متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
اغوشت ماـבر ،בرمان زخم هایم است
سـ؋ـت בر آغوشم بگیر ،زخم هایم مے سوزـב..
کاش نبودنت...
همان حسرت دل بود نه تاوان گناهی که نکردم.
בلتنگت که می شوم رو بـہ اسماט مے ایستم سکوت مے کنم ،بغض ماننـב چاقوے تیز گلویم را می شکافد ..
درد کل وجودم را چنگ می زند ،اسماט بغض مے کنـב به احترام اشک هایم می بارد، ارام با دل شکسته ام به اسمان می گویم در این لحظه...
گاهی باید چمدان بست و رفت
حتی اگر دردجدایی باعث ویرانی قلبت شود
دیوار لق اخر یک روز فرو می ریزد
زمانے בرב را با جاט و בل حس کرבم
کـہ پسربچـہ ے ؋ـقیرے با تمام بے کسے و تنهایے رو بـہ سنگ مزار ماבرش نشستـہ بوבبا بغض و چشماט گریوט با پرسے از غذا مے گـ؋ـت
ماماט نگراט من نباش בارم کباب و برنج مے خورم
ماماט تو رو خـבا...
آن روزها
که دستِ راستم
با انتگرالِ سهگانه بیگانه بود
آن روزها که میتوانست
بیپروا
طرحِ یک خانه را به کاغذ بیاورد
آن روزها که مداد آبی
آسمان را واقعاً آبی میکرد
آن روزها که بیستهای پاورقی
حساب بانکیِ روحم را پُر میکرد
آن روزها کجاست؟
کجاست مدادتراشم
تا بتراشم...
هیچ گاه دلتنگ کودکی نمیشوم ..!!!من حتی کودکی هم نکرده ام
دلتنگ هوای بارانی هستم
همان بارانی ک در آن شب شریک غمم بود..
آه، ای مرثیهی غریبانهی من...
من،
همانجا ایستادهام
که تو لبخندت را
به باد دادی...
**خیالِ ندیدنت**
چشم میبندم
و نبودنت را تصور میکنم.
خیابانها
بینام میشوند،
دیوارها
سایهات را از یاد میبرند،
و من،
در ازدحام هیچ،
بیهوده به دنبال نشانی
از تو میگردم.
اما هر جا که نباشی،
باد
نامت را در گوشم زمزمه میکند،
و خیالِ ندیدنت،
خود تو میشود...
زنـבگے همچون قهوـہ گاهے شیرین است פּ گاهے تلخ
تلخے قهوـہ را سر مے کشیم تماام
تلخے زنـבگے را تا عمر בاریم ب جان مے کشیم..
برگرد افکارم پریشان است برگرد
خوابم پر از کابوس و هذیان است برگردد
من بی تو روزم شام تاریک است، هرچند
شبهای تو بی من چراغان است، برگرد
دلخوش به تو بودم ولی حالا که رفتی
مرغ دلم سر در ڰریبان است، برگرد
گفتم نرو انگار نشنیدی و رفتی
رفتی...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود .!!! بد نیست خود را دعوت کنم کافه ای جایی و قهوه ی تلخی مهمانش کنم ...درد و دلی آغاز کنم و در آخر با شکلاتی کامش را شیرین کن
●نامه ای به وطن :
جنگ بر من میتاخت بی آنکه بدانم چگونه چشمان پدرم را از آتش نجات بدهم.
جنگ بر من نه ، بر خانواده ام نه ، که بر این شهر با سرعتی باور نکردنی میتاخت.
پس از کشته شدن خواهرم ساعت ۲:۲۳ بامداد به این فکر...
حَقم نبود، این هَمه دِلتنگی ،
من وارث دَرد جُنون بودم....
هَربارکه عِشقت ،توی فِکرم بود،
بین زمین وآسمون بودم....
حَقم نبود ،که هِق هِق گریه،
جاخوش کنه، توی صدای من....
دوست داشتنی که ،آرزو بوده،
خُشکیده شِه، روی لَبای من...
حَقم نبود، که خاطرات تو،
سَربه سَر ،شِعرام میزاره...
میرفت ولی داغ نگاهش هنوز بر دل ما هست
اولین چیزی که چشمم را گرفت
اشکی بود
که چشمت را گرفته بود
و برفی که در دستت میتپید
آن روز
آنقدر حواسپرت بودی
که یادت رفت
برای این آدم برفی
دستی درست کنی
و دهانی برای بُردنِ نامت
رفتهای
رفتهای و شالِ دلتنگی
دارد خفهام میکند
باورِ مجبورم!
هر قدر هم که ابر بپرورانی
گوشهی گمشدهی آسمان، پیداست
با تکان دادنِ فصلها
بیدار نمیشود زندگی
با شوکهای «طاقت بیاور، طاقت بیاور»
قلبِ غمگین
از درد
بر نمیگردد
چشمبندت را بردار!
آسمان،
همه جا یک رنگ نیست...
چه سخت میگیرد زندگی،
بر چکاوکی؛
که او را توانی نیست؛
تا صداقت سینهاش را،
از حنجرهی پنجره،
پرواز دهد!
پیوسته بارانیست چشمم، در نبود تو.
لعنت به هوایی که تو را یاد من انداخت.
چه میشد ماهی عیدت خودم بودم به تنهایی
گهی با پشت ناخن میزدی بر شیشه ی تنگم