باد که می وزد طعم بوسه را با خود می برد ولی یادش را بر گونه و لب ها به جا می گذارد در کدامین تند باد پنهان شده ای
بوسه بر سیگار شب ها،رو به روی خانه ات با لبانم به خیال تو خیانت می کنم
خوش به حالِ «حافظ» که نمی دانست ناشر کیست، منتقد چیست، اداره ی نگارش کجاست... اگر چه سایه ی «امیر مبارزالدین» را بر سر داشت که چیزی در حدِ «محرمعلی خان» خودمان بود، اما می توانست رندانه سرِ او شیره بمالد! می توانست بی خیال عکس و عسس، مست کند...
براى بعضى از ما امروز و براى بعضى هم شاید سال هاى سال بعد حسرت بى فایده اى وجود دارد یا خواهد داشت که ما را لبریز مى کند از حرف هاى نگفته ، بازى هاى نکرده لبخندهاى نزده ، در آغوش گرفتن هاى نشده و بوسه هایى که دیگر...
خوابت را آماده کن! یلداست وُ خیالِ بوسه ای طولانی در راه
کال شده است رویاهای من مثل بوسه های تو
اولین باران پاییز را به اولین بوسه ات می توان تشبیه کرد شیرین، گس و غمگین انگار که همین اول راه دلواپس خشکسالی باشد
«صبح» باشد و پاییز و یار در بوسه ی صبح حاجتِ هیچ استخاره نیست!
صبح آمد و غم رفت و دل آرام گرفت بوسه از دامن تو سَروِ گل اندام گرفت.!
چگونه... با بوسه ای ... زمان را متوقف می کنی؟ چگونه تو و لبهایت... بدنی را به بند می کشید.. ؟
ارابهٔ خورشید در دست توست هر صبح ؛ از آن سمت نیایش عشق طلوع می کند بر باران بوسه هایت...!
من خاطرات تو بودم، خاطرات تلخ و شیرینت. بگو کدام دست، کدام بوسه، کدام تن مرا از ذهن توخط زد؟
در من از " تو" ؛ یادگار بوسه هایی مانده الحق شاهکار...!
چه خوب می شد اگر در شریعتت بانو جواب بوسه شبیه سلام، واجب بود
با تو هر بار سلام و با تو هر صبح بهشت خیرِ هر روزِ من از بوسه ات آغاز گرفت
تو آرامشم باش و با آغوشت خیالی ازشب بوسه هایت را روی گونه هایم به یادگار بگذار آرامش شب های بیقراری ام باش بگذار سکوت نفس هایت خاموش کند نبض طوفانی قلبم را...
راستی چگونه می شد این عصر بارانی اگر جای خداحافظ لبانت حرف بوسه را می زد
از خود دفاعی نداشتم وقتی لبان او حالت بوسه داشتند
دهانت را که می بندی چشم هایت حرف می زنند آنگاه باد و بوسه در هم می آمیزند و هزاران پرنده با لب های تو به پرواز در می آیند
عطر پرتقال می گیرد نفسم از تو که می گویم نارنجی می شود دنیایم تو را که می بینم. و تو بکرترین منظره ای مثل درخت پرتقالی که در پاییز به بار نشسته باشد! پر از بوسه پر از دوستت دارم...
گاهی سکوت اتاق ، خواب پنجره حتی بوی داغ اتو بر تن پیراهنم خیالم را پرت تو می کند و دل ناخودآگاه باز به روزهای دور می رود پی خاطره هایی که دیگر جان ندارند مثل خیال من که دیگر رویا نمی بافد آرزو نمی کند حتی دیگر در عطر...
یادته چه ذوقی می کردم وقتی موهاتو می بافتم؟ دل گره زده بودم به انتهای بافته ی موهات به سربرگرداندنت به بوسه ای کوتاه به عمقِ بی پایانِ شادیِ چشم هات...
از روزهاى پاییزى ، بى هوا به تو میرسم از تمام راه هاى بدون مسیر که دست هایت هم مسیر دست هایم بود از بن بست خیابان هایى که طعم بوسه هایت را مى داد پاییز کوچک من رنگ سازِش با دل تو را دارد...
این اعترافاتِ خواب آلود و معمولی آخر شب ها را جدی بگیرید... همان حرف های دلی ای که آخرش به دوستت دارم های با صدای خسته و شب بخیر گفتن های بوسه دار منتهی می شود... آخر روانشناسان معتقدند که افراد در مکالماتِ آخر شب،به چیز هایی اعتراف می کنند...