متن بهزاد غدیری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بهزاد غدیری
میدانم بانوجان
وقت هایی که دلت میگیرد
تنها تکیه گاه تو آینه ی اتاقت هست
می ایستی روبرویش ، خیره به چهره ات
کمی نوازش موها
کمی آرایش
و لبخندی تلخ و پرمعنا به خودت...
به دلتنگی هایی که در پشت نقاب مخفیشان کرده ای.
لباس گلدار و خوش رنگی...
بهار میرسد اما هوا غم انگیز است
هنوز کوچه پر از خاطرات پاییز است
غبار روبی اسفند روی دست بهار
چقدر خاطره ی مانده پشت هر میز است
چقدر خاطره ی رفته دود شد اما
نگاه سرد زمستان، هنوز هم هیز است
کنار این همه دلشوره های فروردین
دل تکیده...
بانو برای امشبت مهمان نمیخواهی؟
یک شاعر تنهای بی سامان نمی خواهی؟
بانو در این دنیای لبریز از دروغ و لاف
یک عشق پاک و صاف و بی پایان نمیخواهی؟
بانو شراب سیب و گندم را نمی نوشی؟
حوّای من آدم که نه،انسان نمی خواهی؟
من حاضرم با جسم و...
تو که در حادثه ی کوچک حوضم
ابدِ ماه شدی....
تو که در خانه ی پُر پیچک قلبم
خودِ مهتاب شدی...
تو که در بازترین رایحه ی بی رمق قطره ی باران
به تکاپوی نگاهم غزلِ شاه شدی...
تو که در منزل کوتاه سکوتِ پُر حُزنم
پر فریاد شدی...
تو...
مثل من آیا تو هم با ابرها باریده ای؟
شب درآغوشی خیالی تا سحرخوابیده ای؟
مثل من آیا زمستان های سرد و بی بهار
سوزِسرما در بغل،غم در گلو، لرزیده ای؟
مثلِ من آیا تو هم، ای آشنایِ نوبهار
شاخه ای از بوستانِ بغض وحسرت چیده ای؟
یا که لب...
ای بهترین نگارگرِ زندگانی ام
من بی تو هم کبودم و هم ، ارغوانیم
در لابه لایِ هجمه یِ اندوه ، گم شدم
از شب بگیر و عمقِ سکوتش، نشانی ام
بهزادغدیری شاعر کاشانی
دلی که چشمِ امیدی به این زمانه ندارد
برای اشکِ شبانه ، سری به شانه ندارد
پرنده ای که قفس را نفس کشیده دمادم
برای پر زدن ، امّید و پشتوانه ندارد
بهزادغدیری شاعرکاشانی
همه ی آدمهای اطرافمان قرار نیست همیشگی باشند.
گاهی آدمها می آیند در زندگی ما
تا به ما نشان بدهند چه چیزی درست و چه چیزی غلط هست.
تا به ما یاد بدهند خودمان را دوست داشته باشیم.
تا حالمان را برای لحظه ای کوتاه بهتر کنند.
همه تا ابد...
می رسد روزی که شاید بی تو باید جان سپرد
گوشه ای سر در گریبان ، غصه را آهسته خورد
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
هر گَه که چین عشق را با تار گیسو می کشی
این جان بیمار مرا این سو و آن سو می کشی
هر گه شکوفه میزنی بر خرمن آن شال خود
گویی دل بی صاحبم تشنه لب جو می کشی
با سیل زیبای تنت دیدم سراب باورم
این عاشق سرگشته...
بهارت شاد و خندان باشد ای دوست
چو خورشید درخشان باشد ای دوست
درون باغ سرسبز و گل افشان
دلت چون ماه تابان باشد ای دوست
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
روزگارِ لعنتی آرام جانم را گرفت
کوچ ناهنگام او از دل امانم را گرفت
برفِ عمرش آتشی زد این دلِ دیوانه سوخت
شعله های سرکشش باغِ خزانم را گرفت
ماه تابانم به یک شب ناگهان خاموش شد
ابرهای تیره بختی آسمانم را گرفت
رفتنش چون حلقه ی داری گریبان را...
عاشقت بودم نگفتم تا دلم بیچاره شد
ازغم عشق و جنونم قلب من صد پاره شد
فاصله بین من و تو نم نمک بسیار شد
فاصله آمد نشست و بین ما دیواره شد
روز و شب سهم من از عشقت شده دلواپسی
اشک حسرت ازدو چشمانم چونان فواره شد
کن...
دلتنگ تر از من به خدا نیست در این شهر
در حادثه ی خیس خیابان ، بغلم کن...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
با من بیا
بیا بنشین تا بخوانمت
طومار عمر رفته ی خود را به پای تو...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
زلف سیاهت
بر آستان دلم ، دلربایی می کند...
پیچک اندیشه ام
در سودای چشمت ، جان نثاری می کند...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
پیچک عشق تو در پای دلم پیچیده است
با خیال خام داری دلربایی می کنی...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
گاهگاهی من هوای کوی یاران میکنم
حس و حالم را درون سینه پنهان میکنم
اولین دیدارمان هر جا که باشد هر زمان
با زبان شعر خود آن لحظه طوفان میکنم
با غزل های بداهه فصل پاییز تو را
من بهاری کرده و لبریز باران میکنم
ظاهرا حرف دلم را گفته...
دلم تو را بهانه می کند
وقتی با نسیم خیالت
بوسه می زنی...
بر تن عریان شده ی خاطراتم
و غرق بارانم می کنی در رویای آمدنت
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
خفته در من لحظه ی بیداری ام
چون گرفتار تب و بیماری ام
یک بهانه بس که بیدارم کنی
من که از عذر و بهانه عاری ام
بهزاد غدیری/شاعر کاشانی