شعر معاصر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر معاصر
در کوهستان
از آن دامنه های زیبا بالا رفتم
از آن بالا
همه چیز کوچک بود
به جاده نگریستم
چیزی برای دلتنگی نبود
تن را به عطر گیاهان کوهی سپردم
و از کوه
پایین
آمدم
قبل از آنکه فروبریزد
و جاده را سنگسار
و مرا دفن کند
با دلتنگی
ظهر
برگ های زرد و آزرده را
از آن پتوس زیبا
جدا کردم
و خودم را
از آنچه دوست می داشتم
بعدازظهر
این گل زعفران بود
که به تنهایی
از شادی سرشارم می کرد
و به این عصر دلتنگی
رنگ می داد
قسم به مردن روحت، به قتل احساست
به تکه تکه شدن های قلب حساست
قسم به آن زن شادی که قایمش کردی
به ترس فاحشگی از نگاه هر مردی
به هیس روی دهانت اگر چه فریادی
به افت و کم شدنت در سهام آزادی
به صیغه های موقت به فقر...
«قامت خمیده»
در غروبی تاریک نشسته بودم.
غرق در افکار.
دلشکسته از گذشته،
دلخوش به آینده.
تکیه کرده به سرو تنهای خانه.
زمستان شده انگار.
صدای قورباغه ها همه جا را پر کرده،
گویی سمفونی غم می نوازند،
و آرزوهایی که در دل رنگ می بازند.
اما مرا به صدای...
هرگز از مرگ نهراسیده ام !
اگر چه دستانش از ابتذال
شکننده تر بود !
هراس من –باری –همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گور کن
از آزادی آدمی ،
افزون باشد ...!
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن
اگر...
نتوانستم
که بگویم
دلم اینجا مانده است ....
من پی گمشده ام آمده ام ..
ارغوانم را می خواهم...
اه در خانه خود بیگانه ام !
آن سوی پنجره
وای، ارغوان داشت
نگاهم می کرد 🥀 .
«ارمغان»
کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،
به اینجا پر می زد.
کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،
جوانه در این ویرانه می زد.
کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در...
در من چیزی کم بود.
در من چیزی نبود.
میان من و زندگی،
میان من و شادی،
روشنایی گم بود.
دیروز سرد،
امروز تیره،
فردا پر درد.
دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.
دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید،
و این جان نیمه جان را بستاند.
در من...
نگاه کن
تمام هستیم خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود..
برشی از شعر آفتاب می شود
باید گذر کرد،
باید گذشت،
همراه جوش و خروش نهر
و من، مسافر مسیر آب
حال خواه برکه باشد
خواه سراب،
یا که مرداب.
مقصد رهایی است.
باید بود رها،
رها شد و رها ماند،
در هوای مه گرفته کوچه.
مثل کوچه در حسرت رهگذرم.
من و کوچه ناجی همیم...