جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
این روز ها به این فکر می کنم که چقدر حرف های نگفته دارم که پشت سکوتم پنهان شده و چقدر بغض دارم که پشت خنده هایم قایم شده اند و روزگار چه بی رحمانه رفتار می کند با آدم ها ....گهگاهی فکر میکنم که اگر خدا نبود من چطور می توانستم میان سیل مشکلات و ظلم آدم ها و روزگار که باهم تبانی کردند تا مرا از پا درآورند دوام می آوردم........محدثه بخشی...
ببین چگونه سفر کرده ای از آغوشمتمام خانه از اندوه رفتنت غَم شدتودور می شدی و خاطِرَت به من نزدیکببین که من کمَرَم زیر غُصه ها خم شد__مرا ببخش عزیزم که زود می رنجم....ببین که شُهره شُدم، شهره ی پریشانیبه عشق های دو روزه!به هرچه می خوانی!ببین چگونه نوشتند شرح حالم را :قسم به هر چه نگفتند و تو نمیدانی...__که بغض میکنم ومی نویسمت: خوبم....منم که ساکنِ چشمانِ مشکی ات بودمتو پلک میزدی و زندگیم می پاشید...دلم شبیه به گنج...
روزها بدجنس شده اند! از شنبه اش بگیر تا پنجشنبه دلتنگی ها را قایم می کنند آن وقت شب ها در دل تاریکی یواشکی دست به دست می کنند آن ها را بیچاه جمعه! صبح که بیدار میشودمی بیند تمام خانه اش تلنبار شده از دلتنگی بغض می کند از همان اول صبحش...
ماشه را بچکان بغضت را خالی کندر سینه کش دیوارتنهاییمگلوله بارانم کن جرم من !پرسه زدن در کوچه پس کوچه های خیال چشمان توست !!...
روبرویم نشست غمگین بود،گفت این سرنوشت ما بوده...با خودم فکر کردم این همه وقت،گریه های مرا کجا بوده؟!فکر کردم به خاطرات قدیمشعرهایی که هردومان بلدیمرفتی از من ولی به هم نزدیمبغض شد هرچه بین ما بودهبعد تو آسمان زمین خورد وزندگی پا به پای من مُرد وهیچ حرفی نمانده وقتی کهعشقت اینقدر بی بها بودهلمس دست تو مانده در مشتمحلقه ای گم شده در انگشتماز خودم رد شدم تورا کشتم که نگویند بی ...
یک مشت تردیدم که در باور نمیگنجماز بس گم ام روی زمین دیگر نمیگنجمپس می زند حتی قطار زندگی من را پُربارم و در کوپه ی آخر نمی گنجمته مانده ی بغض غریب فصل پاییزمانقدر سنگینم که در آذر نمیگنجمتا بی نهایت میبرم اندوه رفتن راسیل ام که در این چشمهای تر نمی گنجمحجم وسیع خاطرات داغ و پرشورم سر می روم دیگر درون سر نمیگنجمهر تکه ام آهنگ جنگ تازه ای داردصدها من ام درقاب یک پیکر نمیگنجمو...
کاش چند سال که از تعهدِ دو نفر گذشت، برایِ هم معمولی نمی شدند، کاش خیالشان از داشتنِ هم، راحت نمی شد و دست از محبت و توجهشان به هم بر نمی داشتند.کاش هیچ زن و هیچ مردی، از محبت کردن به شریکِ زندگی اش خسته نمی شد.آدم ها همیشه توجه می خواهند. بدونِ توجه، بدونِ محبت، احساس پیری می کنند و با کوچکترین توجهی دلشان می لرزد! درست مانندِ تشنه ای که با دیدنِ آب!آدم های متعهد مظلوم ترند، از تمامِ دنیا، یک نفر را برایِ تنهایی و بغض هایشان دارند و اگر هم...
زیاد پیش آمده، خیلی زیاد ...که حوصله خودم را هم نداشته ام ...ولی با همان حال ...حرف های دیگران را گوش بوده ام ...زیبایی هایشان را چشم ، و زخم هایشان را مرهم ...زیاد پیش آمده که کم آورده ام و با کوهی از بغض ...نشسته ام روبروی آدم ناامیدی و به حال و هوای زندگی ...برش گردانده ام ...زیاد پیش آمده که هر شب ، اشک هایم را زیر سکوت بالشم پنهان کرده ام ...و هر صبح ، با لبخندی به پهنای تمام حسرت های جهان ...شانه ای محکم بوده ام برای درم...
خنثی کردن بغض هایمکار هر کسی نیست ..تویی را میخواهدکه به من تخصص داری !...
در چشم همه روی لبم خنده نشاندمدر حال فرو خوردن بغضی سرطانی...
پشت صحنه ی خنده هایم بغض هاییست که هیچگاه ،به تصویر کشیده نشد...
امروز ،عجیب هوایِ آغوش داشتم !می خواستم ،که گم شوم در بازوانِی ؛که می فهمد معنیِ بغضم را ...!...
واژه هایم بی صدا فریاد میزنندتو را،دوست داشتنت را،بودنت را،رهایشان نکن!نگذار در نبودت سکوت کنندکلماتم اگر بغض کنندراهی برای نجاتم نیست......
یادم نمی آیدکی شدیم عروسکی چرخان در دست دیگران...که خوب بازی هایشان را می کنندیک دم در آغوشت میگیرندبوسه ایی بر گونه ات می زنندو تورا در دستانشان می چرخانند و کل دنیا را به زیر پایت می گذارنداما لحظه ایی نمی گذرد که با فریادهایتدر سکوتِ کنج تاریک اتاقگوشَت را به پرتگاه عالمِ سکوت دعوت میکنیمی دانی....صدای شکستنت به گوش هیچ کس نرسیددل هیچ کس را هم نلرزاندحتی بغضی گلوی کسی را نفشردو تو تنها مانده اییهمراه با آن غم عروسک ...
ولنتاین فقط یک فرصت استبرای گفتن دوستت دارمی که در گلویتان بغض شده استفاصله گرفتن از کسی که با او خاطرات خوب دارید اشتباهستاین فرصت را از دست ندهیدو به او بگویید ....دوستت دارم...
به دردی دچارمکه نه راهِ بغض می شناسدنه راهِ اشکفقط خیره می مانمبه دربه پنجرهبه هر چه که می شود از آن رفت ... ️️️...
همیشه با من بمان....نباشیهیچ سیگاری آرامم نمی کندهیچ خیابانی قدمهایم را نمی فهمدهیچ نیمکتیطاقت بغض مرا ندارد......
خبرت هست که دلتنگی و تنهایی و بغضآنقَدَر هست که یادم نکنی میمیرم؟...
غم میون دوتا چشمون قشنگتلونه کردهشب تو موهای سیاهتخونه کردهدوتا چشمون سیاهتمثل شب های منهسیاهی های دو چشمتمثل غم های منهوقتی بغض از مژه هام پایین میاد،بارون میشهسیل غم آبادیمو ویرونه کردهوقتی با من میمونی تنهاییموباد می برهدوتا چشمام بارونِشبونه کردهبهار از دستای من پر زد و رفتگل یخ توی دلمجوونه کردهتو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرمای شکوفه توی اینزمونه کردهچی بخونم جوونیم رفت و صدام رفته دیگهگل یخ ت...
تُ بارانیت را بپوش من چتر برمی دارم ...بغض هایمان را که قدم زدیمباران را بهانه کنیم ...و دلتنگی هایمان راروی شانه های هم بباریم !!...
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیستمی رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیستمی نشینی روبه رویم خستگی در میکنیچای می ریزم برایت توی فنجانی که نیستباز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیستشعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنندیاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیستچشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمیدست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟وقت رفتن می شود با بغض می گویم نروپشت پایت اشک می ر...
دیشب از دلتنگیتبغض گلویم را شکستگریه ای شد بر فرازآرزوهایم نشستمن نگاهت را کشیدمروی تاریخ غزلتا بماند یادی از روزیکه بر قلبم نشست… ....
کسی جز من نمی داند قرارِ رفته یعنی چهز بغض آسمان جویید که سارِ رفته یعنیچهزمین تشنه به خون من، کجا می دانداین کرکسبرای عزت شیران شکار رفته یعنیچهشبیه صاحب مصرم که چوپانی مرا پسزدزلیخا خوب می داند وقارِ رفته یعنیچهمن از جنس طلا بودم ولی در بازی قسمتتمام زرگران دیدند عیارِ رفته یعنیچهقطار عاشقی می رفت به شهری آنوردریافقط جا مانده می داند قطارِ رفته یعنیچهبدان آزادی خفاش به از بند و قفس در باغ...
پنجشنبه ها به خاکِ دلم می روم به بغضشعری زِ عشق، از غمِ تو خیرات می کنم...
شب ماند و او دیگر نیامدگم بودم و دستی به روی شانه ام زدگفتم که دیگر جان ندارممن بغض ابری بی قرارمقلبم گرفت از شهر خالیرد کن مرا از آشفته حالی......
آنکس" که نگاهش نگران استدر دایره ی فهم کسی نیستغمبار ترین جمله ی عالمدر محضر گفتار بسی نیستگنجایش دنیا بغلش بودخورشید حیاتش ضربانیمانند هوا، جنگل و دریااقبال وجودش همگانیسلول به سلول شفا بخشهمدست نفس های مسیحابخشنده تر از بارش باران «بی پرسش و بی پاسخ و اما»فرجام تن از لغزش احساسلب بستن و فرسودن اجبارهی رفتن و فرسودن زانودلخستگی و سایه ی دیواریک خالق در قالب مخلوقزندانی لفافه انکاراشکی که فرو خورد و ...
عاقبت باید گذشت و چاره جز إجبار نیستآخر آیینه ها جز سنگِ در دیوار نیستقدر این ثانیه های سبز ماندن را بدانمی رسد روزی که دیگر فرصت انگار نیستلحظه هایم لحظه هایت را تمنا می کندمن نمی دانم دلیل اینهمه انکار چیست؟چاره ی این درد ها لبخند باهم بودن استحاصل تنها شدن جز حسرت بسیار نیستخنده هامان ، بغض هامان را بیا قسمت کنیمورنه بر آیینه ها جز ما کسی غمخوار نیست...
در اوجِ بغضِ چشمانماز نمِ باران تنهاییخیس استتمام واژه های دلتنگیکاش میدانستیدر خیالم نیست جزچِکه چِکه از تو...
خدایا !امروز دلم هوای با کسی حرف زدن دارد...هوای گرفتنِ دستانی که سرد نیست...و جا شدن توی آغوشی ...که تا همیشه سهم من باشد !گلویم پر است از دوستت دارم های مهار شده...و بغض هایی که انکار کرده ام...خدایا حوصله ی حرف زدن داری ؟دلم گرفته ...می خواهم برای قدم زدن ...و صرف یک فنجان قهوه ی داغ ، دعوتت کنمقبول می کنی ؟!...
غصه نخور رفیقِ دلتنگ و خسته ی من،این بهار قرار نیست همواره فصلِ رفتن و تنهایی و بغض باشد؛شاید گمشده ی تو،شاید این بهار بوی گیسوانت، فرهادی را مجنون کند؛ شاید این بهار چهارچوبِ بازوانت،شیرینی را لیلی کند!آن وقت جان می دهد قدم زدن زیرِ باران در دنیایی دو نفره!غصه نخور رفیق... تاریخِ انقضای دلتنگی، همیشه زودتر از چیزی است که فکر می کنی!...
جانم به لب آمد!عجب صبری تو داری؛ وقتِ دیدارکو شانه ات؟دیوانه ات مانده میانِ بغض و رگبارچون آخرش عاشق؛ سرش یک شانه می خواهد نه دیوارتو ماه پیشانی؛ چرا در آسمانم نیستی؟...
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟بغض کردم...خود خوری کردم... نگفتم بارها...
❞خوب نگاه کن مرا...این چشم ها، تداعیِ نگاهِ تو در چهره ی من اند..دلواپس نباش،اینجا فراموشی معنا ندارد...بدرود قلبِ کوچکِ من...بدرود آرزوهایِ جامانده در کالبد عشق...آه ازین بغض بلاتکلیف،آه ازین خنده ی وامانده ی تلخ...یادت که نمی رود،قول دادی...قرارمان فصل رقصیدنِ برگهای رها...قرارمان به وقت دلبری ماه..به وقت خندیدنِ تو...❞...
شده باران بزندبر بدن پنجره ات ؟ناگهان بغض بیافتدبه تنِ حنجره ات ؟...
باران که میبارددلم برایت تنگ تر می شودراه می افتم بدون چترمن بغض می کنم،آسمان گریه....
ای بغض فرو خورده مرا مَرد نگهدارتا دست خداحافظی اش را بفشارم......
باید یاد بگیری که محکم باشی مثلِ یه لبخندِ پُرِ از بُغض...
آخرش روزی بهارِ خنده هامان می رسد...پس بیابا عشقفصل بغض مان را رد کنیم...
بغض دیگه گلومو نمیگیره؛ نفسمو میگیره...
آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد پس بیا با عشق فصل بغضمان را رد کنیم...
تب دارم در عشق تو ذوب است تنم از بغض تو پر شده گلو و دهنمدر قلب تو می شوم قرنطینه که منآلوده به ویروس < تو را خواستنم >...
پدر!روزت رسید و من ندارمت......
بگذار بگویمبغض که می کنی، گریه ام می گیرد. خنده ات که بگیرد،حالم از همیشه بهتر است...می بینی زندگی ام را؟به دلت بند است؛بند دلم......
مهربانم! من بی تو ... پرم از دلتنگی... لبریزم از غصه... ...آه!.....اشک هایم نمی گذارند نازنینم...خفه می کندم این بغض!...سخت است بی تو! ...سخت!...
بخند که صدای زن همیشه بغض و گریه نیست...
بخندبلند بخندبا بغض بخندبا اشک بخنداما بخندهیچکس نباید بفهمه چقدر داغونی...
گریه اگر که سَر دَهَم سِیل بَرَد تمامِ توبَسته شکستِ بُغضِ من به غیرَت و مَرامِ تو....
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !از گرما می نالیم، از سرما فرار می کنیمدر جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیمتمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس !ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:ﻣﺪﺭﺳﻪ .. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ ..ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ !ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧ...
مادر به تو فکر می کنم ، دوست دارم آغوشم بوی تو را بگیرد ،چه کنم این تنها دلخوشی من است...گاه در خیالم جان می گیری ، من زمان را نگه می دارمداد می کشم حالا مادر دارم ، تو هستی ،عقده ی دلم را خالی می کنمتند وتند تو را می بوسم نکند که زود بروی ،از تو چه پنهان دلم تنگ ناز کشیدنت شده ،این همه شتابت برای چه بود؟چه زود حسرت نداشتنت را تجربه ام کردی .ا...
و همان روز کهاز غصه مرا ویران کردخانه اش عقد کنان بود نمیدانستم...