جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
روزهای داغ مرداد مجنون بیچاره ای می شوم که به جای لیلی پی یک کاسه ماست می گردد. مثل روزهای بچگی که با بابا زیر درخت گردو حیاط خانه می نشستیم و دوتایی به آسمان نگاه می کردیم، به امید آن که گردویی از آن بالا بیفتد پایین. فکر کنم همان روزها بود که دلباخته طعم دوست داشتنی گردو شدم. بابا می گفت:« گردو مثل عشق است، نباید اجازه بدهی که کامل برسد. همان وقت که ترد و تازه است باید آن را بچینی، همان وقت که دست را قهوه ای و سیاه می کند.» روزهای داغ تابستان، ...
همه باران دوست دارنداما منباد را....باد که می وزد تنها چیزی که در خاطرم تداعی می شودیاد چشمان توست که تمام مرابه رقص وا میداردباد که می وزدروحم تا بلندای بادگیرهای شهر می کشاندو نگاهم میدوددر پی دیدارتدزدکیدر میان شاخه های کشیده نخیل هاکه عاشقانهسر بر شانه های هم مینهند تا چهارسویگذرگاه انتظارآه......منبا وداع میانهء خوبی ندارماما تو رفته ایو من هنوزحنجره ام را که فریاد می کنمتو رابلند بلند صدا میزنم و...
در انتظار کَسی،قاصدک از تار عنکبوتمی دهم به نسیم...
شدم مجنون تونشدی لیلی من...شدم فرهاد تونشدی شیرین من...شدم شاملوی قصه هایتدل ندادی...نشدی آیدای من...بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛پس مینویسم از نو...تو معشوقه باش و منم عاشقو به نامِ عشق می نویسم از عشق؛که هر دَم میگردم به دورتخورشید شدن را که بلدی..؟!پروانه می شوم و شهدِ شیرینِ عشقت را میچشمگل شدن را که بلدی...؟!درِ ظرفِ عشقم را باز میکنم تا هوایش به هوایت برسدنفس کشیدن را که بلدی...؟!ماهی می شوم و با تلاطم...
شب همه شبخیش بر دوشمی خراشم مزرع خیالچنته لبالب امیدمی پاشم دانه های آرزوپچ پچ شاپرک هاغوغای سیرسیرک هادهان باز شبسیراباز ناله هاپنجره بازارغوان به انتظار استماه می تابد به راهدر هر پیچ و تاب...
گونه ی دیوارگرم از بوسه خورشید پاییزحضور صبح را جار می زدبرگ کهنسالدر اندیشه ی رقص آخرموسیقی ی باد را به انتظار بودغریبه ای غرق تفکرکوچه ها را رج می زدآشنایی پشت قاب پنجرهاندوه پروانه را می شستگل داوودی آخرین پناهش بودتو چای می نوشیدیمن می بافتمخیال فردا را...
من فکر می کنم اگر پسر یا دختر بازیگری موفق باشی، فشاری مضاعف برایت است. چرا که انتظار بیشتری از تو می رود....
اشکبر گونه امچون طفلی نو پاسرسره بازی میکنددریغ از دستانی که به انتظارشزانو بر خاک بیندازد...
حتماً بخیر می شود همهٔ صبح هایی کهاز بوسه های سرخ تو پر می شوند ...و همه ی سیب ها می رسند بر شاخه های انتظار عشق تو! ️️️...
خدایا دنیا هر روز داره سخت تر و غیر قابل پیش بینی تر از قبل میشهکار رو برای هممون آسون کن و نجاتمون بدهخدایا آمده ام برای حال مردم کشورم دست به دامانت بگیرم و دعا کنم، برای خاطر دل های بیقرار و سینه های داغداری که از تباهی و دردها گریخته اند و امیدشان به نگاه و دستان مهربان توست، ناامیدشان نکن خدا!دلم گرفته از این روزهای سردی که هرثانیه داریم در آتش اضطراب ناگزیر آن می سوزیم و گرم نمی شویم، دلم گرفته از شرایطی که هست، از اینکه مردم کشور...
گاهی باید دور شد و فقط نگاه کرد. دور شد از هیاهوی آدمها،زندگی، دنیا.گاهی دور میشم تا به سکوت و آرامش خودم برگردم، به اون کسی که میون روزمرگی ها و تناقض ها جاش میذارم و فراموشش می کنم..اون منِ ساکت و آروم رو بیشتر دوست دارم. کسی که فقط دور بود و تماشا می کرد. کسی که حرفهاش رو با کلمه ها می نوشت، حرفهایی که شاید، درد مشترک خیلی ها بود..دلم برای خیلی چیزها از خودم تنگ شده و احساس می کنم نباید بذارم این دلتنگی و فراموشی و انتظار برگشتن ب...
آدمهاى منتظر تماشا دارند...انتظار کسى،خبرى...انتظار نگاهى...کلامى...عطرى...انتظار صدایى یا حتى فاجعه اىآدمهاى منتظر تماشا دارند...خودشان که نه......سکوتشان تماشا داردآوخ از نگاه آدم هاى منتظر......
تو عُبور می کنی، من بَهار می کِشَمابر و اشک و بومِ خیس، انتظار می کِشَم...
نشسته در کنج بی کسیچشم ها خشکیدهدر چاه گود انتظارنه قطره اشکیمی جوشد از ژرفایشاننه جلایی ماندهگونه های رنگ پریده راخشک نخواهد شدپیراهن انتظارآویخته در مسیر باد های موسم دیدارتازه می شوددمادمدر زیر باران خاطراتخشک نخواهد شدمی دانم...
روزهاست در انتظارمبه دعوتت بیایم دوباره کنارتچشمهایم به تو خیره شوند وبگویم هر چه ناآرامم کرده استندانسنتم در من چه دیدی کهسخن نگفته ناآرامتر از من شدی وسهم مرا از خود دانسته فراموش کردیدریای مهربانمدانسته یا ندانسته ناآرامم وآنچنان نگاهت میکنمتا دوباره مثل قدیم ها بشناسی اموبدانی مرا از تو سهم بسیار استاما توتنها یک سهم به من بدهآنهم اینکه ؛فقط آرامم کن .........
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد، نه شمارش ستاره ها تسکینم!چرا صدایم کردی؟چرا!سراسیمه و مشتاق، سی سال بیهوده در انتظار تو ماندمنیامدی! نشان به آن نشان،که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشتو عصر، عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل و جگر!...
این بار اگر دیدمت تمام درهای انتظار را می بندم و در دوست داشتنم حبست می کنم! چه معنی دارد بقچه ی احساس مرا ببندی و دقیقا زمانی که بدون تو نفس هایم به شماره افتاد سال های نبودنت را به رخم بکشی!...
از باید و نباید و هنجار خسته اماز مردم همیشه طلبکار خسته امبا کوچه ای که هم قدمت بوده ام بگواز انتظار و وعده ی دیدار خسته ام...
اوضاع همیشه همینطور نمی ماندروزی می رسدمعجزه ای اتفاق می افتدو تو آنقدر عاشقم می شویکه هیچ صداییجز ضربان قلبم نمی شنویو هیچ راهیجز چشمان نم گرفته ام نمی یابیآن روز که به من می رسیزمین از گردش باز می ایستدبرگ های سرگردانبه شاخه ها باز می گردندو آسمان باران یاسبر پیکرمان می ریزدآغوشت را باز می کنیبه روی انتظار سالیانمدیگر عشق را مرزی نمی ماندکه آن لحظهخدا از سر شوقباران را کنار زدهو خودش برایمان می باردو تو...
آیا این شب استکه باعث می شود به تو فکر کنم؟یا من هستمکه برای فکر کردن به توانتظار شب را می کشم؟...
از راه گم شدم که به راهم بیاوریبنشین قضاوتم کن! از این پس تو داوری!بگذار تا نقاب تو را دربیاورمتو، از خودم به گریه ی من مبتلا تریروح توام! کبود و شکسته، غریب و سخترنج توام! نزول عذابی سراسریمن انکسار روح توام در مقام شعر...بی یار، بی قرار، نه عشقی، نه باوری!در انتظار دیدن دنیا بدون جنگدر جست و جوی یک سر سوزن برابریاز عدل قصه مانده و از دوستی جنوندر چاه گم شده ست رسوم برادریای...
هفت تیر بود و تاریخهفتتیری شدنشانه رفتهبه قلب طفل دو ماهه ی انتظارامیدپیش چشمانم جان میدهدو مناعدام خونینرابطه را به تماشا نشسته امو به احترامش سکوت می کنم...
و خداوندعشق و انتظار را با هم آفرید...این را من خوب می دانم!منی که از انتظار توبه عشق رسیدم.......
تنهاییم را با تو قسمت می کنمپری رانده از آسمان و وامانده در زمینتقسیم کن شانه هایت را میان تمام کسانی که دوستشان داریوسهمی هم برای من کنار بگذارتنها پیرهن نخی توست که حجم گریه هایم را تاب می آورد و دلتنگی هایم را خشکبرای یک بار هم که شده برای من باشپله زیر پایم شو تا با هم بالا رویمدیوار کوتاهت را بگذار من آجر به آجر روی هم بگذارم و بلند کنمتا آنجا پیش میروم که دست هیچ قد بلندی نتواند ذره ای از آن برداردخستگی ات را برای من بگذار...
اما بهاراز پشت سال ها عطش و صبر و انتظارروزی سراغ باغ مرا هم گرفته بوداما چه سود،در باغجز لاشه ی خمیده ی یک چند تا درختچیزی نمانده بود...
دلتنگی هایم را زیر بغل زده ام!نشسته اَم در انتظار روز هاے مبادا...سهم من از تو؛همین دلتنگے هاییست ڪه؛بے دعوت مے آیندو خیال رفتن ندارند!!!...
پرواز را دوست دارمبا دوبال خیالتبرای صعود به سوی دنیای جذابِ با توپرواز را دوست دارمبا رنگینی آسمانِ نگاهتتا با شادی حاصل از آرامشِ باتونقاش طرح های عشقِ زندگی ام باشمجانم...این پرواز را دوست دارمبا جنس تک وجودِ خودتکه فارغ از این حس زیبای خیال توستمن این پرواز را دوست دارمتنها با تومگر دنیای بی تو جایی برای شیدایستجانم...بی تو این دنیا دیگر دنیایی برای من نیستاین دنیا هر چه که باشدبه تابش نگاهِ تو زنده استو ای...
همین چشم به راهی هاهمین انتظارهاتو را از چشمم انداخت....
ترس، رنج برخواسته از انتظار رخدادی بد است....
انتظارتکلیف آدینه ها...
رهایت کردم جانم...میشنوی؟؟رهای رها...در میان ِ تمامِ خیالاتی که با تو تجربه کردمتو را رها کردم...حال با روحی آزادبه رویاهایم باز می گردمآنها همیشه با آغوش باز پذیرایم بودند.. .این آزادی را با جان و دل دوست تر می دارم از انتظار و خیال...اینَک من پا به قلمروی آرزوهایم گذاشتم و این راه سر تا سر عشق است و عشقکه تمامی ندارد......
️من عاشق چشمام میشم !!همونجا که با ذوق، دیدنت رو انتظار میکشه... ️️️...
عزیز دردانه ی منبگذار کمی از دیوانگی های یک دل عاشق برایت بگویمولی تو این دیوانگی ها را بگذار پای دلتنگیجانان منتو که نمیدانی اما همین من دیوانهچه روز و شب هایی راپشت درخت ، سر کوچه تان به انتظار دیدن ، یک لحظه ، روی مثل ماه تو هستم بلکه این دل کمی آرام تر در سینه ام بی تابی کندو چه شیرین لحظاتی استوقتی که فقط برای ثانیه ای آن زیبایی بکر و چشم های الماس گونه ات را می بینم !و تنها کاری که از من دلداده پنهان بر می آیدقربان صدقه...
حساب روزها از دستم در رفته حال نمیدانم طلبکار توام در انتظار کشیدن یا بدهکار خودمدر پا پس نکشیدن!!...
بخواب تا نگاهت کنموبرای هرنفس توبوسه ای بنشانم به طعم ...هرچه تو بخواهیبخواب عزیز من!چقدر خورشید را انتظار میکشمتا چشمانت را باز کنی .. ️️️...
بهار بهارتو را به شکوفه می نشینمپاییز پاییز به بارچهار فصل سال به انتظارمی آییدر فصل پنجم شعری شایدمرد نیامدن نیستی ،می دانم !...
تو را ندارمو دلتنگمو دلم قرص است ،که انتهای خوشِصبر و انتظار تویی ......
انتظار گاهی قشنگ است...وقتی که می دانییعنی دلت مطمئن استخدا، جایی دلی رابی قرارِبی قراری هایِ تو کرده......
جمعه و باران و شعر و فال مخصوص خودمجمعه و درد غروب و حال مخصوص خودمشانه ھایی خیس و لرزان،انتظاری بی نظیردستھایی بی تفاوت ، شال مخصوص خودمیک بیا برگرد تکراری، و قدری التماسیک نمی آیم،و باز اقبال مخصوص خودمجمعه و بی وزنی مشھود اندام غزلواژه ھایی بی ھدف!احوال مخصوص خودم....ھم غروب و ھم غروب جمعه و یاد کسیسایه ای از دستھایت، شال مخصوص خودم...
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگسارینه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری...
انتظار وقتی قشنگ است که به بن بستِآغوش تو ختم شود....
کم نحن ضحایاک أیها الانتظار..!چقدر قربانیِ توایم ای انتظار.!...
جمعه یعنی انتهای انتظار...
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیستاگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت...
در نیست راه نیستشب نیست ماه نیستنه روز و نه آفتاب،ما بیرونِ زمان ایستاده ایمبا دشنه ی تلخیدر گُرده هایِمان.هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گویدکه خاموشی به هزار زبان در سخن است.در مردگانِ خویش نظر می بندیم با طرحِ خنده یی،و نوبتِ خود را انتظار می کشیمبی هیچخنده یی!...
جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من !ای ماه …! ای ستاره ی دنباله دار منباید جهان و نظم قدیمش عوض شودهر کار می کنم که تو باشی کنار مندادم عنان زندگی ام را به عشق تواز اختیار عقل گذشته است کار منچون سنگ کوچکی ته یک رودخانه اماینگونه است در غم تو روزگار منحالا بیا و مثل نسیمی عبور کناز گیسوان مضطرب بی قرار منحالابیا و ساده ترین حرف را بزنپایان بده به سخت ترین انتظار من …!...
تو نیستیباران می باردبرف می باردسرد می شومیخ می زنم ... اما می ایستمچرا که می دانمسرانجام روزیاز دریچه انتظارمرا با گلواژه لبخندمیهمان دوست داشتنت می کنی...
انقدر تنهایی درونم بزرگ شده که در عین حال که منتظرم یکی بیاد دوستم داشته باشه انتظار رو هم دوست دارم...
آدمى که نیمه اَش نباشد،زبان انتظار را نمى فهمد؛همه چیز برایشیا دور است و یا دیر...!...
این پاییز هم به یلدایش رسید!اما منهنوز هم در پاییزِ خود،تُ راانتظار می کشم......