سرش قران بگیردشد زندگی هامان پر از تشویش یا ربخوبست این سرها کمی سامان بگیردایکاش هم گفتار هم رفتار مردمبویی از انسان بودن و ایمان بگیردآری دوباره عاشقی ها میتوانداز قاتل احساس من تاوان بگیردآغوش واکن، شانه میخواهد سر منباید تمام غصه ها پایان بگیرداین زندگانی امتحان مشکلی بودشاید دم آخر به ما آسان بگیرد...
محبوبِ همه باش، معشوقِ یکی :)...
خاصیت عشق این استهرچقدرهم که از او دلخور و عصبی باشید،هرچقدرهم که باعث آزارتان شده باشد،هرچقدر هم که دلیل هق هق های شبانه تان شده باشد،باز هم یک نیم نگاهش کافیستتاتمامش رافراموش کنید...عشق، همان استکه فقط یکی ازخوبی هایشتمام بدی هایش رامی شویدو با خود میبرد...معشوق، حتی آزارش هم شیرین است...درمسلک عاشقان، منطق جایی ندارد...اصلاعشقی که آدمی رادیوانه و شیدا نکند،بایدبه آن شک کرد......
عازم کوچه معشوقه شدم، خواجه پیرحذر داد \که سر می شکند دیوارش\تا زنده کنم یادی از عهد قدیمبگذار تا سَرم را، بشکند دیوارش!شاعر: ارس آرامی...
میدونی ولنتاین یعنی چه ؟ یعنی اینکه یه عاشق واقعی باید به یه نفر دل ببنده و تا آخرعمر هم عاشقانه عاشقش باشه عاشقتم تا همیشه...
سال، سالِ بلواستمی ترسمزخم ها دهان باز کنندو گلوله را ببلعند.لب هابا حسرت بوسهکال بمانند.می ترسمدست هابی آنکه منحنی بدن معشوق را ترسیم کرده باشندجنازه ی برادری، خواهری رابه خاک تحویل دهد.تو که برای شفا، آبِ بارانو برای تسکینبه دلم گیلاس تعارف می کردیدست هام را بگیرتا خفگی یک وجب بیشتر نمانده.سال، سالِ بلواستخدا باید کنار بایستد!...
میان آن همه رنگ پاییزی چشمه ای طنازدر رقص برگ ها نغمه خوان می نوازد سازخیره در چشم های معشوقی از جنس کوهدلگرم به امن ترین نقطه دنیا به آغوش بازکم کمک لطیف می شود دل سنگی اش اماآنقدر که می نوازد آن چشمه، روح نوازهم نوا می شوند مثل نوای دلداده و دلدارگویند به گوش یکدیگر عاشقانه هزاران رازمیرقصد و می لغزد چشمه بر تن کوهسارسر هر بوسه ی چشمه گل نمایان میشود بازفرانک عبدی (باران)...
آدم احمق همیشه در فکر مواظبت ازعشقش است تامبادا به او خیانت کند وآدم عاقل آنقدر قلب معشوقش را از عشق لبریز می کند که دیگر جائی برای پرسه زدن آدمهای دیگر باقی نمی ماند...
یلداتو از عمق شب می آییتاریکی از تو جدا نیستامشب چگونه آغاز می شود ؟با غروب آفتاب و ظهور تو ؟یا ظهور تو و غروب آفتاب ؟تو ستاره ای بر شب تارزلف سیاه تو شعر بلندی است رها بر همه سویلداتو یک بهار در دل پاییزیتو تک بلندای عمر پاییزیغزل کدام فال است که تورا با معنایش بر عشق به دوش می کشدصدای خش خش کدام برگ نامت را فریاد کرد که اینگونه گیسوانت را به نرفتن بافته ایتو راز کدام سرخی اناری که کشف نمی شویتو بغض کدام بارانی که دی...
وای از حسودِ عشق که با آن دو چشمِ تنگچیزی به من نداد به جز حسرتی قشنگحسرت برای بوسه و آغوش و عیش و نوشبر تختِ پادشاهیِ عشقی شراب رنگمعشوقِ بی لیاقتِ من عاشقِ تو شدلعنت به چشم های قشنگت زنِ زرنگ!از جزییاتِ مسئله حرفی نمی زنمزیرا همان حکایتِ آیینه است و سنگشاید سعادت است که عشق و من و جنوننامی نداشتیم در این روزگارِ ننگیادم بماند این که بگویم به منزوییک جرعه نیز قسمتِ من شد از آن شرنگدنبال بیت خوب نباشی در این غز...
می گفتندامروز روز عشق استآنهایی که تنها تاریخ را به خاطر می سپارند!من می گویمهر وقتسر معشوقت روی پایت بود و با موهایش بازی می کردیهر وقت در فکرش غرق بودی وزنگ زد وصدا و حرف هایش بوی دلتنگی می دادهر وقتزیر باران چترش بالای سر تو بود...هر وقت صبحبا بوسه اش از پیشانی ات بیدار شدی...هر وقتانگشت های مردانه اش بین موهایت بود و می بافت زلفت را...هر وقت نگاهش را روی خود حس کردی و لبخندروی لبش دیدی...هر وقت کنارش بودی،آ...
ای دل چرا حال مرا امشب نمی بینیحال دگرگون مرا در تب نمی بینیاین دردهایی را که من در سینه ام دارماز دست این معشوق لامذهب نمی بینیغم در دلم بیداد کرده بغض در سینهجانم رسید از دست غم بر لب نمی بینی؟این زجرها و زخم ها در چهره ام جاری ستاما منِ بیچاره را اغلب نمی بینییک عالمه نیش و کنایه از همه خوردم این نیش های بدتر از عقرب نمی بینیبر قلب مجنونم سوار هستی ولی افسوساینجا مرا تنها و بی مَرکب نمی بینیمهران بدیعی...
فصل پاییزی که ما داریم هم دیرینه استمثل کفشی نو که در پا هست اما پینه استما از این پائیزها خیری ندیدیم و هنوزداغ یک معشوق تابستان درون سینه استیا مثال یک شتر در قلب دارد کینه ایهرکجا می گردد آخر در پی آن کینه استآخر ای پاییز ، من هم آدمم خیر سرمیک نظر برما بکن این قلب من گنجینه استاز تمام فصل ها پاییز فصل عاشقی سترستم پائیز هم دلدادهء تهمینه استفصل پاییز و بهارش فرق چندانی نداشتعشق با ما مثل سنگ وقلب ما آیینه است...
ازلحظه ای که قلب من / باچشم توعاشق شده حس میکنم بیگانه ای / توقلب من ساکن شده بیگانه ای که دائماً / دستورمیده چه بکنم دیوانه میکنه منو / معشوق دل خسته شدم...
چه بی خبراومد / یه ویروس منحوس پریشونه عاشق / نمیدونه معشوق عاشقت ازپشت / درنگات میکنه باغصه باچشم / تردعات میکنه ......
چه کسی خواسته تا کار به اینجا برسدعشق و دیوانگی ما به مدارا برسدقسمت دشمن انسان نشود روزی که"دوستت دارم" معشوق به "اما" برسدسد بر این رود کشیدند به دریا نرسیمقزل آلا که نمی خواست به دریا برسد !!"عشق آتش به همه عالم و آدم زد" و رفتغم کمین کرد که در روز مبادا برسدبه خدا با زدن حرف دل انصاف نبودتاج به یوسف و ماتم به زلیخا برسدبین جمعی که نشستند قضاوت بکنندکاش می شد که کمی هم به خدا جا برسد...
چقدر عاشق و معشوق مرده اند، امّاهنوز هم که هنوز است عشقِ شان باقی ست...
عجب معشوق دلبری ست پاییزبا دست پس می زندو با پا پیش می کشد...سوزهای گاه و بیگاهش، بیچاره ات می کندامازیرِ پایت را با برگهای خوشرنگش فرش می کند،دعوتت می کند به دلرباترینِ مناظر،زرد، نارنجی،قرمز......
اردیبهشت، بی قرار ی عاشقانه ی ابرهاست با زمین.اردیبهشت، لب های بوسیدنی تواند در خیابان.اردیبهشت ، یاد و خاطره و زیبایی ست .اردیبهشت ها عاشق که باشی دلت مدام هوای معشوق می کند و بوسه .اردیبهشت ، بی خیالی و عاشقی ستاردیبهشت دوست داشتنی، لعنتی ترین ماه سال است....
عشق باید خاصیت آدمها باشهدنبال آدم هایی باشید که عاشقی و عشق خصوصیت و خاصیت اونا شدهاونها بی پروا عاشقند حتی اگه معشوقی در کار نباشهکافیه آدمی که لیاقت اون عشق رو داشته باشه تو مسیر زندگیشون قرار بگیره و مست می نابی بشه که تو وجود این آدماست ، این آدما دنبال عشق نمی گردن عشق تو وجودشونه و فقط کافیه همراه و هم مسیرشون بشیاون وقت تو خوشبختی و لبریز عشق.....
و پرسشی ست قدیمی که همچنان باقی ستکه چند فاجعه تا مرگِ این جهان باقی ست«نبودن» از همه جا مثل سنگ می باردبه بودنی که فقط تکّه ای از آن باقی ستچقدر عاشق و معشوق مرده اند، امّاهنوز هم که هنوز است عشقِ شان باقی ستچه حرمتی ست در انسان که بعدِ این همه قرنخطوطِ خاطره اش روی استخوان باقی ستاگر چه روح و تنم می رود، خوشم با اینکه ذوقِ شاعری ام هست، تا زمان باقی ستمریم جعفری آذرمانی...
"تنهایی"مرا با اسم کوچک می شناسدمعشوق وفادار من استو حواسم را پرت می کند از تمام نبودن هامن و تنهایی هر دقیقه قرار عاشقی داریمسر به شانه هممی گرییممی خندیمخاطرات ناب میسازیمعشق ، " من و تنهایی " را اسطوره خواهد کردعاقبت جهانگیر می شویمنازی دلنوازی...
زحمت کشیده اے حضرت ِ معشوق ِ بے وفا!این روزها بہ لطف شما سیرِ غصہ ایم.....
در خانه ى ویران شده ام چشم ترى بودتا در پى ابروى تو صاحبنظرى بودصد بار شکستى دل من را و ندیدىدر قلب فرو ریخته جز تو نفرى بود ؟هیهات که درد دلم از راه شفا رفتچشمان تو معشوق حریف قَدَرى بودتا چشم من از روزنه بر روى تو افتادچون دیر به خود آمدم آشفته سرى بودبا رقص تو با روسرى و باد که مستیمبا آمدنت کوچه ى ما را خبرى بوددر پشت تو افتاده زمین نبض خیابانتا از قدمت روى زمینش اثرى بودابلیس شدم سیب شدم پاى تو امااز هر ...
مات بازی نگاهت شدمانگار کیش شده به دنیا امده امدست از این دنیا بریدم انگار که اغفال شدمعاشق معشوق شدیم ولی چه زیبا انکار شدمدست به سکوت زدم تا که دور از اندوهت کنمفارغ از اینکه گم در چاله اندوهت شدمهرچه نزدیک تر شدم دور تر شدمباختم به بازی و مایوس تر شدم......
در چند برهه از زندگی ام زمان متوقف شد !اولی زمانی بود که تو را دیدم !دومی زمانی بود که تو را با معشوقت دیدم !و سومی زمانی بود که به امید تو به همه ی داشته هایم پشت کردم !به امید روزی بودم که به جای شانه من موهایت را نوازش کنم ، به جای آیینه من بگوییم کدام لباس در تنت زیبا تر است و به جای دیوار های اتاقت من تکیه گاهت باشم ، به امید روزی که هیچوقت نیامد همه ی زندگیم را از دست دادم ......
معشوقِ کِسی نبود ، دخترِ زشت رو[ ابر از کویر گذشت ، روی دریا بارید ] .حادیسام درویشی...
دلبرکم با هر که میخواهی باش ولی دستانِ تنهای مرا فراموش نکن.به هر که میخواهی نگاه کن و گوش بسپار، ولی از یاد مبر که من جز تو و زنگِ صدایت هنوز هم نمی بینم و نمی شنوم.عمیق و آزاد نفس بکش ولی به خاطر داشته باش من همانم که تنها تو را نفس می دانست.آسوده و خندان چشم هایت را ببند انچنان که نسیمی سرد و معطر را در کویری سوزان روی پوستت حس کنی، با آرامش به خواب برو.می گویند و می دانم که دست های تنهای مرا فراموش کرده ای،همه ی هستی را می بینی و می...
خوب که فکر کنی می بینی ما آدما حق داریم مرده پرست باشیم. که بذاریم یه آدم یا یه رابطه بمیره، بعد بگیم چقدر برامون عزیز بود. که بذاریم از دستمون بره بعد یادمون بیفته چقدر دوستش داشتیم.آخه مرده ها آروم و بی صدا زیر خاک خوابیدن و هیچ کاری به کسی ندارن. نه حرفی میزنن، نه دلی میشکنن، نه اعصابی از کسی خورد می کنن.خب دوست داشتنی تر از زنده هاان. دیگه ترسناک نیستن. دیگه آزارشون به کسی نمیرسه.قصه رابطه هاام همینه! آدما ترجیح میدن یه رابطه تموم شه و ...
محتاجم به توهمچونلبی به بوسه ایماهی به آبیپرنده ای به بالیعاشقی به معشوقیگلی به بلبلیشمعی به پروانه ای...
در انتهای کوچه آذردختریست به نام یلدا.با موهای بلند و مشکی، پوستی سفید و گونه های سرخ مثل انار.دختری که منتظر است کسی بیاید و با عشق، دقایق منجمدش را گرم کند.آواز با هم بودن را در گوش هایش زمزمه کند و با دیدار های کوتاه دوست داشتن های ته نشین شده اش را تکان دهد.کسی که برای حال آشفته اش، حافظ بخواند و برای نگاه های زمستانی اش، ساز گرما بزند.سال هاست که همه، دقیقه آخرِ انتظارِ یلدا را جشن می گیرند اما هیچ کس نمیداند که او،تنها برای دیدن...
فرشته ی مرگی شده امکه بال هایش را زیر تن معشوقش جا گذاشتهبا خبر از اینکهفرشته های مرگحق ندارندعاشق شوند...
می خواهم با تو عاشق باشمدر نگاهت پی قدحی شراب ناب باشماز عطر نیلوفرانه گیسوانت در دریای دلم سرشار باشممعشوق عاشقانه خیابان های این شهر بی عشق باشمطعم شیرین عشق در لب هایت باشمایهام غزل های عاشقانه ات باشمهمای جان منمیخواهم زمینم را با جسم و آسمانم را با روح تو تقسیم کرده باشم...
مگر میشود نوازش نم نم باران را برروی اَقاقی ها و یاس ها وصَد نرگس ِ شیراز و هزاران شقایق ببینی وشاعرنشوی ؟مگرمی شود اینهمه شادابی و سَرمستی ِ و رقص پروانه ها وناز و لِطافت سبزینه ها را ببینی وعاشق نشوی؟مگر می شود زیر این سقف بزرگ و آبی رنگ مقابل دماوند ِ عظیمایستادو بخودت نَبالی از اینهمههیبت و سَرسختی ؟مگر می شود پنجره را بازکنی وصدای نِی لَبک ِ دخترک چوپان را بشنوی وشیطنتِ بُزغاله هایکومه ی مَشتی بابا را از نزدیک ببینی و در ...
کاش دوست داشتن مسری بود،آن زمان بود که تمام عاشق هاکمین میکردند تا بوسه از لبان معشوق بدزدندهوا از نفس های عشاق پرمیشد،عشق دامان معشوقه های از همه جا بی خبر را می گرفتبعد از آن بود که شهر پر میشد از احساسشاید دیگر مردی با بغض خیابان های شهر را گز نمی کرد و درد دود سیگارش ، چشمان یار را متصور نمی شدخیال عاشقانه های مردی ، دست دخترک را نیمه شب با چشمی لبریز از اشک به دست خواب نمی داد،دیگر خیابانها و کافه ها و نیمکت کز کرده پارک ...
پاییز دخترَکیست با گیس های بافتهشده به رنگ سبز ، قامتی دلربا که بهانتظار معشوق ایستاده است وهر ساعت نبود معشوق موییزرد می شود و از درخت گیسویشبه زمین می افتدپاییز دخترکیست درست شبیه من...لیلا قهرمانی آرمینا...
معشوقم.. لابلای خطوط نامه ات از هوای گرفته یِ لندن،گلایه ها داشتی و در پایان بی هوا پرسیده بودی از خانه چه خبر....راستش هفته قبل مرغ عشق کوچمان مُرد...همان که پرهای آبی خوشرنگی داشت.. همو که عاشق تر بود و تو با ذوق میگفتی نگاهش کن...چقدر شبیه آسمان پس از باران است.بعد با ذوق نگاهم می کردی و میگفتی چقدر شبیه تو هست... معشوقم یادم هست گفته بودی مرغ عشق ها بدون جفتشان می میرند... من تمام هفته گذشته دلهره مرگ مرغ عشق دیگرمان را داشتم... بی نوا از صدا...
عاشق که شدی دیگر خودت نیستی،می شوی عروسکی در دستان معشوق...هر چقدر هم در خلوتت تمرین غرور و سردی کنی،نوبت به دیدنش که می رسددست و پای احساست شل میشود و همه رشته هایت پنبه...عاشق که شدی،کاش رحمی در دل معشوق بیفتد...وگرنه در مقابلش میشوی ضعیف ترین آدمی که میشودبارها به او زخم زد ولی باز هم در دلش التماس بودنش را کند...!...