هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم تو با همه چیز من آمیخته ای
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی چه توان کرد که بانگ جرسی...
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا جز تو ای جان جهان دادرسی نیست مرا
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ! ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.....
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون ...
شعرهایم مثل دامنت کوتاه باد که می وزد شاعرترمی شوم
به زبان شاعرانه ... به علوم ماورایی ... به چه منطقی بگویم؟! که برای من خدایی ...
هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت و هم اینک سبب وسعت تهران شده ای
سقوطم از چشای تو چه مرگ شاعرانه ای میشه...
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای ! ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای ! پشت ها گشته دوتا در غمت ای سرو روان تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منم باید بروم دست به کارى بزنم ...
درون سینه ام دردیست خونبار که همچون گریه میگیرد گلویم غمی آشفته ، دردی گریهآلود نمیدانم چه میخواهم بگویم ...
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم
تو بعد از کشف الکل شاعرانه ترین کشف بشری من از سرودن تو مسسسسست میشوم
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و سر زا رفت سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت
بهشت را دوبار دیدم یک بار در چشمانت یک بار در لبخندت
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
آرام بگویم دوستت دارم تو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟ آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو میگویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
به شرط آبرو یا جان، قمار عشق کن با ما که ما جز باختن، چیزی نمی خواهیم ازین بازی!